داستان کوتاه

ملاقات با کیوان

در دور دست کلاغ‌های قصه کیوان می‌رفتند تا همچنان به خانه‌شان نرسند. چند زن چادری و یک دختر خردسال عباپوش جلوتر از جمعیت ایستاده بودند و کِل می‌کشیدند. چند مرد ریشو و تعدادی از جمعیت‌ شعار می‌دادند و از چنین مرگی خرسند به نظر می‌رسیدند…

سگ هاکلبری

نسیم عصرگاهی می‌وزید و لای موهای نگار می‌رفت و تاب می‌خورد. نگار هنوز داشت بهم نگاه می‌کرد و حواسش پرت نشده بود؛ تکرار کرد: «اینجا چی داره که بیشتر از اون شب دوستش داری؟ میخوای آخرین چیزی که از من یادت میمونه اینجا باشه؟…

سگ کوچولو

با خودش فکر ‌کرد چرا هیچ کس چه زن و چه مرد را نمی‌شناسد تا با هم بیرون بروند، بگویند و بخندند. بگی نگی فقط کارمندانی را که با هم در یک جا کار می‌کردند و با هم سلام علیک داشتند می‌شناخت چرا که از اینکه بقیه سر از کارش در بیاورند متنفر بود…

مهمان ناخوانده

در را باز می‌کنم و وقتی پایم را بیرون می‌گذارم احساس رهایی از قفس همراه نسیم سر شب خنک و آرام صورتم را نوازش می‌کند. صدای جیرجیرک‌ها و محله‌ی آرام و بی‌هیاهو مثل آبی روی آتش است…

پمپ

فضا به قدری روشن بود که انگار نور خورشید با نوای مارش از تنها پنجره‌‌ی اتاق به داخل یورش آورده است. به غیر از میز بزرگ قهوه‌ای و رئیسی که پشت آن کز کرده بود، در اتاق چهار صندلی چوبی با روکش سبز، یک کتابخانه…

زنِ روزهای چهارشنبه

او روزهای چهارشنبه احساس رهایی داشت. لبخند می‌زد و از هر کاری بی‌اندازه لذت می‌برد. از اینکه می‌توانست فقط برای خودش باشد و کارهای مورد علاقه‌اش را انجام بدهد رضایت داشت…

رضایتمندی قبلِ خواب آقای دبیری

آن روز صبح وقتی چشم باز کرد فهمید که یکی از آن روزهای تعطیل تقویم است. بسیار خوشحال شد که نباید به بانک برود. ابتدا خواست بخوابد ولی در دم پشیمان شد و فکر کرد اگر تا بعد از ناهار خودش را بیدار نگه دارد…

همه گریه می‌کردند

شاید آن روز دیگر گریه نمی‌کردند. نمی‌دانم، پیش‌شان که نبودم؛ فقط می‌توانم تصور ‌کنم. خود من معمولاً توی خانه گریه نمی‌کردم، به جز سر میز، اگر شام می‌زد توی ذوقم، یا وقت خوابم نزدیک می‌شد، چون واقعاً دلم…

ممنتو موری

سرم گیج می‌رود، انگار سقف‌ سالن بلندتر از چند دقیقه قبل است. حس می‌کنم صندلی برایم کوچک است و من را در خودش فشار می‌دهد و هر آن است که به بیرون تفم کند. سنگینی نگاه‌های حسرت‌انگیز را حس می‌کنم…

نتوانستم به تو بگویم

هیچ وقت به تو نگفتم. نتوانستم بگویم. نتوانستم بگویم، که همه چیزهایی که گفته بودی، برای من درست به همان اندازه ارزشمند بود، که درست در همان روز در سالن اجتماعات دبیرستانمان با صدای تو جان گرفت…

گزارش یک شورش

در کاخ پادشاهی درحال بازی قایم موشک بودیم که سردسته‌ی خبرچین‌ها خودش را رساند و اعلام کرد که در برخی نقاط شهر مردم شورش کرده‌اند. این خبر تعجب همه‌ی ما را برانگیخت. چون چنین اتفاقی در ۴۸ ساعت گذشته بی‌سابقه بود…

کارآگاه تالیبوف؛ یک پرونده‌ی سرپایی

کارآگاه به جای جواب از دستیارانش خواست کمک کنند و نردبان را از مخفیگاهش بیرون بیاورند. دستیارانش اطاعت کردند و در ضمن این جوابِ بی‌صدا را شنیدند:«به زودی خواهید فهمید.»…