ادبیات، فلسفه، سیاست

prison

رفیق هم زندانم

محمدزمان سیرت

آن شب مرا لت‌وکوب نکردند و نان هم دادند. نیمه‌های شب ناله‌های جوانی که پهلویم به زنجیر بسته بود خاموش گشت و بی‌حرکت افتاد. او که شب گذشته تا صبح از شدت درد تقلا می‌کرد، امشب یکباره آرام شد…

ما هفت نفر در اتاق‌ای با دیوارهای بلند به زنجیر کشیده شده بودیم و با صدای بلند حق صحبت کردن با یکدیگر را نداشتیم، جوانی را که در پهلویم به زنجیر بسته بودند، شب گذشته آنقدر لت و کوب کرده بود که بیخود ناله می‌کرد و هنوز کشاله‌ها و قطراتی خشکیده‌ای خون بر صورتش مانده، با لهجه‌ی کابلی شکسته برایم گفت: «گردنم را کمی مالش بده و من در حالیکه به دروازه می‌دیدم، چندبار رگهای برآمده‌ی گردنش را فشار دادم.»

مرا صبح در حالی که به وظیفه معلمی خود می‌رفتم از جاده گرفته بودند. آنان مرا به موتر رنجر انداختند و چشم‌هایم را بستند. موتر بعد از نیم ساعت حرکت و با عبور از چند گولایی توقف کرده و مرا به این زندان آورده بود. بجرم خود نمی‌فهمیدم. تا چاشت به کنج حویلی حیاط زندان نشسته بودم و کسی با من صحبت نمی‌کرد. در کنج حویلی سنگری بر بام خانه با بوری‌های ریگ ساخته و پیکای در آن نصب بود. تمام افراد این پوسته که به ۳۰ نفر می‌رسیدند به زبان پشتو صحبت می‌کردند. من از گپ‌های‌شان چیزی زیادی نمی‌فهمیدم.

روز ۲۵ حمل سال  ۱۴۰۱بود. چاشت آنروز دو نفر قوی هیکل با موهای دراز آمده مرا به اتاقی بردند و بی آنکه چیزی بگویند با چوب، قندان و لگد آنقدر به بدنم کوفتند که از حال رفتم و تا نزدیکی عصر که بحال آمدم در آن اتاق افتاده بودم. عصر مرا به اتاق دیگری بردند و هرچه اصرار می‌کردم بدانم گناهم چیست، می‌گفتند قومندان صاحب همرایت صحبت می‌کند. درین اتاق هفت نفر با با قیافه‌های مختلف و سنین متفاوت به زنجیر بسته بودند و مرا به آخر زنجیر، کنار جوانی که سخت لت و کوب شده بود بسته کردند.

پل سرخ در یک خانه کرایی زندگی می‌کردم. دو دخترم (نرگس و زهرا) که هر دو صنف نه و ده بودند، از مکتب محروم شده بودند. شب تا صبح در تاریکی نشسته بودیم و از دیروز تا حال چیزی برایم نداده بودند. دلم به هم خورد و سرم گیج می‌رفت. صبح قومندان پوسته با دو نفر دیگر آمدند و از تمام زندانی‌ها پرسید که آیا به فامیل‌های‌تان احوال داده اید پول بیاورند یاخیر؟ هر کسی که می‌گفت پول و یا آدرس احوال دادن ندارم، او را از زنجیر رها کرده به اتاق مجاور می‌فرستادند. نوبت آخر من رسید و پرسید: چه کاره هستی؟ گفتم «معلم استم در لیسه آصف مایل در دشت برچی که چند ماه شده است که معاش نداده.» حال پسرم خارج از کشور تحصیل می‌کند، خرج ما را هم از جیب خرجی که دانشگاه برایش میدهد روان می‌کند. مکثی کرد و گفت: «به بچه‌ات احوال بده که چهار لک افغانی بفرستند.» چون بچه‌ات اروپا و آمریکا نیست این مقدار را می‌خواهیم در غیر آن از یک میلیون کم نمی‌گرفتیم. من قبول کرده توسط موبایل یکی از آن دو نفر مسلح به پسرم زنگ زدم و برایش موضوع را گفتم. سه نفری که از دادن پول انکار کرده بودند بعد از لحظه‌ای صدای لت و کوب و فریاد‌شان بلند شد. ساعت‌های یک شب، آن سه نفر را نیمه جان به اتاق ما آوردند.

حرف من به پسرم این بود که به خانه هم زنگ بزند و دار و ندار را فروخته مرا رها کنید. فردای آن روز پسرم به امتحان دانشگاه خود نرفته بود، با تمام دوستانش دنبال جمع آوری پول سرگردان بودند و انترنیت او خاموش بود. عصر، همان کسی که موبایل آن را گرفته بودم و به پسرم زنگ زده بودم با چشمان از حدقه بیرون برآمده به اتاق داخل شده و بی پرسان قنداقی به پهلویم کوفت، من خود را حرکت دادم تا بایستم ولی نتوانستم بر زندانی پهلویم افتادم. عرق سردی بر بدنم جاری شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم شب شده بود. چشمانم در آن تاریکی چیزی نمی‌دید. پای راستم را تکان دادم. استخوان ران را که از آخر بر آمده و آویزان شده بود، حرکت داده نمی‌دانستم. در اندوه عمیقی فرو رفتم. چون یکی از اقوامم به چنین تکلیفی مبتلا شده و دیگر جور نشده بود.

مرد مسلح فردا با پسرم حرف زده بود. پسرم فوراً به خانه تماس گرفته بود بعد از قرض و فروش گوشواره‌های طلایی دخترانم، چهار لک افغانی را تهیه کرده، وعده را فردا مقابل مسجد شاه دو شمشیره گذاشته بودند. آن شب مرا لت‌وکوب نکردند و نان هم دادند. نیمه‌های شب ناله‌های جوانی که پهلویم به زنجیر بسته بود خاموش گشت و بی‌حرکت افتاد. او که شب گذشته تا صبح از شدت درد تقلا می‌کرد، امشب یکباره آرام شد. من آهسته بر بدنش دست کشیدم، سرد و بی‌حرکت بود. فردی را که حاجی می‌گفتند و آنطرف جوان زنجیر بسته بود، بیدار کردم، او هم به پیشانی جوان دستی کشید و گفت: «به حق رسیده.» درین وقت شش نفر ما بیدار شده، نشستیم، به جز از من که با جوان یکجا بسته شده حرکت کرده نمی‌توانستم. حاجی چند بار پهره دار را صدا زد. مرد مسلحی با چراغ داخل شد و به خشم صدا زد: «چه گپ است که نیم شب مردم را خواب نمی‌گذارید.» حاجی از مرگ جوان به او گفت. مرد چراغ را کمی نزدیک کرد و به رخسار جوان خیره شده و رفت و تا ناوقت‌ها کسی نیامد. طرف‌های صبح چند نفر آمدند و زنجیر را باز کرده، مرده را بیرون کردند. ساعت‌های ۱۲ روز دو نفر داخل اتاق شده، زنجیر را از پاهایم گشودند. و چون پایم حرکت نداشت، آن دو کشان کشان مرا به بادی موتری انداخته، چشمانم را بستند. بعد از چند دقیقه مرا از موتر پایین کردند. نزدیک پارک شهر بودم، چند لحظه نشسته بودم که خسربره‌ام علی با مرد مسلح آمد. در حضورم پول را تحویل داد و بعد موتر به سرعت از آنجا دور شد. از اطراف‌ام فهمیده بودم که محل زندانم باید نزدیک پلچرخی باشد. پایم دیگر خوب نشد. یاد آنروزها مرا به کابوس وحشتناکی فرو می‌برد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش