داستان کوتاه

اروندرود
عماد و گلچهره نشسته بودند روی یک لنج قراضه که از سالهای جنگ توی اروند جا مانده بود. عماد پاهایش را که از لنج آویزان بود تکان میداد. نسیم میپیچید توی روسری ژرژت سرمهای گلچهره، طرههای خرمایی رنگ موهایش…

وَهم
مثل گروهی مورچه که برای فرار از خیس شدن این طرف و آن طرف فرار میکنند، غیبِشان زده بود. هیچ وقت نفهمیدم مشکلشان با باران چیست. تاریکی غلیظ این پیادهروی خلوت آنقدر وحشتناک بود که باعث میشد قلبم بالا بیاید…

تَسْخیر
تعطیلاتِ عید را به شهر خودشان رفته بود تا در کنار پدر، مادر و خواهرش باشد اما چند روز زودتر قبل از به پایان رسیدنِ تعطیلات به محل کارش برگشته بود. خودش هم درست نمیدانست چرا زودتر برگشت. ساعت نزدیک به شش عصر…

به دختری که همیشه فکر میکنم
سالها از آن دوران گذشته و به سن پیری رسیدهام. تقریباً پایم لب گور است و به سختی نشست و برخاست میکنم. با وجودی که همه چیز در وجودم مرده است، فقط یک چیز در قفس سینهام نفس میکشد و مرا به یاد سالهای جوانی…

خداوند نظارهگرِ حقیقت، امّا شکیباست
در شهر ولادیمیر تاجر جوانی بهنامِ ایوان دیمیتریچ آکسیونوف زندگی میکرد که دو مغازه و یک خانه داشت. آکسیونوف مردی جذّاب و بذلهگو با موهای مُجعدِ بور و عاشق آوازهخوانی بود که همه از مصاحبت با او لذّت میبردند…

بازگشت
بیجواب دست به تنه خنک درخت گرفت و از روی قبر بلند شد. راه قبرستان تا خانه حاج پولاد را یک نفس ضجه زد. از کنار دیوار خانهی حاج پولاد گذشت و صدای ضجههایش در میان ضجههای زنی که عینک سیاه بزرگی به چشم داشت…

نیش بریک
دستمال کهنه چهارخانه روی شانه راستش و پیراهن تنبان سرمهی یخن قاسمی که درزهایش با نخ درشت دوخته شده را به تن داشت. مهره سیاه رنگ با نخ به گردنش آویخته بود. تند تند و ناشیانه ساجق میجوید…

پای دیوار شرقی
همه میدانستند: برای انتقام گرفتن رفت. خودش هم پنهان نکرده بود: «از حلقومش در میآرم». با گفتن این حرف شالش را آنقدر محکم کشیده و بسته بود که به او تذکر داده بودند: پاره میکنی. «من چرا همه گوشه و کنارهای روح…

عاقبت
ننه عیسی این طور شروع کرد، شب اول محرم بود که او به حسینیه آمد و پس از روضه، فخریخانم، قلیان برازجانی را برایش چاق کرده بود، پیرزن در حالی که چای داخل نعلبکی را سر میکشید، ادامه داد: «توی خیابون ششم بهمن…

کسی لیف نخواست
خسته بودم و از اینکه در قطار جایی برای نشستن پیدا کرده بودم خوشحال بودم. زنی که به نظر میرسید دهههای پنجم یا ششم عمرش را سپری میکند، از داخل یک کیسه برنج چند لیف و چند اسکاج بیرون آورد و با صدای نه چندان…

بحث سیاسی ممنوع
صاحب رمانیایی کافه به کسانی که دور میز نزدیک در نشسته بودند، میگفت: «توی کافه من دربارهی هر چیزی بخواید میتونید حرف بزنید، الا سیاست. غیبت کنید، درباره ورزش حرف بزنید، حتی درباره سکس، اگه خوشتان میآید. ولی بحث سیاسی نکنید لطفاً. اشتهای همه خراب میشود.»

تختِ وسط
بهنام دستهی کیف بزرگ مسافرتی چرخدار را در ایستگاه قطار با خودش میکشید و به سمتِ باجهی فروش بلیت میرفت. امتحاناتِ پایان ترم دانشگاهاش را ـ که سه امتحانِ آخر در سه روز متوالی بودند ـ داده بود. سنگینی…

پَر ققنوس
سرش را که میان زبالهدانی فرو برد. تخم مرغ آبپز ماسیده بود گوشهی پارچه. یک تکه پنکک فاسد هم افتاده بود تنگش. انگار کسی صبح دیروز را با تخم مرغ و پنکک شروع کرده بود آن هم با یک لباس گلدار. اه بلند و کشداری…

غذاخوری
شب از نیمه گذشته. چیزی به صبح نمانده. از همین حالا دارم گدایی رسیدن شب بعد را میکنم. کاش خواب آفتاب سنگینتر از نفسهای من باشد. روی صندلی آهنی و سرد سالن غذاخوری نشستهام. ماشینهای رهگذر را یکی پس از دیگر…