مرد روستایی چشمهای از حدقه درآمدهاش را به ربات دوخت. نفرت از لابهلای دندانهای نامرتبش، روی لبهای کلفت و سیاهش ریخت. هیکل نخراشیده و زنگزدهاش را از نظر گذراند. درحالیکه بیل را به سینهاش میکوبید نالید: بگیر آهنپاره… نیم ساعت دیگه که آفتاب مرد تا صبح آب مال ماست راهشو واکن بره تو مزرعهی کلما…!
ربات بیل را گرفت بدونه اینکه چیزی بگوید رفت. مرد روستایی چنگالهایش را با خشم در حجم به هم تنیدهی ریشهایش که سالها از سررسید تراشیدنش میگذشت فروکرد. بهسختی به چانهاش رسید. آن را با عصبانیت خاراند. زیر لب غرولند کرد: زواردررفتهی بیخاصیت…لعنت به روحت چرچی!
سپس بقچهاش را باز کرد. به بلوط کهنسال باغچهاش تکیه داد. پاهایش را بر سر خاک سالخورده کوبید. درحالیکه آب دهان متعفنش را قورت میداد چیزی زیر لب گفت و شروع کرد به خوردن نان و پنیر و سبزیای که صبح رایلو برایش گذشته بود. رایلو زار حسودی بود که سالها پیش با حقه او را به دام انداخته بود و سنجاقش کرده بود. حالا او هم زنش، هم کلفتش و هم مادر سه بچه جنش بود.
از زندگیاش راضی بود. بعد از اینکه تلویزیون، رادیو و گرامافون قدیمیاش را وسط حیاط کنار زن سابقش چال کرده بود، زندگیاش آرامتر هم شده بود. آرامش وصفناپذیرش را مدیون زندگی سادهای بود که رایلو برایش فراهم کرده بود. رضایتمندی در صورت بچههایش موج میزد. آنها هیچوقت از او توقعی نداشتند. از سر و کولش بالا نمیرفتند، چیزی از او نمیخواستند و با اشارهی مادرشان بخواب میرفتند. این ربات قراضه را هم در قبال یک گونی سیبزمینی از چرچی دورهگردی خریده بود که ادعا میکرد مهندس است اما بند تنبانش را هم بلد نبود ببندد. چند ماه یکبار او را روغنکاری میکرد و هفتهای چند ساعت برای شارژ باطری خورشیدیاش اجازه داشت در آفتاب بنشیند. بقیهی روز را هم مثل یابو کارمیکرد و شبها را تا صبح مثل سگ نگهبانی میداد.
با اینکه مرد روستایی سخت کار میکرد اما هر سال محصولی کمتر از سال قبل برداشت میکرد. گندمها تنک و کمبارتر از هرسال میشد و کاهوها سیاه و سیبزمینیها کوچکتر و کوچکتر، بدتر از همه حالوروز میوهی درختان بود که به بار ننشسته میریخت. شایعههایی سر زبان بود که میگفتند مزرعه نفرینشده است. روستایی همهی اینها را از چشم ربات میدید. او فکر میکرد که همهی اینها تقصیر ربات است برای همین مدتها منتظر بود تا چرچی برگردد و ربات بهتری از او بخرد. ماهها از انتظارش میگذشت اما سروکله مردک پیدا نشده بود.
با اینکه رایلو هم از وضعیت مزرعه راضی نبود اما غر هم نمیزد. برعکس زن سابقش که با اینکه وضعشان بد نبود همیشه مشغول غر زدن بود. چند بار هم به سرش زده بود آب چاه مزرعهی مجاورشان را مسموم کند تا نوبان و خانوادهاش را بکشد و مزرعهاش را تصاحب کند؛ اما رایلو جلواش را گرفته بود. او زن عاقلی بود با اینکه جن بود اما خوب و بد را میفهمید.
اما در یک شب نامحرم تابستانی ناگهان نوبان مرد. کدخدا میگفت: آل بر او افتاده. نوبان که مرد زن و بچهاش نتوانستند دیگر در آن مزرعه زندگی کنند. آنها وحشتزده از آنجا گریخته بودند. حالا مرد روستایی صاحب دو مزرعه شده بود. زنش رایلو از آن زمان به بعد هرگز نخندیده بود. با اینکه او بارها قسمخورده بود که کار او نیست اما برق چشمان نفرتانگیزش چیز دیگری میگفت.
عصرانهاش که تمام شد دراز کشید مشغول تماشای رقص بیشرمانهی شاخهها بود که خوابش برد. یکی دو ساعت از خوابیدنش میگذشت که با جیرجیر آهنپاره از خواب بیدار شد. ربات خود را بهسرعت در سیاهی چشمانش ریخت. درحالیکه بیل را زمین میگذاشت نالید: تمام شد ارباب…!
مرد چندشش شد. آرام تهماندهی نفسش را پس داد. نیمخیز شد به کلبهاش که در انتهای مزرعه در نور لرزانی سوسو میزد چشم دوخت. بلند شد درحالیکه افسار ربات را میگرفت بیآنکه چیزی بگوید به سمت کلبهاش راه افتاد. نزدیک خانه که رسید ربات را به تیرک چوبی کنار نرده بست. در نزده وارد شد. چراغ پیسوز قدیمی مثل هر شب با سیاهی خانه میجنگید. با اینکه خوب میدانست تا ساعاتی دیگر مغلوب میشود اما از رو نمیرفت. چشمان مرد روستایی جاسوسوار لوازم درون کلبه را زیرورو کرد. همهچیز قدیمی و گردوخاک گرفته بود. وسط اتاق جاجیم کهنهی همیشگی پهن بود. یک دست رختخواب رنگ رو رفته، اجاقی که نفسش بهسختی بالا میآمد، خرد و ریزهای منزل، چهار دیوار که صمیمانه همدیگر را در آغوش گرفته بودند، پنجرهای که خودش را بهزور در دل یکی از دیوارها جا کرده بود و بچههای قدونیمقدی که با چشمان وقزدهشان مرد روستایی را صمیمانه میدریدند همهی داروندار کلبهی قدیمی بود. رایلو که انگار تازه متوجه حضور مرد شده بود سرش را از داخل کتاب سنگی بیرون آورد و بیرمقتر از همیشه سلام کرد. بچهها که انگار منتظر شکستن این طلسم بودند فریاد کشیدند و بهطرف مرد حملهور شدند. او را در آغوش کشیدند و سر و رویش را غرق بوسه کردند. روستایی کودکانش را پدرانه از نظر گذراند. پسر بزرگش که شاخ و سُمش حسابی بزرگشده بود و ریشش تا نافش میرسید، بعد دختر که او هم شاخهای زیبایی داشت و در عشوهی چشمهای آبیاش دریا دریا طنازی موج میزد و در آخر پسر کوچکشان که هنوز شاخ درنیاورده بود اما چالاک و بازیگوش بود. با اینهمه رایلو زن زیبایی بود و هیچ شباهتی به بچههایش نداشت. با اینحال چیزی از محبت مادرانهاش نسبت به آنها کم نمیشد. بارها گفته بود که جانش به بچههایش خوش است وگرنه یک روز هم بدون آنها زنده نمیماند اما برق شیطنتبار چشمان مرد روستایی را که دیده بود از حرفش پشیمان شده بود. آن شب تا نیمه صدای خنده و شادی از کلبهی محقر انتهای آبادی به گوش میرسید. البته بهجز رایلو که مدتی بود سر چراغ میخوابید و تا صبح اشک میریخت.
مرد روستایی برایش فرقی نمیکرد که بچههایش چه شکلی هستند. او همینقدر که میدید آنها چقدر دوستش دارند برایش کافی بود. چیزی که در زندگی سابقش باید آرزویش را باید به گور میبرد که عاقبت هم به گور برد و در یکشب سرد زمستانی خودش را در آخور گوسفندان دار زد بدون اینکه آب از آب تکان بخورد…!
از فردای آن روز روح سرگردانش بلای جان زن و بچهاش شد و تا همهی آنها را نکشت آرام نگرفت. بعد هم که با رایلو آشنا شده بود ازدواجکرده بود بچهدار شده بود و حالا خوشبختی ناخواستهای را تجربه میکرد که همیشه در آرزویش لهله میزد. از آن به بعد کسی جرات نزدیک شدن به مزرعهی او را نداشت. اهالی روستا میگفتند آنجا نفرینشده است. نوبان تنها کسی بود که به این حرفها گوش نمیداد و تاوانش راهم داد…!
اما مرد روستایی میدانست که خانهاش آرامترین کلبهی دهکدهایست که سوار بر امواج ناهمگون در بسترهی سیاه آفرینش روزگار میگذراند. اهالی روستا برای در امان ماندن از شرار شیاطین، رباتی را از شهر خریدند. شایع بود که ازمابهتران از آهن میترسند و از سنجاق شدن گریزاناند…!