6565621

دایره‌های معلق در هوا

صدای تلویزیون هنوز توی گوشش است، اما دیگر گوش نمی‌دهد. به پنجره نگاه می‌کند. جایی که دیگر جز تاریکی رنگ دیگری نمی‌بیند. یکهو نور چشمک زن قرمزی محوطه باز پشت پنجره را مانند دریای سرخی روشن می‌کند…

مجری برنامه می‌گوید: «در وضعیت کنونی، اکیداً توصیه می‌شود که تمامی قاب‌ها و تابلوها از دیوارها برداشته شوند تا ایمنی شما تضمین گردد.» زن می‌رود روی کاناپه و عکس عروسیشان را از دیوار برمی‌دارد و می‌گذارد روی میز. مرد از پای تلویزیون بلند می‌شود. پایش به لیوان چایی می‌خورد و تفاله ته لیوان روی فرش کرم رنگ می‌ریزد. زن خودش را به ندیدن می‌زند و می‌رود توی آشپزخانه. مرد ساعت را از روی دیوار پایین می‌آورد و و تکیه‌ می‌دهدش به ستون وسط هال. زن شعله زیر کتری را کم می‌کند. صندلی پشت میز را عقب می‌کشد و می‌نشیند. از لباس‌هایی که جلویش گذاشته، سعی می‌کند مربع‌های یک اندازه در‌آورد. مرد تلویزیون را خاموش می‌کند و لیوان به‌دست می‌آید توی آشپزخانه. لیوان‌ش را آب می‌کشد و فنجان زن را از آبچکان برمی‌دارد و با آستن پیراهنش دسته قوری را می‌گیرد. چای که می‌ریزد لیوان بلوری پر از کف می‌شود.

– چرا چای کم ریختی تو قوری؟ این آب زیپو که نشد چای!

زن بدون اینکه برگردد و مرد را نگاه کند، می‌گوید: یکم صبر کن. هنوز دم نکشیده. از صداش معلومه.

مرد در حالی که چایی توی لیوان را به قوری برمی‌گرداند، می‌گوید: اینو دیگه از خودت درآوردی. چای یه مایعه. دیگه دم کشیده و نکشیده‌اش چه تفاوتی تو صدای ریختنش داره؟!

– چرا فرق داره؟

– نداره. خانم معلم اینو گفتی چون می‌خوای نشون بدی زیادی از خونه‌داری بلدی. اما عزیزم ریدی. مثل همین جرواجر کردن لباسات.

– چای دم‌کشیده به خاطر غلظت بیشتری که داره، کمی سنگین‌تره و موقع ریختن صدای یه کم بم‌تری میده، اما چای دم نکشیده، چون رقیق‌تره، صدای تیزتر و شرشرمانندی داره، مثل ریختن آب.

مرد شکمش را می‌دهد تو و سعی می‌کند خود را از بین کابینت و صندلی زن رد کند.

– اینو تو نت گوشی‌ام می‌نویسم. هر موقع اینترنت وصل شد اینو از AI می پرسم. اما باز مطمئنم از خودت درمیاری.

زن قیچی را زمین می‌گذارد و مچ دستش راستش را با دست چپ می‌مالد. این قیچی کنده. می‌تونی بدون کمک گرفتن از هوش مصنوعی یه کار بدرد بخور انجام بدی تو این خونه؟

– چاقو تیزکن داریم؟

زن سرش را بالا می اندازد و زیر لب نچ خفیفی می‌گوید.

مرد در کابینت‌ها را باز می‌کند و می‌پرسد: زیر استکانی چی، داریم؟

– منظورت نعلبکیه؟

– هرچی. همون که توش چایی می‌ریزن که سرد شه. زیر استکونی، نلبکی یا هرچی که شما بچه شهری‌ها بهش می‌گید؟

– نچ. نداریم.

– پیاله یا یه بشقاب کوچیک چینی چی؟ تو این خونه که داریم؟

– همونجاست. همون دری که وا کردی، طبقه بالاشو ببین.

مرد بشقاب چینی را روی میز می‌گذارد و به سمت پنجره می‌رود. می‌خواهد پرده کرکره را بالا بکشد. صدای جیغ زن مانند سوت کشدار و برنده‌ای، هوا را می‌شکافد. مرد مکثی می‌کند و به بالا زدن پرده ادامه می‌دهد. زن که انگار از نفیر حنجره خودش جا خورده باشد با صدای لرزانی می‌گوید: چیکار می‌کنی؟ می‌خوای به کشتنمون بدی؟

– کشتن کجا بود؟ خودت رو به خواب نزن. ۱۰ روزه تو این خونه چشممون به اونور پنجره نیفتاده. اگه می‌خواست به مردم عادی بزنه، تاحالا قتل‌ عاممون کرده بود. مثل آب خوردن.

نور غروب توی اتاق می‌ریزد و رنگ نارنجی ملایمی روی میز و لباس‌های پخش‌شده می‌افتد. زن که سرپا ایستاده و زل زده به نوری که روی دست راستش افتاده می‌گوید: از پنجره اگه هسته اون آلبالویی که تو دهنت باهاش بازی بازی می کنی رو تف کنی بیرون، میفته تو محوطه نظامی.

– ما هم مثل این ۹۲ نفری که تو این ساختمون هستن. نهایتش روی شیشه رو ضربدری نوارچسب می‌زنیم.

زن دستش را به علامت منفی تکان می‌دهد و می‌گوید: نخیر نخیر. جاش رو شیشه می‌مونه. بعدا کی می خواد تمیزش کنه؟ تو؟

– همین الانش اونور شیشه از بس کثیفه که بیرون رو به زحمت میشه دید. حالا معلوم نیست امشب که سرمونو زمین گذاشتیم، فردا بیدار می‌شیم یا از زیر آوار بیرونمون میارن.

مرد پنجره را هم باز می‌کند و زن دیگر چیزی نمی‌گوید. سرش را از پنجره بیرون می‌برد و می‌گوید: بیا اینجا. اما زن از جایش تکان نمی‌خورد.

– اون دایره‌های روشن رو می‌بینی تو هوا؟

زن سرش را از روی لباس پاره‌ها بلند می‌کند و چشم‌هایش را برای دیدن دایره‌های روشن در آنسوی پنجره باریک می‌کند.

– کدوما؟

– همون دایره‌ها که شبیه حبابه و تو هوا از لای هم وول می‌خورن؟ چندوقت پیش یه مسافر داشتم که می‌گفت ما که نفس می‌کشیم، از اینا می‌دیم تو ریه‌هامون. می‌گفت دروغه که میگن اکسیژن می‌دیم این تو. حقیقتا سوخت اصلی‌مون این دایره‌های معلق تو هواس.

زن به نشانه تاسف سرش را تکان می‌دهد و خودش را مشغول به‌کارش می‌کند.

مرد می‌نشیند پشت میز و لبه‌های قیچی را به پشت بشقاب چینی می‌سابد. زن بعد از اینکه تکه‌های بریده لباس را روی هم دسته می‌کند بلند می‌شود و توری چای صاف کن را زیر قوری می‌گیرد و لیوان‌ و فنجان را پر می‌کند. می‌رود و از داخل کوله نجات دم ورودی، بسته بیسکویت را درمی‌آورد و می‌گذارد توی سینی. مرد تکه‌ای پارچه را برمی‌دارد و با آن تیزی قیچی را امتحان می‌کند.

– واسه ناهار هم کنسروماهی رو درآوردی. الان چیزی مونده واسه نجات ما؟

– اگه اتفاقی بیفته ما اصلا خبردار هم نمیشیم. بعدش هم جای امنی مگه سراغ داریم که پناه بگیریم؟ چایی‌تو که تموم کردی، اون بطری آب هم بریز پای گلدونا.

– حالا با این تیکه پارچه‌ها می‌خوای چیکار کنی؟

– فعلا نمی‌دونم. می خوام به هم بدوزمشون. بعدا براش تصمیم می‌گیرم.

– مگه دوخت و دوز هم بلدی؟

– سعی خودمو می‌کنم. نهایتا چندباری می‌شکافم و از نو می‌دوزم. تو مدرسه دفتر کوک داشتیم. یه چیزایی یادمون دادن.

مرد همانطور که به بریده شدن لباس‌ها خیره شده می‌گوید: دیشب خواب دیدم که مردم و سر قبرم دارن دستگیره بالابر شیشه ماشین خیرات می‌کنن.

زن نیشخندی می‌زند و می‌گوید: اینا نشونه است. تو این گرما نه کولر داری نه شیشه رو واسه مسافر بدبخت پایین می‌دی. رسما تخصصت ساختن جهنم شبیه‌سازیه.

مرد لیوان چایی‌اش را با یک بیسکویت برمی دارد و می‌رود توی پذیرایی. زن صدای روشن شدن تلویزیون را می‌شنود. انگشت شست بزرگ مرد را تصور می‌کند که روی دکمه‌های کوچک کنترل کلنجار می‌رود. صدای روشن شدن TV سکوت خانه را می‌شکند. دو نفر دارند در مورد پیشبینی روزهای آینده جنگ حرف می‌زنند. کارشناس امور خاورمیانه که کلمه «ر» را «ی» تلفظ می‌کند. می‌گوید: تو این موقعیت، باید یه جوی آیامش نسبی تو یجمنه‌های دیپلماتیک حفظ بشه، وگنه تشدید تنش‌ها می‌تونه کل یه‌منطقه یو به یه فاجعه بکشونه.

زن بلند می‌شود و نزدیک پنجره می‌شود. نور نارنجی انگار یکدفعه محو شده، اما هوا هنوز روشن است. در جستجوی دایره‌های معلق در هوا آنقدر به پنجره نزدیک می‌شود که نوک دماغش به شیشه می‌چسبد. چیزی پیدا نمی‌کند. به دنبال رگه‌هایی از علف‌های سبز، محوطه آنطرف خیابان چشم می‌چرخاند. می‌گوید: تو این ۱۰ روز که پرده رو کنار نزده بودیم، طبیعت کاملا زرد شده.

صدای تلویزیون زیاد است و مرد اصلا صدای زن را نمی‌شنود. مجری می‌گوید: به خبر فوری که به دستمان رسیده توجه کنید.

کلید برق آشپزخانه را می‌زند و مرد را می‌بیند که جلو تلویزیون خوابش برده. برمی‌گردد پشت میز. همه تکه پارچه‌ها را جمع می‌کند و می‌ریزد توی سطل زباله. چایی‌اش که سرد شده را خالی می‌کند توی سینگ و چای سرد توی لوله‌ها غرغر می‌کند. صدای تلویزیون هنوز توی گوشش است، اما دیگر گوش نمی‌دهد. به پنجره نگاه می‌کند. جایی که دیگر جز تاریکی رنگ دیگری نمی‌بیند. یکهو نور چشمک زن قرمزی محوطه باز پشت پنجره را مانند دریای سرخی روشن می‌کند. صدای آژیری در کار نیست اما جیغ‌های تیز و برنده‌ و پاهایی که می‌دوند را از راه‌پله می‌شنود. فکر می‌کند که مرد حالا از خواب می‌پرد و با عجله می‌دود سمتش و می‌غرد: بیا اینور. بدو بریم زیرزمین. اما در میان هیاهو مرد چشم باز نمی‌کند. زن سعی می‌کند پنجره را ببندد، اما دستگیره در دستش می‌ماند. قدمی عقب می‌رود. بی‌حرکت می‌ایستد و انگار نه انگار چیزی می‌شنود. دایره‌های آتشینی را در آسمان می‌بیند که سیاهی را می‌شکافند و به سمت زمین می‌آیند.

کتابستان

تذکره‌الاولیای معاصر : جلد دوم

مهدی جامی

تذکره‌الاولیای معاصر : جلد اول

مهدی جامی

دوسیه دیورند: گزارش‌ها، توافق‌ها و یادداشت‌ها

اسناد دوسیه دیورند

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت