ادبیات، فلسفه، سیاست

girl

ممنتو موری

خاطره محمدی

سرم گیج می‌رود، انگار سقف‌ سالن بلندتر از چند دقیقه قبل است. حس می‌کنم صندلی برایم کوچک است و من را در خودش فشار می‌دهد و هر آن است که به بیرون تفم کند. سنگینی نگاه‌های حسرت‌انگیز را حس می‌کنم…

 

من نه توی روم باستان هستم و نه ژنرال فاتحی‌ام که پیروزمندانه از جنگ برمی‌گردد. من فقط ۲۷ سال دارم و جایزه معماری گرفته‌ام، اما برده‌ای که همیشه با من هست صدایش از صدای همه تشویق‌ها بلندتر است و مدام توی مغزم تکرار می‌کند:
Memento mori، Memento mori.

از روی سن در حالی که روی پاشنه‌‌های باریک کفش‌هایم می‌لرزم، به سرجایم برمی‌گردم. سرم گیج می‌رود، انگار سقف‌ سالن بلندتر از چند دقیقه قبل است. حس می‌کنم صندلی برایم کوچک است و من را در خودش فشار می‌دهد و هر آن است که به بیرون تفم کند. سنگینی نگاه‌های حسرت‌انگیز را حس می‌کنم. برای لبخندهای تحسین‌آمیز، لبخند می‌زنم. صدای شاتر دوربین‌ها گوشم را سوراخ می‌کنند و نور فلش‌ها چشم‌هایم را می‌زند. سیستم تهویه، بوی ادکلن‌ها را قاطی بوی عرق زیر کت‌ها می‌کند. سردم است و جلوی چشم‌هایم سیاهی می‌رود و حس می‌کنم زیر پایم می‌لرزد. دست‌های عرق کرده‌ام، محکم تندیس و لوح تقدیر را گرفته‌اند. پر از احساس‌های متناقضم. بی‌توجه به حرف‌های سخنران از جایم بلند می‌شوم. مردم پاهایشان را جمع می‌کنند تا از میان صندلی‌ها عبور کنم. عکاس‌ها و فیلمبردارها را کنار می‌زنم و به‌سرعت از بین‌شان رد می‌شوم. خودم را به آسانسور می‌رسانم و سریع می‌چپم آن تو. خبرنگاری نمی‌گذارد در آسانسور بسته شود و ازم یک مصاحبه کوتاه می‌خواهد. لب‌هایم نمی‌جنبند. مرد را هل می‌دهم. در بسته می‌شود. تا به طبقه ۱۱ برسم نفسم بزور بیرون می‌آید. خودم را می‌رسانم توی اتاق. همه دنیا دور سرم می‌چرخد. تصویر اسکلت‌ها، غذاهای در حال فاسد شدن، گل‌های پژمرده، حباب‌های نازک در حال ترکیدن، ساعت شنی در حال به پایان رسیدن، شمع‌های نیمه ذوب شده جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند. روی تخت ۹۰ درجه دراز می‌کشم و پاهایم را به دیوار می‌چسبانم. لوح تقدیر و تندیس را به سینه‌ام می‌فشارم. چشم‌هایم را می‌بندم و از خودم می‌پرسم: چه مرگت شده؟

می‌چرخم، می‌گردم، از این شاخه به آن شاخه می‌پرم. از میان دالان‌‌های تنگ و باریک عبور می‌کنم و می‌رسم به گوشه‌ای تاریک در ذهنم.

***

من ۸ ساله‌ام. زنگ نقاشی را بیشتر از هر کلاسی دوست دارم. مادرم می‌گوید که نقاشی تفریح بدردنخوری است و در زنگ نقاشی می‌توانم هرچه دلم خواست بکشم. باید توی خانه درس بخوانم، جدول ضرب حفظ کنم، چرتکه یادم بدهد، روخوانی‌ام را بهتر کنم و ریاضی یک درس جلوتر از بچه‌های کلاس باشم. مادرم دوست دارد پز من را جلوی خاله‌ها و عمه‌ها بدهد. هیچ کدام از بچه‌های فامیل چرتکه بلد نیستند و هیچ دانش‌آموز کلاس دومی در مدرسه ما جدول ضرب بلد نیست. مادرم وقتی دیگران از من تعریف می‌کنند، کیف دنیا را می‌کند، اما وقتی که جواب هر سوالش را ندانم یکی از مدادرنگی‌هایم را ازم می‌گیرد. وقتی که می‌بیند با ذغال روی موزاییک‌های حیاط نقاشی کشیده‌ام، کتکم می‌زند. وقتی از مدرسه گچ کِش می‌روم و روی دیوار خرپشته همسایه نقاشی می‌کشم، همه مدادرنگی‌ام را ازم می‌گیرد.

همه ما کلاس دومی‌های کل شهر را می‌برند به عمارت قدیمی. آنجا برای‌مان مسابقه نقاشی هم می‌گذارند. می‌گویند به بهترین نقاشی که از عمارت کشیده شود، جایزه می‌دهیم. من مداد رنگی ندارم. یک ورق از دفترم را می‌کنم و با مداد سیاه طرح نقاشی‌ام را می‌کشم. می‌دهمش به شیلان همکلاسی‌ام تا در ازای ساندویچم، نقاشی را رنگ بزند. شیلان خنگ، شکمو و احمق است و تنها چیزی که بلد است بکشد، نقاشی عروس و داماد است، اما یک جا‌مدادی هندوانه‌ای بزرگ دارد که پر از مداد رنگی‌های سوسمار است. اجازه دارد که روزهای نقاشی هم با خودش آبرنگ بیاورد.

شیلان لحظه‌ی آخر که نقاشی را رنگ می‌زند، خانم معلم می‌آید و اسم او را رویش می‌نویسد. از بین همه نقاشی‌ها، اسم شیلان را به عنوان برنده صدا می‌زنند و بهش یک بسته پاستل ۲۴ رنگ می‌دهند. نزدیکم نمی‌آید و از دور با حرص و بغض به آن گچ‌رنگ‌ها نگاه می‌کنم. می‌روم کنارش و دست روی شانه‌اش می‌گذارم. می‌گویم: مبارکت باشه، خیلی قشنگ رنگامیزی کردی. سریع بسته پاستل را توی کیفش می‌چپاند. نمی‌گذارد به آن‌ها دست بزنم. در راه برگشت به خانه شیلان نزدیک مغازه قنادی می‌رود. کار هر روزش است. از پشت شیشه زل می‌زند به شیرینی خامه‌ای‌ها. همانطور که آب از لب و لوچه‌اش سرازیر می‌شود و در دنیای نان‌خامه‌ای‌ها غرق است، دیگر توی دنیای واقعی سیر نمی‌کند. حواسش از دوروبر غافل می‌شود. پشت سرش ایستاده‌ام. آهسته زیپ نیمه‌بسته کیفش را باز می‌کنم. پاستل را درمی‌آوردم و زیر مانتوام قایمش می‌کنم. بعد عجله‌ای می‌گویم: باید برم خونه، دیر کنم مامانم دعوام می‌کنه. پا به فرار می‌گذارم. تا خانه می‌دوم. می‌خواهم برای مامانم خودشیرینی کنم و بگویم نقاشی‌ام اول شده، اما می‌بینم که مامان دستمال به سرش بسته. یکی از آن روزهای میگرنی است و نباید چیزی از جایزه‌ام بگویم. شاید بهتر است فردا که سرحال می‌شود، این خبر را بدهم. می‌ترسم اگر الان اطلاع بدهم، همه پاستل‌ها را توی سرم بکوبد. می‌دانم که مامان تحسینم نمی‌کند، بهم آفرین نمی‌گوید، اما راضی می‌شود روزهایی که نقاشی دارم، با خودم به مدرسه ببرمش. این را هم می‌دانم که اگر تمام مسابقه‌های نقاشی دنیا را ببرم، باز توی خانه نقاشی کردن قدغن است. می‌روم لباس‌هایم را دربیاورم. توی دستشویی مشغول شستن دست و رویم هستم که صدای مامان را از حیاط می‌شنوم. همین که از گوشه پنجره شیلان و مامان چاقش را می‌بینم، می‌پرم روی کیفم. بسته پاستل را در می‌آورم. بدو بدو می‌روم روی پشت بام و از آنجا پاستل‌ها را از جعبه در می‌آورم و می‌‌اندازم‌شان پایین، توی زمین دیوارکشیده همسایه. یکی‌یکی جنازه پاستل‌ها می‌افتند پایین روی تلی از آشغال و نخاله. کارتنش را هم پاره می‌کنم و به دنبال‌شان می‌ریزم. سریع برمی‌گردم پایین. مامان با صدای گرفته هنوز از حیاط صدایم می‌زند. از پنجره به بیرون سر می‌کشم. داد می‌زند: ذلیل مرده اون کیف مدرسه‌ات رو بیار.

مامان نگاه غضب‌آلودش را نثارم می‌کند. با ترس کیف را دستش می‌دهم و او بند کیف را از دستم می‌قاپد. زیرچشمی شیلان را نگاه می‌کنم که از بس گریه کرده آب دماغش راه افتاده و مادر گوشتالود سرخ رویش، دست به کمر ایستاده. مامان تمام محتویات داخل کیفم را می‌ریزد کف حیاط. گوشه موی بافته‌ام را می‌کشد و می‌پرسد: تو جایزه همکلاسی‌تو برداشتی؟

بغض نمی‌گذارد جواب بدهم، فقط به علامت منفی سر تکان می‌دهم. آن‌ها می‌روند. مامان در را محکم پشت سرشان می‌بندد. دستم را با حرص می‌گیرد و به رنگ پاستل زیر ناخن‌هایم نگاه می‌کند. سیلی محکمی زیر گوشم می‌خواباند و می‌رود تو. کیف و کتاب‌هایم را جمع می‌کنم. اولین بار است که گریه نمی‌کنم. می‌روم جلوی آیینه و جای انگشت‌هایش را روی گونه‌ام نگاه می‌کنم. مامان سردرد دارد و توی اتاق تاریک خودش را حبس کرده. بابا ساعت دو و نیم برمی‌گردد. ناهار نداریم. می‌روم سراغ درس‌هایم.

***

سرگیجه‌ام بهتر شده است. باید به مامان زنگ بزنم و بگویم که جایزه نفر اول معماری را گرفته‌ام. گوشی‌ام توی دستم زنگ می‌خورد. شماره دبیر برگزاری مسابقه است. می‌ترسم، جواب نمی‌دهم. گوشی را روی تخت می‌اندازم و تا تمام شدن زنگ به آن نگاه می‌کنم. پشت‌بندش پیامک می‌آید: تا یک ساعت دیگه برای دریافت جایزه نقدی‌تون به دفتر دبیر مسابقه معماری تشریف بیارید.

من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه!

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش