ادبیات، فلسفه، سیاست

dream

یک شب ساحلی، و یک رویا

صابر جعفری

درون یک آلاچیق دور هم جمع شده‌ایم که به اندازه‌ی یک ‌آمفی تئاتر است. دورتادور آن نیم‌دیوارهایی از حصیر به اندازه‌ی دامن یک زن از سمت بام به طرف زمین ‌آویزان است، و در این لحظه به طور وسوسه انگیزی در میان باد…

نخستین شب تعطیلات را به همراه بادی ملایم که از سمت دریا می‌وزد می‌گذرانیم.

درون یک آلاچیق دور هم جمع شده‌ایم که به اندازه‌ی یک ‌آمفی تئاتر است. دورتادور آن نیم‌دیوارهایی از حصیر به اندازه‌ی دامن یک زن از سمت بام به طرف زمین ‌آویزان است، و در این لحظه به طور وسوسه انگیزی در میان باد ساحلی می‌رقصد. شک دارم سازندگان آلاچیق هنگام برپاکردن آن آگاهانه چنین صحنه‌ی عجیب و هوس‌انگیز را پیش بینی کرده باشند. برای رسیدن به محیطی رویایی آنها بیشتر متوسل به شراب و مشتقات آن می‌شوند.

همانطور که چشمانم به دیواره‌های حصیری است چرخی داخل آلاچیق می‌زنم. سقف، کف و حتی پایه‌های مبل را تماشا می‌کنم و وانمود می‌کنم آنها هم به اندازه‌ی انسان‌ها جالب هستند. قبل اینکه این نظریه‌ام را ثابت کنم توجهم سریع به عناصر زنده‌ی داخل آلاچیق جلب می‌شود.

تمام ترفندهایی که دست اندرکاران گردشگاه به آن متوسل شده‌اند و هر آنچه در داخل آلاچیق در حال رخ دادن است در واقع تلاشی است برای یادآوری آنچه در بهشت اتفاق می‌افتد. در هر نقطه‌ی آلاچیق که حضور داشته باشی، حتی پشت پیانو، یک خدمتکار در نزدیکی‌ات می‌بینی که با سینی پُر از شامپاین به شکلی خوش ‌آیند ایستاده. همه بدون استثنا لبخند می‌زنند. و حتی به مست‌ها هم اجازه‌ی سخن گفتن می‌دهند. جو چنان آن‌جهانیست آدم بی‌اختیار احساس می‌کند به اتفاق دیگران مورد رحمت خاصی قرار گرفته و قادر است آتشفشانی را با یک فوت خاموش کند.

مثل یک ژنرال ارتش داخل آلاچیق رژه می‌رم و احوال حاضرین را می‌سنجم. در بین آنها زن‌های جوان زیادی دیده می‌شوند. خیلی جوان. آنقدر جوان و معصوم که آدم حیفش می‌آید از اینکه خود را به راحتی در اختیار مردانی گذاشته‌اند که به احتمال زیاد نه شاعر هستند و نه شاهزاده.

در آن سوی گروه موزیک، در گوشه‌ی خلوت آلاچیق به چیزی می‌رسم که فکر می‌کنم در پی‌اش بودم.

او تنها زن داخل آلاچیق به شمار می‌رود که هم‌صحبتش افکارش است. در میزی دو نفره نشسته و صندلی مقابلش خالیست. زنی که خودش را در چنین وضعیتی قرار می‌دهد در پی یافتن زوجی است. زن‌ها باهوش‌تر از آنند که بدون هدف خود را در موقعیتی معنادار قرار دهند.

از این تیزفهمی‌ام احساس گناهی هم به سراغم می‌آید. آخر خیلی زود از یک زن غریبه در تجسمم موجودی قابل ارتباط ساخته‌ام.

اما مگر زندگی بشر را هم یک گناه جرقه نزد؟

«می‌توانم به شما ملحق شوم؟» این جمله را با اطمینان اَدا می‌کنم. از اینکه آن را با لحن بانزاکت رییس یک شرکت هواپیمایی بیان کردم شوکه می‌شوم!

او لبخند می‌زند. لبخندش سنگین و عمومی است. بیانگر هیچ حس درونی نیست. می‌داند در تماس اول چگونه باید ظاهر شود. زن‌ها در کنترل زبان چهره بی نظیرند.

قبل از اینکه درخواست محترمانه‌ی مرا قبول کند کمی مرا ورانداز می‌کند. می‌خواهد نشان دهد سرسری کسی را قبول نمی‌کند. و قبل از پذیرفتن درخواست، طرف مقابل باید از مراحل گزینش مخصوص او عبور کند.

روبرویش می‌نشینم و بلافاصله یک خدمتکار با جلیقه‌ی سفید که انتهای آن شبیه پر کبوتر است کنار میز حاضر می‌شود. در پذیرایی بسیار خوش‌ذوقند. خدمتکار حتی می‌داند در چنین لحظه‌ای باید سکوت کند و بگذارد به جای او من از زن مقابلم در مورد نوشیدنی دلخواهش سوال کنم.

روی سینی خدمتکار گلچینی از نوشیدنی‌های موجود در ‌لاچیق چیده شده.

از هم‌صحبت جدیدم می‌پرسم:«ویسکی؟»

متین، و با لب‌های جمع شده می‌گوید:«شامپاین، لطفا.»

خدمتکار جام او را با شامپاین پر می‌کند. من هم شامپاین انتخاب می‌کنم.

خدمتکار چهره‌ای سخاوتمندانه نشان می‌دهد و دور می‌شود. اسمم را به دختر می‌گویم و او هم مال خودش را. دستمان را دراز می‌کنیم و از روی جام‌ها باهم دست می‌دهیم.

نگاه‌هایمان بیشتر روی میز و محتویات بهشتی آن متمرکز شده. گاهی هم سعی می‌کنیم چهره‌ی طرف مقابلمان را دید بزنیم. در مواقعی نگاهمان به هم تلاقی می‌کند و وانمود می‌کنیم تصادفی بوده. از شر سختی دقایق اولیه و گُنگی مرتبط با آن با مزه‌مزه کردن شامپاین خلاص می‌شویم.

چیز زیادی در مورد ارتباط موثر و مناسب با یک زن نمی‌دانم. فقط می‌دانم در دیدار اول نباید گرفت و او را بوسید. حتی مطرح کردن بوسه به عنوان یک درخواست که طرف مقابل می‌تواند آزادانه ردش کند جایز نیست.

او زیباست و همین موضوع بهم قوت قلب می‌دهد. امیدوارم این زیبایی هنر معاشقه‌ی درونم را که در هر مردی نهفته است بیدار کند.

در عین حال از این متعجبم چرا این اثر هنری تنهاست و تا حالا هیچ مردی به او نزدیک نشده است!

همانطور که آرام مقابلم نشسته به یک نقاشی شبیه است. شاید به همین دلیل هیچ کسی سعی نمی‌کند به جهان او وارد شود. غیر ممکن است. آن پلک‌های بلند، دهان خوش تراش، موهای طلایی و چین‌های هوس‌انگیز در انتهای لباسش؛ گویی همه‌ی این جزئیات آسمانی تازه از نوک قلم یک نقاش نابغه متعلق به دوران طلاییِ هنر بیرون آمده. و نتیجه‌ی کار این پیام جاه‌طلبانه را به مخاطب، مخصوصا مردان جوان، انتقال می‌دهد: «این اثر فاخر از اندوخته‌های تو گران‌تر است.»

هیبت خاصی دارد. در حضور او آدم بی اختیار چیزهایی را برای خود حرام می‌کند؛ نمی‌توان به صورتش زُل زد و خود را با او در یک اتاق خواب تجسم کرد. آدم به خود اجازه‌ی چنین هنرنمایی‌های ذهنی را نمی‌دهد. حتی نمی‌توان به مدت متعارفی با او چشم در چشم شد؛ این احتمال وجود دارد هر آن انگیزه‌ی خام درون آدم افشا شود.

دلم نمی‌خواهد مقدمات مرسوم آشنایی را در حضور او به جای آورم. رها می‌کنم در باره‌ی خود گفتن و درباره‌ی او شنیدن را. و تمامی حرف‌ها و تعارفات مربوط به جلسه‌ی اول آشنایی را، که در همگی می‌توان سرانجام مسخره‌ی یک رسم کهنه را، و غریزه‌ی بقای نسل را پیشاپیش حدس زد.

می‌گویم:«بریم لب دریا؟»

با تعجب نگاهم می‌کند. و در پی آن حالتی از تردید در سیمایش ظاهر می‌شود. کمی در دادن جواب تعلل می‌کند. ادا در نمی‌آورد. برای جذاب به نظر رسیدن به ترفندهای پیش پاافتاده مثل «پرهیز از پاسخِ سریع» نیاز ندارد.

بالاخره بعد از سکوتی که مدت آن با تیزبینی زنانه‌ای تعیین شد ابرویی بالا می‌دهد و می‌گوید:«باشه.» موفق شد متقاعدم کند پیشنهاد نابهنگام مرا فقط بعد از تفکر کافی پذیرفته.

تا حالا تنها کلماتی که به هم رد و بدل کردیم اسم‌هایمان است. و اگر تا لب دریا شانه به شانه‌ی هم قدم بزنیم و تنها اطلاعاتمان از همدیگر همچنان فقط اسممان باشد بی‌شک دنیای عشق را با شگفتی مواجه خواهیم کرد.

بلند می‌شویم و هر کدام جامی دیگر برمی‌گیریم. جام‌ها را به روش مردم باستان در هنگام حمل شمع‌ها در دست می‌گیریم. تقریبا چسبیده به هم تا لب دریا قدم می‌زنیم.

کنار آب رو به پرده‌ی سیاه می‌ایستیم و جرعه‌ای می‌نوشیم. به صدای موج گوش می‌دهیم. کمی جلوتر می‌رویم و پاهای برهنه‌مان را به آب خیس می‌کنیم و در داخل آب تکان می‌دهیم. زیر آب پاهایمان به هم برخورد می‌کند.

سپس به روی شن‌ها برمی‌گردیم و جام‌هایمان را باهم عوض می‌کنیم. آن را تا انتها سر می‌کشیم و کمی جسورانه‌تر به هم نگاه می‌کنیم. و همچنان فقط اسم همدیگر را می‌دانیم. بی‌شک اگر عشق که اکنون بیش از هر زمانی حرّاف‌تر است به شکل یک اژدها جلویمان ظاهر شود ما را دشمن خود خواهد دانست. حتما بی معطلی دهان باز کرده و با آتشش ما را به خاکستر تبدیل می‌کند.

به موازات دریا به قدم زدن می‌پردازیم. این سرگرمی را بی اینکه پیشنهادی از سوی یکی از ما باشد اختیار می‌کنیم؛ کاملا غیرارادی. این موضوع می‌تواند نویدبخش یک شب مشترک طولانی باشد. و اگر از فکر کردن به هر زمانی پس از طلوع آفتاب که تبعات این نزدیکی‌مان را آشکار خواهد کرد پرهیز کنیم می‌توانیم ساعات خوشی را در کنار هم تجربه کنیم. به گمانم هر دو بر این حقیقت واقفیم.

آنقدر دور می‌شویم تا اینکه آلاچیق به یک فانوس روشن در تاریکی یک دشت شبیه می‌شود. اکنون من جمله‌ی دیگری گفته ام:«چه هوای لطیفی!» و او لبخند زده و من برق لب‌هایش را زیر نور مهتاب تماشا کرده‌ام.

آرام قدم می‌زنیم و به صدای دریا گوش فرا می‌دهیم. عجیب است که صدای آن دیگر غرق‌شدگان را به خاطرم نمی‌آورد. اکنون لبخند ماهیگیران به هنگام تماشای تورهای پر از ماهی‌شان به یادم می‌آید.

نکند این تغییر احوال عجیب به خاطر حضور یک زن در کنارم باشد! این فکر باعث وحشتم می‌شود.

قبل از آمدن به لب دریا به خود قول دادم با او سبکبال قدم بزنم و از فکر کردن درباره‌ی جایگاه شک برانگیز زن‌ها در جهان اجتناب کنم. با خود می‌گویم:«در اتاق خواب این تب و تاب فرو خواهد ریخت.»

نمی‌دانم چگونه به خود قبولانده‌ام این شب عجیبمان در آخر به آن دخمه منتهی خواهد شد! شاید اثر شامپاین باشد. در هر حال اتاق خواب و جریاناتی که در حجم محدود آن در حال رخ دادن است برطرف کننده‌ی بسیاری از دغدغه‌هاست. در آنجا اتفاقات زندگی ساده و قابل پیش‌بینی به نظر می‌آید و همه چیز به طور مطلوبی صورتی کودکانه و سطحی به خود می‌گیرد. در اتاق خواب هیچ زنی آنقدرها هولناک نیست. هیپنوتیزم می‌شوند، دستشان را به نشانه‌ی طلبِ کمک به طرفت دراز می‌کنند، قشر نازک پوست سینه‌ات را چنگ می‌زنند. به همین اکتفا می‌کنند و از دستکاری بر اعماق قلبت دست می‌کشند.

با همان گام‌های صبور که کنار دریا را پیمودیم راه منتهی به اقامتگاه مرا در پیش می‌گیریم. کمی تلوتلو می‌خوریم و سایه‌هایمان شبیه سایه‌ی ولگردها می‌شود.

وقتی می‌رسیم و جلوی در می‌ایستیم باورم نمی‌شود بدون صحبت کردن درباره‌ی گذشته‌مان تا این مرحله‌ی بالا از همدمی صعود کرده‌ایم. اکنون به دو مسافر خسته و تشنه‌ی عزلتگاه می‌مانیم.

وارد خانه می‌شویم و او روی مبل می‌نشیند و به شکلی وسوسه‌انگیز که همه‌ی زن‌ها بلدند در گوشه‌ی مبل جای می‌گیرد. به جام‌های خالی که از آلاچیق با خود به خانه حمل کرده‌ایم نگاه می‌کنیم و می‌خندیم. من شرابی ناب می‌آورم و می‌ریزم، در همان جام‌ها. وانمود می‌کنیم نخستسن جام‌مان برای امشب است و با خیال راحت سر می‌کشیم. خیلی زود شراب کهنه بوری در صدای او می‌اندازد. این صدا غلیظ‌تر از صدایی است که در آلاچیق با آن اسمش را به من گفت. فکر می‌کنم این صدا برای اتفاقاتی که نابهنگام ممکن است در این خانه بیفتد مناسب‌تر است.

احساس می‌کنم سرم خالی شده؛ مثل کدوتنبل‌های تزئینی سال نو غربی‌ها؛ و هیچ محتوایی جز خاطراتی گرم از یک زن زیبا در درون آن یافت نمی‌شود.

با اینکه مستم اما تصویر همراه با ستایش از وقایع این شب و قوانین طبیعت در ذهنم نقش بسته. این موجود منحصربه فرد که اکنون در منزل من حضور دارد هدیه‌ی تعطیلات من است. هدیه‌ی همه‌ی آن مردانی است که در آلاچیق با تحمل عذابی جانکاه غریزه‌ی مقاومت‌ناپذیر نزدیکی به او را در خود خفه کردند. و او را برای من تنها گذاشتند. و من باید بگویم:«دوستان غایب و عزیز، ممنون، هدیه‌ی گرانبهایی است.»

کنارش می‌نشینم و دستش را می‌بوسم. سپس نزدیک‌تر می‌شوم و صورتش را می‌بوسم. او واکنش تحریک‌کننده‌ای نشان نمی‌دهد. فقط لبخند می‌زند. لبخند رضایت است. می‌داند به اندازه‌ی کافی قابل ستایش است. و این لبخندی است به خاطر برآورده شدن انتظارات جاه طلبانه‌اش. نمی‌توانم روی آن به عنوان نشانه‌ای برای یکی شدن با او تکیه کنم.

هنوز تن به بازی نمی‌دهد. منتظر حرکتی وحشیانه از سوی من است تا به یکباره خود را به دست غرایز کهنه بسپارد.

قرار بود در جلسه‌ی اول آشنایی بوسه‌ای در کار نباشد. و من دارم در پس افکارم دزدکی طرح یک رابطه‌ی نزدیک‌تری را می‌ریزم. حتما باید مست شده باشم.

به اندازه‌ای مستم که یکی از خط قرمزهای خودم را زیر پا بگذارم. و از این ماجراجویی یک بوسه نصیبم شد. اما برای وارد شدن به قلمرو او به کله شقی بیشتری نیاز است.

جامی دیگر پُر می‌کنم. او رد نمی‌کند. لیکن در هنگام قبول جام اشاره‌ای با چشم و ابرو می‌کند و من یک اخطار جدی با نهایت احترام از آن استنباط می‌کنم. او به من می‌فهماند این باید آخرین جام‌مان باشد.

سَر می‌کشیم و سپس بلند می‌شویم و به روی بالکن می‌رویم. روبرویمان صفحه‌ی تاریکی گسترده شده و از سمت آن نسیمی حامل رایحه‌ی شور دریا به صورت‌مان می‌زند. او را از پشت می‌گیرم. خوشش می‌آید. سرش را کمی به پهلو می‌چرخاند تا شقیقه‌هایمان به هم بچسبد.

دیگر از آن ترسی که در کنار دریا از حضور او به جانم افتاده بود خبری نیست. در این شفا یافتن مشروب ناب بی‌تاثیر نیست. یکی می‌گفت بهترین مشروب آن است که با خوردنش انسان فجایع تاریخ را به فراموشی بسپارد و فکر کند تا حالا هیچ کس در دریا غرق نشده.

به سختی می‌توانم این تئوری را قبول کنم. چون بسیاری حتی بدون خوردن مشروب هم چنین توانایی‌هایی دارند. به نظرم بهترین مشروب آن است که به انسان دستانی گرم عطا کند، و او را قادر سازد با هر بار لمس کردن بازوی یک زن در جلسه‌ی اول لبخندی دوستانه بر لب‌های او بنشاند. شراب مخصوصم از عهده‌ی این کار برآمده. سی سال پیش کسی آن را انداخته بی‌اینکه بداند جامِ چه کسی با آن پُر خواهد شد. سخاوتمندی یعنی این.

اکنون فکر می‌کنم به اندازه‌ی کافی مست هستم. در آخرین نگاهم ساختمان آلاچیق را از این بالا دو تا دیدم و وقتی او را بغل می‌کنم و چشمانم را می‌بندم احساس می‌کنم تمام دریا را بغل کرده‌ام.

در یکی از دفعاتی که آدم مست از خود می‌پرسد:«آیا الان عقلم سر جایش است؟» خود را در اتاق خواب و روی تخت می‌یابم. در حال تماشای تهویه‌ی هوا هستم. پرّه‌هایش در نظرم به بزرگی پره‌های یک هلیکوپتر می‌آید.

وقتی سرم را بلند می‌کنم او را می‌بینم که جلوی دراور ایستاده و به آرامی و با عشوه در حال بیرون آوردن لباسش است. سرش را برمی‌گرداند و لبخندی به من تحویل می‌دهد. مثل لبخند تمام زن‌ها این لبخند نیز معنایی دربردارد. و من هم مثل تمام مست‌ها معنای آن را به نفع خود مصادره می‌کنم.

تنم داغ است و بوی عطر مرغوب او که بی‌اختیار به پوست تن من هم نفوذ کرده در هوای گرم سریع بخار می‌شود و با بوی دریا درهم می‌آمیزد. این رایحه‌ی جادویی باعث می‌شود در اتاق خواب خودم احساس غریب بودن بهم دست بدهد. گویی در مکان دیگری حضور دارم؛ و نه لزوما تشویش کننده.

بی اینکه توان بلند شدن داشته باشم چون سرباز زخمی نیم‌خیز می‌شوم و می‌پرسم:«مطمئنی باید این کار را بکنیم؟»

او ابرویش را به علامت تعجب بالا می‌برد. کمی فکر می‌کند و سپس به کار خود مشغول می‌شود.

عجیب است! تمام آثار مستی در من رخنه کرده اما هنوز عقلم سرجایش است. از یک شراب ناب جز این انتظار نمی‌رود.

دوباره سعی می‌کنم نظر او را جویا شوم. سوالی شبیه قبلی را تکرار می‌کنم و او باز بی‌جواب می‌گذارد.

کمی طول می‌کشد تا بفهمم اِشکال از من است. کلمات به درستی در زبانم جاری نمی‌شود. بار آخر وقتی به کلماتم حین خارج شدن از دهانم دقت می‌کنم علت بی‌جواب ماندنشان را از سوی یک زن محترم درک می‌کنم. کلماتم اصلا شکل مشخصی ندارند. دهانم از کنترل خارج شده و آوایم به غرش یک کفتار می‌ماند، یا هر حیوان دیگر که دهانش به بزرگی یک چمدان باشد.

حتی منظورم را با حرکات چهره یا دست و پا هم نمی‌توانم بفهمانم! این مشروب چه کرده با من!

آیا این نشانه‌ی دیگری از یک مشروب ناب است؟ آیا آن بطری می‌دانسته یک زن زیبا را که سکوت را هم بلد است نباید از دست داد. پس آخرین آثار مقاومت را هم از من زدوده!

افکار سالم و صلح‌طلبم را دستکاری نکرده. می‌دانسته برای کام گرفتن از این لحظات مانعی به شمار نمی‌رود. این نشانه‌ی یک مشروب ناب است. اما جسم مرا ناتوان ساخته تا نتوانم آغازگر حرکتی ناشیانه باشم. و گذاشته همه چیز به دست طبیعت صورت گیرد؛ که در این صورت صدالبته زیباتر هم است.

او لُخت روی سینه‌ام می‌خوابد و با دست‌های ظریف خود به آرامی تنم را نوازش می‌کند. سرش را بالا می‌آورد و لب‌هایش را روی لب‌هایم می‌گذارد.

بعد از یک بوسه‌ی طولانی آماده‌ی آن اتفاقی می‌شویم که قرار است در حجم محدود اتاق بیفتد، و به عقیده‌ی بسیاری تاریخ را به وجود آورده است. به هر حال آرزو می‌کنم سپیده‌دم روز بعد تنها چیزی که از ‌این شب عاشقانه به یادگار می‌ماند موهای ژولیده‌ام باشد و کمی حواس‌پرتی.

حتی آرزو می‌کنم وقتی بیدار شدم او را کنارم نیابم! و همچو رویایی دور به نظر برسد. و این در حالیست که از بدو دیدن او تا این لحظه جوی سرمست‌‌کننده مرا فرا گرفته.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش