oblivion

سگ هاکلبری

متین باقری

نسیم عصرگاهی می‌وزید و لای موهای نگار می‌رفت و تاب می‌خورد. نگار هنوز داشت بهم نگاه می‌کرد و حواسش پرت نشده بود؛ تکرار کرد: «اینجا چی داره که بیشتر از اون شب دوستش داری؟ میخوای آخرین چیزی که از من یادت میمونه اینجا باشه؟…

توی پارک نشسته بودم. روی یکی از آن چندتا صندلی آخر پارک که گذاشتند رو به روی زمین چمن مصنوعی. یک محوطه‌ی کوچیک بود که ابعادش به زمین چمن واقعی نمی‌خورد؛ معلوم بود مال بچه‌هاست که بیایند بازی کنند. پشت سرم پارک تا سر خیابان و ایستگاه بی‌آرتی ادامه پیدا می‌کرد؛ کف پارک با موزاییک سنگ‌فرش شده و دو طرفش باغچه بود. توی باغچه درخت‌های توت کاشته بودند که تازه میوه‌هایشان ریخته بود روی زمین و له شده بود. یک باغچه دایره‌ای هم پشت سرم بود که دور تا دورش نیمکت گذاشته بودند و ملت روی نیمکت‌ها می‌نشستند. سمت راستم دوتا میز پینگ‌پنگ بود و پشت سرش یک ساختمان اداری مربوط به شورای محله یا چنین چیزی.

منتظر بودم دوستم برسد؛ پیرهن چهارخانه و کرمی با شلوار جین مشکی پوشیده بودم و کفش ورزشی پایم بود. داشتم حساب کتاب می‌کردم که اگر بروم داخل زمین، به من با سن خر پیر بازی می‌دهند یا نه؟ در ثانی، اصلا چقدر مگر فرصت بود برای بازی؟ پارمیس چند دقیقه دیگر می‌رسید و وقت را نمی‌شد هدر داد. یک بار دیگر به سر و ریخت خودم نگاه کردم. ریشم را چند روز بود نزده بودم؛ با ریش کوتاه و پیرهن چهارخانه و کفش ورزشی ارزان قیمت، احساس کردم ظاهرم برای مردم توی پارک خیلی دوستانه نیست. مردم زیر چشمی نگاه می‌کردند و سنگینی نگاهشان را روی پیشانی‌ام حس می‌کردم؛ انگار که زندانی از قفس گریخته‌ای را می‌بینند ولی جرأت ندارند به سمتش بروند. سمت چپ دوتا پیرزن با حالت مشکوک و چندشناکی بهم نگاه می‌کردند و تا به آن‌ها چشم می‌دوختم، سریع خودشان را به آن راه می‌زدند. با این حال هر موقع رو برمی‌گرداندم احساس می‌کردم از توی قرنیه چشمشان اشعه‌ای پشت گردنم را سوراخ می‌کند. سعی کردم حواسم را از آن‌ها و سایر مردمی که انگار زیر چشمی من را می‌پاییدند پرت کنم و به روی خودم نیاورم. گوشم را سپردم به صدای پینگ‌پنگ بازی کردن یک دختر و پسر جوان در پس زمینه و چشم دوختم به گردش توپ فوتبال توی زمین چمن روبه‌رو. بعد احساس کردم یک جفت دست ظریف آمد جلوی چشم‌هایم؛ صدای زنانه‌ای پشت سرم گفت: «شناختی؟» گفتم: «پارمیس؟»

– واقعا؟ پارمیس آخه؟

+ چرا؟ خوشت نیومد از این اسم؟ پارمیس‌ها داف‌تر هم هستند.

برگشتم و بهش زل زدم. دختری بود سبزه و سیاه‌پوش با موی بنفش بافته شده و یک خال هم روی لب بالایی‌اش داشت. گفتم: «از پارمیس خوشت نیومد؟» چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: «نه، یدونه اسم بهتر انتخاب می‌کردی. آخه به من میخوره پارمیس باشم؟ حالا مثلا ستاره‌ای چیزی میذاشتی بهتر نبود؟»

گفتم: «باشه، پس اصلا همون اسم خودت رو میذاریم، نگار.» و چشم‌هایم را بستم؛ دوباره که چشم باز کردم صورتش گردتر شده بود و پوستش سفید بود. زیر چشم‌هایش هم یک جور پف ناز بود، انگار که تازه از خواب بیدار شده. موهای مجعد و کوتاه سیاه و پیرهن آبی گشاد و کوله‌پشتی قرمز داشت. گفت: «آهان، حالا این بهتر شد؛ نشد؟»

– باشه، هر چی تو بگی.

+ حالا شد. دیگه چه خبر؟

– خبری نیست. خودت که در جریانی.

+ آره، مگه ممکنه در جریان نباشم؟ ناسلامتی من تخیل خودت هستما! من خودِ توام!

این را که گفت صورتش گل انداخت. خنده‌ی ریزی کرد که باعث شد قند توی دلم آب بشود. لپ‌هایش موقع خندیدن چال می‌انداخت و گوشه‌ی چشمش چین می‌خورد. من سعی کردم تا می‌توانم به این چشم‌ها و صورتش نگاه کنم؛ جوری که از دیدنش سیر سیر بشوم. گفتم: «چایی آوردی؟»

+ بار آخر آورده بودم؟

– این بار آخر نیست.

+ چرا، بار آخر همینه. اومده بودیم همدیگه رو ببینیم، یک کم پیاده‌روی کردیم، بعدش هر کدوم رفتیم به راه خودمون و دیگه هیچ وقت همدیگه رو ندیدیم و با هم حرف نزدیم. این آخرین بار بود.

سرم را انداختم پایین؛ نگاهم را از چشم‌هایش می‌دزدیدم. گفتم: «یعنی… یعنی بعد از این دیگه هیچ خاطره‌ای ازت ندارم؟» شانه‌هایش را بالا انداخت؛ گفت: «اینطور به نظر میرسه. دیگه چیزی نمونده برامون»

بعد دوتایی رفتیم نشستیم روی یکی از نیمکت‌های توی پارک. هوا داشت تاریک می‌شد؛ کنار باغچه‌ی دایره‌ای دوتا مرد میانسال بدمینتون بازی می‌کردند. به نگار گفتم: «نمیخوای بری باهاشون بازی کنی؟» خندید؛ شانه بالا انداخت و گفت: «واقعا دوست داری آخرین خاطره رو اینجوری زندگی کنی؟ من برم بدمینتون و تو تماشا کنی فقط؟ هیچ حسرت دیگه‌ای نداری؟»

نگاهم را برگرداندم که چشم تو چشم نشویم؛ پشت سرم را خاراندم و نفس عمیقی کشیدم و بازدم را با آه بیرون دادم. گفتم: «وقت برای حسرت خوردن زیاده؛ ولی تو چی دوست داشتی؟» گفت: «من، یا من؟» منظورش را فهمیدم؛ گفتم: «نه، همون خود واقعیت. اون چی دوست داشت به نظرت؟ دوست داشت آخرین خاطره را چطوری بگذرونه؟» گفت: «نمیدونم. من اون نیستم؛ یادت هست؟»

با سر تأیید کردم و پاکت سیگار را از جیبم در آوردم. نگار گفت: «سیگاری نبودی» در حالی که یک نخ از داخل پاک بیرون می‌کشیدم و روی لب می‌گذاشتم گفتم: «اینجا هستم.» نگار دوباره شانه بالا انداخت. گفت: «فکر نمی‌کردم آخرین خاطره‌ای که بخوای دوباره زندگی کنی و برای همیشه من از یادت برم این باشه.»

– فکر می‌کردی کدوم باشه پس؟

+ همون سری که شب تا صبح پیاده‌روی کردیم؛ من حالم خوب نبود تو دلقک‌بازی درمیاوردی که منو سر حال بیاری…

*****

از دور دیدم دوتا گربه ته کوچه و توی تاریکی لای شمشادها با هم کشتی می‌گیرند و جیغ می‌کشند. نگار کنارم داشت راه می‌آمد؛ گفتم: «میدونی، بابای من همیشه بهم می‌گفت تو هنر نداری، از پس خودت برنمیای… حتی سر چیزهای بیخودی یهو بهم گیر میداد تیکه مینداخت. یک بار قرار بود پول بشمارم، نزدیک صدتا اسکناس بود و منم این همه پول یک جا نشمرده بودم هیچ وقت؛ میدونی، لازم نبود آخه… آروم آروم داشتم می‌شمردم کلی وقت گرفت.»

+ طبیعیه خوب.

– آره دیگه؛ ولی بابام شبش برگشت گفت: پسر! تو اصلا بلد نیستی با دست‌هات کار کنیا این خیلی بده.

+ وا، چه حرفیه این؟ برای پول شمردن؟

– آره. بهش گفتم پدر من، این حرف را زن آدم بهش میزنه تو چرا میگی؟

نگار خندید؛ خنده که نه، قهقه می‌زد جوری که نتوانست به راه رفتن ادامه بدهد و نفسش بند آمد.

*****

نشستیم لب جدول؛ نگار گفت: «فکر می‌کردم این خاطره، اونی باشه که دوست داشته باشی برات بمونه؛ یادمه گفته بودی نقطه اوج زندگیت توی چهار سال اخیر اینجاست. نگفته بودی؟» خندیدم؛ گفتم :«آره، یادمه همچین حرفی زدم. هنوز هم میگم، اینجا نقطه اوج چهار سال اخیر زندگیم بود که تو هم توش هستی.» نگار شانه بالا انداخت و سرش را کج کرد؛ یک نگاه ناز و معصومانه‌ای بهم کرد و گفت: «پس چرا میخوای این خاطره رو نگهداری که من توش فقط ناراحتم و نشستم حرف نمی‌زنم؟»

 با صدای برخورد توپ به فنس‌های کنار زمین چمن از جا پریدم. یک نگاه به اطراف کردم و سری توی پارک چرخاندم. نسیم عصرگاهی می‌وزید و لای موهای نگار می‌رفت و تاب می‌خورد. نگار هنوز داشت بهم نگاه می‌کرد و حواسش پرت نشده بود؛ تکرار کرد: «اینجا چی داره که بیشتر از اون شب دوستش داری؟ میخوای آخرین چیزی که از من یادت میمونه اینجا باشه؟»

آه کشیدم و آب دهانم را قورت دادم؛ پیرزن‌های کنار زمین چمن مصنوعی بهم نگاه می‌کردند. نگاهشان ولی این دفعه فرق داشت؛ انگار تشویقم می‌کردند و خبری از حس تهدید و تنش نبود؛ توی هیچکس همچین حسی ندیدم. باغبان دست و صورتش را با شیر آبخوری شست و آمد چند متر آن طرف‌تر، روی لبه جدول‌ها نشست؛ با اینکه نیمکت خالی هنوز توی پارک پیدا می‌شد. سیگاری به لب گذاشت و روشن کرد؛ بعد به طرف من سر برگرداند و لبخند مهربانانه‌ای زد. گفت: «ممنون که ما رو انتخاب کردی پسر جون.»

نگار دستم را گرفت و گفت: «به خاطر مردم؟» موهای تنم سیخ شده بود. گفتم: «آره و نه» بعد دستم را آرام از توی دست نگار بیرون کشیدم؛ موهای پشت گردنم که سیخ شده بود دوباره خوابید. گفتم: «اینجا جایی بود که حس کردم مردم من رو بین خودشون قبول کردند. احساس کردم دیگه تنها نیستم.» در حالی که با ناخن‌هایم بازی می‌کردم ادامه دادم: «نه فقط به خاطر اینکه تو کنارم بودی نگار… اینم البته اندازه‌ی یک دنیا بود…» به چشم‌های معصومش، به پف زیرشان نگاه کردم؛ بعد دوباره چشم دوختم به موزاییک‌های کف پارک. گفتم: «اینجا حس کردم دیگه عین یه زندونی فراری بهم نگاه نمی‌کنند. اینجا حس کردم به این مردم تعلق دارم.»

نگار لبخند تلخی زد. این سری دیگر توی لپش چاله نیفتاد. بعد یک نگاه بین جمعیت چرخاند و با سر تایید کرد. پرسید: «حالا که تصمیم گرفتی، دوست داری این سری چی رو تغییر بدیم؟ مثل همون دفعه باشه یا دوست داشتی یه بخشش عوض میشد؟»

برگشتم به طرفش؛ تمام بدنم را روی نیمکت چرخاندم و یک پا را روی پای دیگر انداختم. چشم‌های نگار دریا بود، لب‌های ساحل و موهایش کهکشان. گفتم: «من… بالاخره آزاد شدم؛ الآن دیگه میتونم بگم خوشبختم… الآن میتونم فراموشت کنم.»

برای آخرین بار همدیگر را بغل کردیم. کم‌کم مه رقیقی از انتهای پارک شکل گرفت و آرام آرام آدم‌ها و زمین بازی و میز پینگ‌پنگ و بعد نیمکت‌ها را در بر گرفت. باغبان از جایش بلند شد؛ کلاهش را برداشت و دستش را روی قلبش گذاشت. به من و نگار نگاه کرد و لبخند زد و توی مه گم شد. نگار برای آخرین بار دستم را گرفت و چشم‌هایش را بست؛ دست‌هایش سرد و نمناک بود.

کتابستان

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون