داستان کوتاه

دودِ بی‌صدا

سرش را بلند کرد، پشت شیشه، مردی نشسته بود. با چهره‌ای سوخته، چشمانی فرورفته، و دست‌هایی ترک‌خورده روی همان سکو، اما این‌بار، مرد لبخند نمی‌زد و فقط نگاه می‌کرد و کارمند، بی‌اختیار، نفس کشید…

قبل‌از حمام

همین که یکی از پاهایش را درون آب فروبرد، رویش را برگرداند و به زنش نگاه کرد؛ انگار می‌خواست خودش را مجاب کند که خوشبختی و شادی بسیار نزدیک است. چهره‌ی زن هنوز پوشیده از لبخندی بود که لحظه‌ای کوتاه نمایان و محو شد…

گیشا

گیشا دستش را به طرفم دراز کرد؛ چهره‌ی نگار را با موهای پیچ‌دار و صورت گرد و چشم‌های پف‌دارش توی ذهنم آوردم؛ لبخندی که هیچ وقت مال من نشد دیوارهای قلبم را به هم فشار می‌داد…

یک عکس و چند‌صد قدَم

جوابش را ندادم، در عوض، زیرزیرَکی از گوشه‌ی چشمَم حواسم بهِش بود که چه‌جور حواسش به من است و ردِ نگاهِ مرا دنبال می‌کند روی بالکنِ خاموشِ پیشانیِ خانه و باقیِ پنجره‌های آن طبقه‌ی خالی‌تر از خالیِ بالای همکف…

سکه

در عجب بودم از اینکه جسم کوچک و نحیفش در آن لباس اندک چگونه به سرما و باران بی‌اعتناست. شاید بخاطر شیطنت کودکانه‌اش بود، شاید هم عشق آن سکه در میان انگشتان بهم فشرده‌اش.…

در قاب

از نظر عدد در نظر بگیریم تو زیاد عمر نکردی. اما از نظر کیفیت در نظر بگیریم، باکیفیت نفس کشیدی. این را از آنجایی می‌گویم که در این چند سطر محدود آن‌قدر رگه‌های داستانی ازت رو کردم که خواننده پشت این حروف…

یک قتل نه‌چندان تمیز

اواخر مهر ماه بود. بعد از مدتی حرف و تعارف، قرار طبیعت‌گردی گذاشتیم. دریاچه حوض سلطان! مدنی می‌گفت: «چی شده پرنسس دلش راضی شده با من بیاد طبیعت‌گردی؟ آیا این نشونهٔ دوستی عمیق‌تره؟» و هی می‌خندید و لودگی می‌کرد…

درخت توت

درخت مقابل خانه توت داده است. هوس می‌کند یکی از توت‌ها را بچیند. دست‌هایش را آنقدر بلند میکند که دست‌هایش کشیده می‌شود و تنش کشیده‌تر و بعد پرت میشود پایین…

تا آخر‌ آخر دنیا

چشمام رو باز کردم و از اون دور دست، جایی بین آخرین ردیف چنارهایی که معلوم بودند و آفتاب از بالای سرشون صاف توی چشمام می‌ریخت و نگاهم رو تار کرده‌بود، سایه‌ای رو دیدم که همینطور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد…

جایگزین

چشمش می‌افتد به یک بلبل سفالی آبی رنگ، کنار آینه. اشک در چشمانش حلقه می‌زند. با بغض می‌گوید: ولی من قول داده بودم. من به یه نفر قول داده بودم…

پروانه

دست به هیچ چیزِ این خانه نخواهم زد. نه. عوض‌اش کاغذپاره‌ای برمی‌دارم، شاید که فقط تا سرِ کوچه رفته‌باشی، تا انتهای خیابان، تا شهرِ پدری…

صداهای ناهنجار

اینبار خیالات نبود. دقت کردم تا منشأِ صدا را بیابم. بله درست بود. دوباره کبوتر بود و دوباره هم دو تا بودند. سایه هاشان از پشت همان پنجره‌ای که من به قبلی‌ها شلیک کردم بودم پیدا بود…

ملاقات با کیوان

در دور دست کلاغ‌های قصه کیوان می‌رفتند تا همچنان به خانه‌شان نرسند. چند زن چادری و یک دختر خردسال عباپوش جلوتر از جمعیت ایستاده بودند و کِل می‌کشیدند. چند مرد ریشو و تعدادی از جمعیت‌ شعار می‌دادند و از چنین مرگی خرسند به نظر می‌رسیدند…

سگ هاکلبری

نسیم عصرگاهی می‌وزید و لای موهای نگار می‌رفت و تاب می‌خورد. نگار هنوز داشت بهم نگاه می‌کرد و حواسش پرت نشده بود؛ تکرار کرد: «اینجا چی داره که بیشتر از اون شب دوستش داری؟ میخوای آخرین چیزی که از من یادت میمونه اینجا باشه؟…