
کوچه پنجم
یک هفتهی تمام وقت و بیوقت باران میبارید، زمین خیس بود و آسمان تاریک. باران تمام فصل چیزی نبود که مردم این ورها با آن اخت باشند و به آسانی سر سازگاری با آن پیدا کنند.
یک هفتهی تمام وقت و بیوقت باران میبارید، زمین خیس بود و آسمان تاریک. باران تمام فصل چیزی نبود که مردم این ورها با آن اخت باشند و به آسانی سر سازگاری با آن پیدا کنند.
غم بزرگی در درونش موج میزد. آخرین باری که او را دیده بودم ده سال پیش بود. آن موقعها، دختری شاد و سرزنده بود ولی اینک نای حرفزدن هم نداشت. چهچیز او را به اینجا رسانده بود؟
میگفتن که بیخداس، آخه همیشه خدا رو مورد پرسش قرار میده و میگه عیسی پسر خدا نیست؛ پدر مرا ببخش، آره میگفتم براتون امروز قراره که توی میدون شهر محاکمهاش کنن…
انگار لِنی از وسط کوههای آلپ بیرون آمده و یقهام را گرفته و فریاد میزند که تو مقصر نیستی و هنوز به ارتفاع دوهزارمتری نرسیدهای. باید بگویم که حرفهایش درست است اما خب من وسط جهانِ خداحافظ گاری کوپر زندگی نمیکنم …
همهجا را تاریکی نامحدود و پایانناپذیر فرا گرفته است. هیچ امید و بیمی در دلم موج نمیزند. سیاهی و تاریکی مطلق. فقط گاهی صداهای ناخوشایندی را میشنوم که پیچپیچکنان از بیخ گوشم میگذرند…
او را از روی قطرات خونش پیدا کردند. پای تخته سنگ سیاه و صیقلی و نوکتیزی که کودکان قریه چون نمیتوانستند به راحتی از آن بالا بروند به آن سنگ شیطان میگفتند، یک لکه بزرگ خون بود…
در حویلی جنگ و رسوایی است. صدای ضجه و شیون از دیوارها میگذرد، چون نیشتری به گوش همسایهها و کوچه و کوچهگیها فرو میرود. زن و شوی مثل سگ و پشک، به جان هم افتادهاند…
چشمانش را باز کرد و نگاه پژمردهاش را به سوی ساعت روی دیوار چرخاند. انگار چیزی یادش آمد، مثل اسپند روی آتش شده بود. لحظهای ذهنش جرقه زد، اصلاً بهتر بود همین امروز کار را تمام میکرد…
برای هر اتفاقی آغازی لازم است. برای نبودن اتفاق باید جلوی آغازها را بگیریم. این گونه، اتفاقات بد دیگر رقم نمیخورند گرچه اتفاقات خوب هم قربانی میشوند…
صدای قارقارِ هنک از دور میاومد، اون آزادانه آزادیش رو فریاد میزد و فقط زندگی میکرد و اصلا هم به حرفها و فحشهای بقیه کاری نداشت، اون خودش بود و آزادی هم یعنی همین…
سه چهار ساعت قبل آمدم به رختخوابم. اتاق تاریک است، گرم و مطبوع و بوی چوب سوخته را میتوانم از آنسوی لحاف بشنوم. بیرون، از کنار پرده کشیده شده پیداست، هنوز برف میبارد و صدای باد…
آن روز که مهلا زنگ زد خودت را برسان، نگفتم خودم میدانم یا شاید جرأت نکردم. مهلا خیلی وقت بود که دیگر به من زنگ نمیزد و این اواخر یک بار گفت: حالم را به هم میزنی…