داستان کوتاه
پمپ
فضا به قدری روشن بود که انگار نور خورشید با نوای مارش از تنها پنجرهی اتاق به داخل یورش آورده است. به غیر از میز بزرگ قهوهای و رئیسی که پشت آن کز کرده بود، در اتاق چهار صندلی چوبی با روکش سبز، یک کتابخانه…
چاق و لولی
پایش را که از در اتاق بیرون گذاشت شروع شد. بیستسیتا زن یکباره کِل کشیدند. هول کرد. از حضورشان نه. از کِلهایشان نه. از ریخت و قیافههایشان هول کرد. همه هفت قلم آرایش داشتند. چندتایی لب و لوچه کاشته بودند…
رقاص کنار میدان
جنون جانش را قبضه کرده بود. خودش نبود. تند و بیوقفه روی پاهای ظریفش میچرخید. دستانش افسون شده بودند. بیاختیارش در هوا تکان میخوردند. سرش را محکم به چپ و راست تکان میداد. میپرید در هوا. میچرخید و…
بند اعدامیهای معلق
دردکشیدن مژده را به چشم نگاه میکردم تا بالاخره گوشت سرخی از جاناش بیرون آمد، چشمهای مژده سفید شد و پلکهایش روی هم افتاد، فراغت بعد از زاییدن بود که داشت چرتاش را شیرین میکرد. اشرف پاهای شمیم را گرفت…
هیپنوس
امشب خیلی حوصله ندارد. شوهرش که مُرده بود آمد سر میزم. ازم خواست یکی از داستانهام را برایش بخوانم. داستانی که کاری کند زودتر فراموش کند. بشقاب را میگذارد روی میز. شروع میکنم به خوردن. حالا بخار روی…
آن زن
ده سال پیش به این محله آمدم و مدام از پنجرۀ خانهام به حصاری نگاه میکردم که درخت هلویی به آن تیکه زده بود؛ حتماً باد از مشرق میآمد که مدام خود را به پشت درخت بیپناه میکوبید چون شاخههایش مانند بید…
زبالهگرد
دستان مرد مثل آهنربایی که ناگهان تغییر قطب داده باشد از چرخدستی جدا شد، و پاهایش بهسمت مقصد روانه شدند. سطل تقریباً همقدِ او بود، امّا صد برابرش شکم داشت. انگشتان مرد، دلنگران از آنچه انتظارشان را میکشید…
آنجا
فکر کنم دو ساعتی هست که اینجاییم. حوصلم سر رفته و چیزی نمونده که بهش فکر نکرده باشم. یک نگاه به گلی میاندازم و از توی چشماش میخونم که اونم خسته شده و خوابش میاد. بابام همون طوری داشت از روی یک کتاب…
ماه منیر
سکوتی سرسرا را فرا گرفت. همه هاج و واج بهم نگاه میکردند. تیک تاک، ثانیه به ثانیه صدای ساعت چوبی پایه بلند پاگرد پلهها، یک، دو، سه، پله به پله، یک قدم و یک عصا و باز یک قدم دیگر، همه سرها رو به صدا…
سرباز
نصف موهاش رو بلوند کرده بود. روزهایی که بارون میبارید وز میشدن و حتی اگه مرتبشون هم کرده بود بازم بهم میریختن. دختره زیاد حرف نمیزد، وقتایی هم که صحبت میکرد معمولاً ازش چند بار میخواستم تکرارشون کنه…
مگس و حایل نامرئی
مگس بارها و بارها تلاش کرد. به دفعات بدنش را بر آن سدّ نامرئی کوبید. امّا هر چند لحظه که میگذشت تلاشهای پیشینش را به کلی از یاد میبرد و دوباره از نو آغاز میکرد. هر بار خستهتر و ضعیفتر از قبل…
دم دم سحری
پاهایش دیگر نای ایستادن را نداشتند و اگر نوهاش آنجا نبود به یقین زمین میخورد. از گوشه چشم میتوانست رفتن جوانان را ببیند، که آبی بنوشند و از اذان جا نمانند. آنگاه در آغوش نوهاش آرام گرفت و زمزمههای دلواپس…
اف ایکس ماوریک در دستان سنت مایکل
میکائیل باید فکر میکرد تا بتواند در اجباراتی که خود برای خود ساخته بود تصمیمی را به اجبار، اختیار کند؛ مثل موشی که برای فرار از ماران صحرا چندین تونل حفر میکند، با این تخیل که در هنگام خطر از سوراخِ…
اروندرود
عماد و گلچهره نشسته بودند روی یک لنج قراضه که از سالهای جنگ توی اروند جا مانده بود. عماد پاهایش را که از لنج آویزان بود تکان میداد. نسیم میپیچید توی روسری ژرژت سرمهای گلچهره، طرههای خرمایی رنگ موهایش…