ادبیات، فلسفه، سیاست

abs

چاق و لولی

پایش را که از در اتاق بیرون گذاشت شروع شد. بیست‌سی‌تا زن یک‌باره کِل کشیدند. هول کرد. از حضورشان نه. از کِل‌هایشان نه. از ریخت و قیافه‌هایشان هول کرد. همه هفت قلم آرایش داشتند. چندتایی لب و لوچه کاشته بودند…
نگار خلیلی متولد سال ۱۳۷۰، چند سال کتاب‌فروش بوده و مدتی در نشر مشکی کار کرده و حالا با نشر نی همکاری می‌کند. به ادبیات علاقه دارد و از کودکی داستان و شعر می‌نویسد.

دردِ پشت پلک‌هایش خواب را حرام کرد. با سری مچاله بیدار شد. از آن بیدارشدن‌ها که نمی‌دانی روز بوده که بناست شب می‌شود یا شب بوده که دارد روز می‌شود. از آن بیدارشدن‌ها که از پشت پنجره صدای جک‌وجانور می‌آید. از آن بیدارشدن‌ها که انگار برگشته‌ای عقب و چهل‌سال قبل‌تر بیدار شده‌ای. مغزش خط‌خطی بود. مغزش درد داشت. خاطرش آمد که مغز گیرنده‌ی عصبی ندارد و هیچ‌وقت نمی‌تواند درد کند. الکی بود پس. مغزش درد نمی‌کرد، داشت گولش می‌زد که درد می‌کند. یعنی مغزش داشت به مغزش می‌گفت که مغزش درد می‌کند. بعد یک‌باره کلمات از معنا تهی‌ شدند و باز معلوم نبود شب است که بناست صبح ‌شود یا صبح‌ است که دارد شب می‌شود. معلوم نبود صدای جیرجیرِ جیرجیرک می‌آید یا هوهوی یاکریم. معلوم نبود. سخت بلند شد. بی‌میل. سخت بود آن تن را بلند کردن. مجبور بود اول روی آرنجش تکیه کند، بعد باز به کف آن‌یکی دستش تکیه کند و به‌زور هم که شده بلند شود. سکوت بود. سکوتِ جیرجیردار و هوهودار. سکوتِ بی‌آدم. سرش را انگار برده بودند توی کندو. کتکش زده بودند انگار. کوفته و گیج بود. توی گوشش صدای گووگوو و ویزویز می‌آمد. بیرون گوشش جز صدای پرنده و خزنده نبود. هیچ. خالی.

پایش را که از در اتاق بیرون گذاشت شروع شد. بیست‌سی‌تا زن یک‌باره کِل کشیدند. هول کرد. از حضورشان نه. از کِل‌هایشان نه. از ریخت و قیافه‌هایشان هول کرد. همه هفت قلم آرایش داشتند. چندتایی لب و لوچه کاشته بودند. چندتایی گونه و چانه. مژه‌های مصنوعی‌شان هولناک بود. شنیون موهایشان که رویش شال و روسری پوشیده بودند هولناک بود. چندتایی که پیرتر بودند کمتر آرایش داشتند، مویشان را کامل پوشانده بودند و می‌خندیدند. بیشتر مهمان‌ها پیرهن مهمانی به تن داشتند. یقه‌هایشان باز بود. آستین نداشتند. شال انداخته بودند روی شینیون‌های عظیمشان. کفش پاشنه‌دار پوشیده بودند و همه یک سر و گردن از او بلندتر بودند. از دورتر صدای «این حیاط و اون حیاط می‌ریزن نقل نبات…» می‌آمد. نزدیک‌تر یکی با گوشی «وای نرو سمیه چه بدنی داری سمیه» گذاشته بود. زن‌ها تو هم می‌لولیدند و می‌رقصیدند. مردها نیامده بودند. زن‌ها می‌آمدند جلو و برایش عشوه می‌ریختند و تراول‌چک‌ها را که مثل دسته‌ی پاسور دستشان گرفته بودند حین رقص تکان می‌دادند و می‌رفتند. صورت مخوفشان را می‌آوردند نزدیک چشم‌هایش و قیافه‌یشان معوج می‌شد. صدای خنده‌هایشان مثل صدای صد هیولا بود. بلند بود. منقطع بود. در سرش می‌پیچید. صورت‌هایشان را انگار چیده بودند جلوی عدسی چشمیِ در. رقصیدنشان با اسکناس‌ها مسخره می‌نمود و آن‌ها در این مسخرگی جدی بودند. خیلی جدی. قصور نمی‌کردند. هنوز از جلوی در تکان نخورده بود. با شلوار خیلی بزرگ گلدار زانو انداخته و تی‌شرت خیلی بزرگ چرک‌مُرده مات ایستاده بود و نمی‌فهمید. موهایش وز شده بود و گره داشت. پستان‌های عظیمش در تی‌شرت وا رفته بودند. صداها را خوب نمی‌شنید. همه چیز با هم قاطی شده بود. همهمه‌ای عجیب پیش چشمش جریان داشت. صدای آهنگ‌ها و کِل‌ها و پاها و احوال‌پرسی‌ها. صدای ریزِ تکان خوردن اسکناس‌ها. صدای پچ‌پچ. صدای جلزولز اسپند روی ذغال بریان… هیچ نمی‌فهمید و هنوز هم نمی‌دانست کی خوابیده و کی بیدار شده و حالا چه وقتی از شبانه‌روز است. هنوز هم نمی‌دانست چطور شده که این‌طور بی‌تدوین سکانس عوض شده. چطور از آن سکوتِ بی‌آدم سُر خورده بود در این شلوغی بی‌معنا. یکی از این خاله‌خان‌باجی‌ها ده‌تایی تراول دستش گرفته بود و ریزریز قر می‌داد. با رقص آمد ایستاد کنارش. باخنده گفت: کاش دیگه واسه عروسیت یکم رژیم می‌گرفتی.

پس عروسی او بود. سرتاپای خودش را ورانداز کرد. لباس عروسی نداشت. آرایش هم نکرده بود. اصلاً شباهتی به عروس نداشت. چاق بودنش چیزی از عروس نبودنش کم نمی‌کرد. عروس نبود. نمی‌توانست باشد. چه عروسی بود که خودش نمی‌دانست! که هیچ کس نیامده بود عروس را ببرد آرایشگاه یا لباس عروسی تنش بپوشاند یا ناخن‌هایش را لاک بزند؟ که همه خبر داشتند جز خودش؟ این‌همه آدم چطور جمع شده بودند آن‌جا؟ چطور اندازه شده بودند؟ چشم چرخاند و مامان را دید که داشت با خاله‌اش بگوبخند می‌کرد. لباس مهمانی تن کرده بود. شالش تور کرمی بود. همان شالی بود که در عروسی‌ها می‌پوشید. آرایش داشت. خوشحال و قشنگ بود. دلخور شد. نیامده بود عروس را از خواب بیدار کند. لابد با خودش گفته بود ارزشش را ندارد. این عروس که قشنگ‌شدنی نیست. همین‌طوری ولش کرده بود به امان خدا. نگاهش افتاد روی دست‌های پر و پیمان مهمان‌ها. همه تراول. همه پول. با پول و هدیه و شاباش آمده بودند. دلش خواست دست دراز کند توی مهمان‌ها و تمام پول‌ها را بقاپد. همه را. همه را برای خود کند. اصلاً مگر عروسی او نبود؟ مگر برای او نیاورده بودند؟ هیچ چیز در آن عروسی مضحک برایش جذابیت نداشت الا آن پول‌ها. تازه وام ازدواج هم بود. همه را می‌خواست. همه را برای خودش می‌خواست. زن‌ها باز کل کشیدند. مبهوت پول‌ها مانده بود. اگر می‌شد پول‌ها را بگیرد و عروسی را تمام کند عالی بود. یکی با خنده گفت: پس آقا داماد کی میاد؟ داماد! دامادی هم در کار بود پس. همین‌طوری محض شاباش نیامده بودند. برای عروسی داماد نیاز بود. داماد می‌خواستند. صد نفر آدم ایستاده بودند وسط هال خانه‌ی قوطی کبریتی‌اش و دویست چشم ریز و درشت انتظار داماد را می‌کشیدند. منگی پیچید در سرش. انگار که خیلی خورده باشد یا حتی گرت زده باشد. ولی نشئگی نبود این. مستی نبود. خماری هم نبود. همه‌ی این‌ها بود. هیچ کدام نبود. حالت تهوع داشت. از جلوی در کنده شد. راه افتاد، جمعیت را عین عصای موسی هل داد و خودش را رساند به توالت و تپید داخل. به آن قسمت از بازار رسید که عصرها بنگی‌ها و گرتی‌ها و شیشه‌ای‌ها می‌نشستند، جل و پلاسشان را پهن می‌کردند، هرچه دم دستشان بود می‌فروختند و جلوی چشم مردم مواد می‌کشیدند. یک‌باره صدتا یا دویست‌تا معتاد نشسته بودند تنگ هم و بساط کرده بودند. معتادها را دوست داشت. همین شد که آمده بود پی معتادها. بدبخت‌های خوبی بودند. بدذاتی و بدجنسی‌شان واقعی نبود. از مواد بود. خودشان مهربان بودند. از جاه‌طلبی دیگر چیزی برایشان نمانده بود. زیاده‌خواه نبودند. از دار دنیا جز مواد نمی‌خواستند. انگیزه‌ی پَست دیگری نداشتند و دیگر انتخابی بهتر از آن‌ها وجود نداشت. معتادها را دوست داشت. مهرش را بر می‌انگیختند. شبیه خودش بودند. شبیه به خودش زندگی می‌کردند. می‌فهمیدشان. زندگی‌شان را تباه کرده بودند بی‌آن‌که چیزی جز تباهی خواسته باشند. تلف شده بودند چون فقط همین را می‌خواستند و می‌توانستند. همین را بلد بودند. هدر رفتن را. نابودی را. تباه‌شدن استعداد و جرئتی می‌خواست که همه‌کس نداشت. او داشت و معتادها. با عشق و غیرت تباه شده بودند و در کار دیگری مهارتی نداشتند. حتی دلشان نمی‌خواست کار دیگری کنند. می‌خواستند در عشقشان مضمحل شوند. تهور می‌خواست این. هم معتادها جسارتش را داشتند هم او. یک بار زندگی که بیشتر نبود. بقیه می‌خواستند این یک بار را آدم‌حسابی و سرافراز و قهرمان و دوست‌داشتنی باشند. فقط آن‌ها بودند که جرئت کرده بودند افتضاح باشند و گند بزنند. حسابی گند بزنند. چنان که دیگر نشود درستش کرد. توی روی زندگی ایستاده بودند. با وقاحتی مثال‌زدنی روی دست زندگی بلند شده بودند. جرئت کرده بودند مسلک زندگی را با چیز دیگری جایگزین کنند. این‌طوری بود که دست آخر معتادها را انتخاب کرد. بدترین معتادها را. مهیب بودند. می‌ترسید ازشان. کنجکاو بود بیشتر نگاهشان کند. دلش می‌خواست دیگر نگاهشان نکند. زیرزیرکی می‌پاییدشان. پنهانی پایپ‌ها و سوزن‌هایشان را دید می‌زد. از چشم‌های نشئه یا خمارشان شرم داشت. زن‌ها که خودبه‌خود حذف می‌شدند. مردهای خیلی جوان و خیلی پیر را هم حذف کرد. پیرها دیگر زیادی مشکوک و ناتوان بودند و می‌ترسید تا پول دستشان برسد اوردوز کنند. جوان‌ترها هم بهتر بود نباشند، چون جوان‌ها هنوز امید داشتند. هنوز ممکن بود در سرشان کمی رویا مانده باشد. به خیالشان ممکن بود ترک کنند یا پولی دستشان را بگیرد یا عشقی پیدا کنند. این‌ها هنوز شک داشتند که واقعاً می‌خواهند با جان و دل زندگی‌شان را هدر بدهند یا نه. جوان‌ها و پیرها را باید حذف می‌کرد. باید یکی را پیدا می‌کرد میان این‌ها. کسی که برایش مهم نباشد اگر شوهر زنی چاق و بی‌هنر باشد. کسی که خود زندگی هم برایش مهم نباشد و جز عشقش هیچ‌چیز نفهمد. کسی که معامله را پایاپای بشمارد. بعد می‌نشستند کنار هم و تا آخر عمرشان مواد مفتی می‌زدند و غذای مفتی می‌خوردند و کیف می‌کردند. همین را می‌خواست. یک لولی معمولی. چشم چرخاند و او را دید که نشسته بود کنار بساط و بینی‌اش به سمت زمین در رفت و آمد بود. یک جفت کفش فوتبال کهنه می‌فروخت و یک شلوار کردی لکه‌دار و چندتایی تسبیح. چهل‌پنجاه‌ساله می‌نمود. قطعی نمی‌شد گفت. مواد سن را از چهره‌اش شسته بود. ته‌ریش داشت. کمابیش کثیف بود. لپ‌هایش تو رفته بود. بفهمی‌نفهمی به آسپیران قیاس‌آبادی می‌برد. کمی خوش‌قیافه‌تر شاید. چشم‌هایش دودو می‌زدند. عالی بود. همین بود. همین را می‌خواست. دلش را قرص کرد و رفت نشست کنارش. سر چند‌تا معتاد هم‌زمان چرخید سمتش. به معتادها که نمی‌برد ولی به خبرچین‌ها و پلیس‌ها هم شباهتی نداشت. ورندازش که کردند پی بردند معتاد نیست. یکی است مثل خودشان. کسی به کسی چیزی نگفت. همه در سکوت فهمیده بودند. سر کرد در گردن بدبوی لولی و گفت: پول مفت می‌خوای؟ لولی چشم بالا آورد. داری الان بهم بدی؟ چی مصرف می‌کنی؟ هرچی. هرچی بشه. بعد چشمش کشیده شد سمت دست‌های زخم لولی. نفسی کشید و چندرغاز از کیفش، که محکم گرفته بود مبادا معتادها از چنگش دربیاورند، بیرون کشید، گرفت جلوی صورت لولی و گفت: اگه باهام ازدواج کنی خیلی بیشتر از این گیرت میاد. پول مفت. زیاد. بعد لولی خندید. توضیحاتش که ته کشید، شماره‌ی رضاباربر را از لولی گرفت و شماره‌ی خودش را پشت رسید بانکی نوشت و گذاشت روی اسکناس‌ها، تحویل لولی داد و بلند شد. رفت سمت مهمان‌ها. کسی اسکناس‌ها را کنار نگذاشته بود. حتی توی جیب‌ها و کیف‌ها هم نبودند. همه را دست گرفته بودند. انگار منتظر بودند داماد بیاید تا سریع هدیه‌هایشان را بدهند. عین کرم می‌لولیدند در خودشان و می‌رقصیدند. خانه‌اش شبیه قابلمه‌ی غذایی شده بود که زیاد مانده بود و کرم گذاشته بود. بوی عطر و اسپند می‌آمد. می‌خواست. تمام پول‌ها را می‌خواست. ولی داماد نمی‌آمد. چهره‌ی داماد را به یاد نداشت. نامش را نمی‌دانست. به خاطرش نبود کجا باید پیدایش کند. مضطرب بود. سر و کله‌ی داماد پیدا نبود. هیچ خبری نداده بود. گوشی‌اش را جست و نوشت: لولی.

لولی نبود. در گوشی هم پیدا نبود. عروسی داماد نداشت و پول مانده بود توی دست مهمان‌ها. باز گوشی را پی لولی چرخید. نبود. لابد گوشی نداشته اصلاً. گرتی بود. گرتی کارتن‌خواب که تلفن همراه نداشت. نداشت لابد. حتماً شماره‌ی یکی دیگر را داده بود. ولی اسم آن یکی دیگر را هم نمی‌دانست. می‌ترسید داماد نیاید، پول‌ها از دست بروند و تا ته عمر کوتاهش گرسنه و تنها بماند. مثل کرم گوشتالودی لولید میان آدم‌ها و چشم چرخاند شاید کسی گوشه‌ای پولی گذاشته باشد. نبود. همه تراول‌ها را پاسوری گرفته بودند دستشان و می‌رقصیدند. هزار زن. دوهزار چشم. همه زل زده بودند به او و می‌خندیدند و تراول‌ها را بادبزنی تکان می‌دادند. می‌خواستشان. پول‌ها را می‌خواست. لولی را می‌خواست که بیاید، داماد مجلس باشد، نصف پول‌ها را بردارد، بریزد توی قاشقش، زیرش آتش روشن کند و با سوزن سرنگش بالا بکشد و مدهوشانه توی رگش فرو کند. پول بی‌زحمت مفت می‌خواست تا غذا بخورد. می‌ترسید غذا تمام شود و پول نداشته باشد. می‌ترسید دیگر غذایی نداشته باشد. مجبور بود بخورد. مجبور بود خودش را با لذیذترین غذاها پر کند چون اگر غذا پرش نمی‌کرد خالی می‌ماند. چون هیچ چیز نبود که بتواند انهدام را پر کند الا غذا؛ و لولی نبود که با او ازدواج کند و بقیه هدیه‌ی مفت بدهند و وام ازدواج بگیرد و خیالش از بابت غذا جمع شود. خوردنی کم داشت. به پایان عمرش نمی‌رسید. آن‌قدر نبود که خیالش راحت باشد. بیشتر می‌خواست. بیم داشت نتواند هروقت که دلش خواست، همیشه، غذا توی شکمش بریزد و لم بدهد. می‌ترسید در بماند. زن‌ها جلویش روی دور کند قر می‌دادند و دست می‌زدند. با اسکناس‌های توی دستشان. مبهوتشان بود. صدای معتادیِ لولی از پشت سرش گفت: پشیمون شدم. نمی‌خوام بات ازدواج کنم. سربرگرداند. ایستاده بود کنار رضاباربر. بازار شلوغ بود. برقون آفتاب. صدا خوب نمی‌آمد. هزار موتوری دورشان چرخ می‌خوردند. کمر لولی راست نبود. زانوهایش می‌لرزیدند. خمار بود. پول مفت هم نمی‌خواست. می‌خواست همین‌طوری ول بچرخد و به هر بدبختی‌ای شده جنس خراب جور کند و آ‌ن‌قدر توی رگش بریزد که هرچه زودتر کارش تمام شود. گفت نمی‌خواهد. فقط می‌خواهد زودتر تمام شود. گفت همین‌طوری گند و گوهی‌اش را ترجیح می‌دهد. ترجیح می‌دهد بابت یک چسه مواد به قوادی و دیوثی بیفتد، اما خودش را اسیر او نکند. اصلاً هیچ چیز بهتری به او نمی‌سازد. حتی مواد بهتر هم بهش نمی‌سازد. نمی‌ارزد برایش که بیاید و شوهر شود و سقفی داشته باشد و پول به جیب بزند. زندگی را خراب دوست دارد. کثیف. پر از التماس و بی‌آبرو، مثل خودش. گفت از بین همه‌ی زندگی این یکی را که دیگر می‌تواند خودش انتخاب کند! می‌تواند بریند در زندگی‌اش و نابودش کند، چون این یکی صفر تا صد مال خودش است و کسی حق ندارد به او بگوید کمتر خرابش کند. بعد هم گفت آن پولی که بار اول گرفته را هم پس نمی‌دهد. نمی‌خواهد. و اگر کسی پول را می‌خواهد می‌تواند برود شکایت کند. بعد هم خندید و دندان‌های  رعب‌انگیزش را نمایش داد. باربر با گاری‌اش رفت این طرف. لولی با زانوهای خمیده رفت آن طرف و چاق برگشت، عرض خیابان را رد شد و نشست میان زن‌های هلهله‌گر که با امشو شو شه و تراول‌های پاسوری‌بادبزنیِ دستشان دورش بندری می‌قصیدند و چرخ می‌زدند. داماد نمی‌آمد. هیچ کس بنا نبود پولی بدهد. دیوارهای تنگ خانه داشت خفه‌شان می‌کرد. صدتا. صدهزارتا آدم همه با پول آمده بودند، غذا می‌خوردند و با پول بر می‌گشتند. باز تنها بود. کسی هدیه نمی‌داد. صدهزار وعده عقب افتاده بود و حالا مجبور بود آخرین وعده‌های زندگی را تنها و گرسنه سر کند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش