داستان کوتاه

کارآگاه تالیبوف؛ یک پروندهی سرپایی
کارآگاه به جای جواب از دستیارانش خواست کمک کنند و نردبان را از مخفیگاهش بیرون بیاورند. دستیارانش اطاعت کردند و در ضمن این جوابِ بیصدا را شنیدند:«به زودی خواهید فهمید.»…

سرباز درون
چیزی که هیچ کس انتظارش را نداشت، این بود که جنگ اینقدر سریع به پایان برسد. حتی خود دولت هم از این اتفاق تعجب کرده بود. سخنرانی پیروزی رئیسجمهور بیروح بود. انگار ما در جنگ شکست خورده بودیم…

یک شب ساحلی، و یک رویا
درون یک آلاچیق دور هم جمع شدهایم که به اندازهی یک آمفی تئاتر است. دورتادور آن نیمدیوارهایی از حصیر به اندازهی دامن یک زن از سمت بام به طرف زمین آویزان است، و در این لحظه به طور وسوسه انگیزی در میان باد…

دستکش
دیگر خبری از آن دختر سرسخت و مغرور نبود. هنوز حرف از دهانمان درنیامده، اشک از چشمهایش سرازیر میشد. مچ دستش را روی گونههایش گذاشت تا اشکهایش سُرنخورند. به انگشتهایش اجازه نمیداد چیزی را بدون واسطه لمس کنند…

رفیق هم زندانم
آن شب مرا لتوکوب نکردند و نان هم دادند. نیمههای شب نالههای جوانی که پهلویم به زنجیر بسته بود خاموش گشت و بیحرکت افتاد. او که شب گذشته تا صبح از شدت درد تقلا میکرد، امشب یکباره آرام شد…

خهبات (شورش)
نفرت از لابهلای دندانهای نامرتبش، روی لبهای کلفت و سیاهش ریخت. هیکل نخراشیده و زنگزدهاش را از نظر گذراند. درحالیکه بیل را به سینهاش میکوبید نالید: بگیر آهنپاره…

مونیکا
به زودی آفتابِ کم جانِ پاییزی پشت کوههای همجوار پنهان شد و پردهای غیرقابل لمس به رنگ تیره متمایل به بنفش پهنهی درهی در حال توسعه را فراگرفت. همزمان با غروب آفتاب اهالی کاریِ منطقه برای صرف شام و…

به نام ملاقات مادر و به کام ساغر
دستانم آمادهی لرزیدن بود اما انگار دستان او از قبلتر به لرزیدن عادت داشت. صدایم داشت به قطعی میرفت اما انگار صدای او از قبل برای وصل کردن کلمات جان داده بود. پاهایم رو به خشکی میرفت اما انگار راه رفتن…

آتشبازی
اواخر اکتبر ۱۹۶۲ بود. موشکهای روسی را به کوبا میفرستادند. کندی و خروشچف با هم بگومگو میکردند. ممکن بود دنیا به پایان برسد. این حرف رایجی بین مردم بود: «غصه نخور، دنیا که به آخر نرسیده.»…

قلبی که میبیند
گمان نمیکنم از آن موقع چیز جدیدی به این جهان اضافه شده باشد. فقط مردم کمی نسبت به من مهربانتر شدهاند. مردها وقتی به من میرسند به رسم احترام گامهایشان را کُند میکنند؛ همهی بچهها به من سلام میکنند…

نمایش واقعی
روی صحنه بچهها درست مثل تمرینها بعد از کشتن سرباز اسرائیلی با سنگها و چوبهایشان بالای سر جنازه سرباز اسرائیلی شق و رق ایستاده بودند. مانوک هم وسط صحنه افتاده بود. از سر و صورتش خون میآمد. صورتش پاره…

تفنگ دست دوم
این لقبی بود که با آن من را در مدرسه صدا میکردند. دلیلش را هم نمیدانستم. یک روز یکی از قلچماقهای کلاس یک پس گردنی به من خواباند و بعد هم گفت:«قالپاق». از آن روز اسم من ماند قالپاق…

ذاهل
دیر وقت است و تاریکی به اتاقم سرایت کرده. این آغاز میعاد همیشگی من و خیال توست. پیش از خواب؛ آنجا که همه چیز دست یافتنیست. آنجا که تو را دارم. آنجا که صدایت میکنم. آنجا که صدایم میکنی…

رولت مزاری
بادی که میوزید، میان موهایم میپیچید. میتوانستم هر کدام از تار مو را که بخواهم حس کنم؛ رقصش با باد و موج برداشتنش از حیات. احساس آخرین و اولین مرزهای در جهان بودن شده. درک جهان موجی شده بود، که موجی میآید…