نزدیک صبح است و افسانه کنارم خوابیده. مدتهاست که هوشیار میخوابیم و از خلوتهایمان لذت نمیبریم. اضطراب این که مبادا کابوسهای شبانهی الهام، شورِ با هم بودنهایمان را به ترس و دلهره بکشاند، عصبی و زودرنجمان کرده است. عذاب وجدان داریم. انگار که واقعا ما مقصر بودیم و خودخواهی است اگر از تن و وجود هم لذت ببریم. گناه است اگر عاشق باشیم. درکنار هم بودنمان آن شب وحشتناک را به یادمان میآورد. شاید داداش و زنداداش هم همین طور باشند و یا همهی فامیل و همهی کسانی که آن ماجرا را شنیدند. شاید هربار که درآغوش هم هستند به یاد فرزاد و الهام میافتند، آه میکشند و حسرت میخورند و دلشان به حال آنها میسوزد!
آه فرزاد! چه کردی با خودت و با زندگی ما؟
از روزی که آن مصیبت بزرگ را بر سرمان آوردی هیچکدام خواب وخوراک نداریم. نه ما، نه پدرومادرت و نه الهام که بعد از آن حادثه طوری وانمود میکرد که انگار جانش به جان تو بند بوده. آه فرزاد! کاری کردی که همه دنبال مقصر میگردیم. پدر و مادرت یک جور شرمندهاند و ما جور دیگر.
فقط الهام هیچ تقصیری نداشت. الحق که جوانمردی کرده بود و این پاداشی نبود که برایش درنظر گرفته بودی اما حالا او بیشتر از همهی ما در عذاب گناه نکردهاش میسوزد. خودش میگوید:
– کاش بیشتر دل به دل فرزاد داده بودم تا خونش به گردنمان نمیافتاد.
اینقدر این حرف را گفت، که داداش سامان هم باورش شد ما قاتل فرزادیم و دیگر دلش نمیخواهد ما را ببیند. با این که خودشان هم دل خوشی از پسرشان نداشتند ولی راضی به مرگش هم نبودند. نمیدانم، شانس ماست دیگر. با صدای باز و بسته شدن در، افسانه که همیشه از من هوشیارتر است از خواب بیدار میشود و میگوید:
– کی تموم میشه این کابوسها؟
– هیچ وقت.
وقت صبحانه خوردن الهام است و بعد از این، خوابیدن تا بعدازظهر، حمام، راه رفتن در خانه، مشاجره و بهانهجویی و بیداریهای شبانهاش پشت سر هم ردیف میشوند. مثل واگنهای یک قطار. به این وضع عادت کردهایم و خواب آرام برایمان آرزو شده.
الهام طبق معمول با موهای پریشان که دیگر مثل قدیم بلند نمیشود، با لباس خواب و چشمانی متعجب از اتاقش بیرون میآید. تازگیها از تاریکی متنفر شده. در اتاقها راه میرود و همهی لامپها را روشن میکند. موهایش را هم خودش کوتاه کرده. هم به خاطر غم توی دلش است که حوصلهای برایش نگذاشته و هم به خاطر ریزش شدیدی که از فشارهای عصبی دچارش شده. هیچ وقت حس خوبی که از لمس موهایش به من دست میداد و بوی خوشی که از تکتک تارهایش به مشامم میرسید را فراموش نمیکنم.
افسانه به آشپزخانه میرود. کتری را روی اجاق گاز میگذارد و سعی میکند زیر آن را روشن کند. صدای قطع و وصل شدن یکنواخت فندک کلافهاش میکند و آن قدر در خیالاتش غرق شده که یادش نیست مدتهاست کلید فندک اجاق گاز خراب شده. قرار بوده که تعمیرش کنم و من هم آن قدر درگیر خیالات خودم هستم که حوصلهای برای این کارها ندارم. جلو میروم. دستش را میگیرم و میگویم:
– چه کار میکنی؟ مگه فندک خراب نیست؟ تو برو، خودم با کبریت روشنش میکنم.
حالی برای اعتراض به این که چه قدر بیمسئولیت شدهام و برای یک کار کوچک چه قدر امروز و فردا میکنم، ندارد. آستینهایش را بالا میزند تا به دستشویی برود و وضو بگیرد. الهام با پارچهی سفیدی در دست، وارد آشپزخانه میشود. پارچه را روی صندلی چوبی خودش پهن میکند و با احتیاط که مبادا دستهایش به جایی بخورد روی آن مینشیند. آرنجهایش را روی میز میگذارد، دستهایش را بالا میگیرد و پاهایش را روی هم میاندازد. هیچ صدای دیگری جز صدای شعله گاز میانمان نیست. میروم که روبهروی آشپزخانه و روی مبل بنشینم و میدانم که تمام مدت زیرچشمی مرا میپاید. دلش میخواهد چیزی بگویم یا شکایتی بکنم تا دهانش را باز کند و آن قدر به عالم و آدم بد و بیراه بگوید تا آرام شود. افسانه از دستشویی بیرون میآید و آستینها را پایین میکشد.
از روزی که فرزاد رفته بود من و افسانه فقط در اتاق خواب و نه آن طور که باید و بدون آرامش برای هم هستیم. مثل قبل پیش الهام قربان صدقهی هم نمیرویم. افسانه لباسهای راحتی نمیپوشد. با هم شوخی نمیکنیم و رفتارهایمان خشک و رسمی شده است.
چقدر دلم میخواهد از جایم بلند شوم، دستهای افسانه را بگیرم و پیشانیاش را ببوسم. هر وقت که وضو میگیرد، انگار صورتش نورانی میشود و هر وقت نماز میخواند، چشمهایش معصومیتی عجیب به خودش میگیرند. افسانه با وضو گرفتناش، مثل همیشه سوژه را به الهام داد و سکوت شکست:
– هر چقدر نماز بخونی و خم و راست بشی، فایده نداره.
افسانه بیتوجه به حرف الهام به آشپزخانه میرود و مشغول دم کردن چای میشود. الهام سرش را به سمت او میچرخاند و میگوید:
– چرا حرف نمیزنی؟
– چی بگم؟ هر چی بگم تو ناراحت میشی؟
– نه بگو. ناراحت نمیشم.
افسانه چای را دم کرد. کره، مربا و پنیر را روی میز گذاشت و داشت چند تکه نان از فریزر درمیآورد که از جایم بلند شدم و گفتم:
– نمیخواد نون دربیاری. میرم تازه میگیرم.
الهام پرید وسط حرفم و گفت:
– حالا کو تا نونوایی باز بشه. فعلا یه تیکه گرم کن من بخورم. میخوام برم بخوابم.
با غیظ نگاهش کردم و گفتم:
– حالا چرا خودت بلند نمیشی گرم کنی؟
– نمیبینی دستام رو هواست؟ دو ساعته اینجا نشستم، زیرچشمی نگات میکنم انگار نه انگار. مگه دیشب بهت اساماس ندادم، گفتم دستکش یکبار مصرف بگیر؟
– اتفاقا خوندم پیامت رو. نگرفتم، شاید به خودت بیای.
– دیگه چه جوری به خودم بیام؟ قرار نیست هر چی شما بگین من بگم چشم. گفتین از تو اتاق بیا بیرون، اومدم. گفتین با فامیل معاشرت کن. کردم. گفتین با ماحرف بزن، غذا بخور، مشاورههات رو برو. گفتم چشم. دیگه چه کار کنم که تو و مامان راضی باشین؟
افسانه بغض کرد و به اتاق خواب رفت تا نمازش را بخواند. الهام رو به من کرد و پرسید:
– تو چرا نماز نمیخونی؟
کنارش نشستم و خواستم دستم را روی سرش بگذارم و مثل گذشتهها موهایش را لمس کنم و بویش در سرم بپیچد، که با کراهت خودش را کنار کشید. با صدای بلند گفتم:
– چرا اینجوری میکنی دختر؟
– چه جوری؟ مگه نمیدونی الان دستت بهم بخوره باز باید برم حموم؟
– تو رو خدا بس کن. گذشته رو فراموش کن. خسته شدیم این قدر حرفهای تکراری زدیم.
– چه راحت از فراموش کردن گذشتهها حرف میزنی؟
دیگر خبری از آن دختر سرسخت و مغرور نبود. هنوز حرف از دهانمان درنیامده، اشک از چشمهایش سرازیر میشد. مچ دستش را روی گونههایش گذاشت تا اشکهایش سُرنخورند. به انگشتهایش اجازه نمیداد چیزی را بدون واسطه لمس کنند، حتی جسم خودش را. بلند شد و از جعبهی دستمال کاغذی روی کابینت، چند دستمال بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد.
افسانه از اتاق بیرون آمد. نگاهی به ما انداخت و لبخندی روی لبهایش نشست. خدا میداند چقدر دوستش دارم و چقدر میخواهم که همیشه لبخند بزند و صدای خندههایش وقتی با الهام سر به سر هم میگذاشتند خانه را پُر کند. الهام در حالی که صدای فینفین دماغش به گوش میرسید، گفت:
– حالا نمیخواد غرق لبخند افسانه بشی. پاشو برو نون و دستکش بگیر. خوبه معنی عشق رو میفهمین که این بلا رو سرمون آوردین. اگه نمیفهمیدین که الان من هم زیر خاک بودم که ای کاش بودم.
همیشه حواسش به ما بود. پیش از آن ماجرا از روی حسادتهای دخترانهاش و بعد از آن، از شدت تنفری که از عشق پیدا کرده بود. میدانستم حرف زدن با او هیچ فایدهای ندارد. هربار تلاش میکردیم همه چیز را مثل روزهای قبل درآوریم، به بحث و دعوا و نیش و کنایه ختم میشد. دیگر به لحن بیادبانه و توهینهایش عادت کردهایم. خودم را قانع میکنم که مقصرم ولی دلم به حال افسانه میسوزد که به پای گناه نکرده میسوزد. این حرف را افسانه هم داشت با نگاهش به من میگفت. الهام که میدانست نگاه افسانه هم به من خیره مانده، با لحن تندتری به او گفت:
– حالا بگرد یه جفت دستکش برام پیداکن فعلا یه لقمه کوفت کنم.
رو کردم و خطابش قرار دادم:
– به خدا اگه دستت به جایی بخوره طوری نمیشه.
افسانه همان طور که به من نگاه میکرد گفت:
– وِل کن سینا. چندبار بهش گفتیم؟ چقدر دکتر باهاش حرف زد؟ قرص هم که نمیخوره، پس چه جوری میخواد درست بشه؟
– نمیتونم درست بشم. دیدین که خواستم، نشد. مگه دکتر نگفت دوباره دوست داشته باش، دوباره عاشق شو؟ دیدید که عاشق شدم ولی عشقم پا پَس کشید. نمیتونم. دست خودم نیست. اگه قرار باشه تا آخرعمرم قرص بخورم که دیگه باید سر از تیمارستان دربیارم. میخواین؟ باشه میخورم. دست و بالم رو نمیشورم ولی به جاش باید بلند شین بیاین تیمارستان ملاقاتم.
طاقت نیاوردم و جواب دادم:
– مگه هر کی قرص اعصاب بخوره باید بره تیمارستان؟
– هر کی نه، ولی من میرم. همین که میدونم عادی نیستم عذابم میده. همین جوری دارم کم میارم حالا فکر کن قرص هم بخورم.
افسانه مشغول گشتن توی کابینتها بود. گفتم:
– کمکم شروع کن. الان صبحانه بخور. بعد با هم بریم پارک یه دوری بزنیم. زنگ بزن با دوستات قرار بذار، میبرمتون جاده چالوس.
– اوووووووه! تند نرو. خودت میگی کمکم! بی خیال کرونا هم که شدی. نمیدونم چرا کرونا نمیگیرم؟ بمیرم راحت بشم.
لبخندی زدم و باطعنه گفتم:
– وسواس و بذار کنار. پاشو برو بیرون. خدا رو چه دیدی شاید کرونا هم گرفتی.
افسانه از توی آشپزخانه فریاد زد:
– نیست.
الهام با عصبانیت بلند شد. پارچهی سفیدش را از روی صندلی برداشت و گفت: میگین سعی کن تغییرکنی، اونوقت خودتون یه قدم برنمیدارین، الان اومدم یه چیزی کوفت کنم، نشد. حالا میرم گرسنه میخوابم. بعد که بیدار میشم عصبیام. اون وقت ناراحت میشین. خودتون رو اول درست کنین، بعد بشینین جوک بگین. همانطور که زیر لب غر میزد به اتاقش رفت.
پشت سرش بلند شدم ولامپها را خاموش کردم. خواستم بیرون بروم تا نان بگیرم که افسانه گفت:
– نمیخواد. بیا یه لقمه از همین نون بخور حالا. حوصله داری روز جمعهای بزنی بیرون؟
سمت آشپزخانه رفتم. آهی بلند کشیدم و کنار افسانه نشستم. داشت چایش را شیرین میکرد. نجواکنان گفت:
– بذار یه مدت همین جور بگذره. هر چی میخواد براش فراهم کن. شاید خودش خسته بشه و زمان همهچی رو درست کنه.
– بذارم یه مدت بگذره؟ الان چند ساله؟ دو سال بعد از فرزاد؟ یک سال هم بعد از منوچهر. الان سه ساله این دختر دستش رو به جایی نمیزنه. نمیذاره تنش به جایی بخوره. از خون میترسه. از نزدیک شدن به ما هم بدش میاد. الهامی که جونش بسته به ما بود و خودش رو به هر بهانهای به ما میچسبوند که نوازشش کنیم. خودتم میدونی که الهام خودش رو زده به مریضی. خودش رو زده به وسواسبازی. میدونی تا حالا چه قدر دستمال و دستکش گرفتم، تو این گرونی بازار؟ به خدا دیگه دارم کم میارم. کارها هم که خوابیده، تو این کرونا و گرونی، مردم لنگ یه لقمه نونَن، اونوقت دختر ما…
افسانه سرش رو جلو آورد و آرومتر از قبل گفت:
– مگه میشه خودش رو بزنه به وسواس؟ خسته نمیشه؟ یادش نمیره؟ دست خودش نیست، چون دست و تنش خونی شده از خودش هم بدش میاد. میگی چی کار کنیم؟ چارهای مونده؟
– یه وقت به خودم میگم، برم یکی رو پیدا کنم برداره ببردش، بلکه به خودش بیاد، دست برداره از این کاراش.
– سینا؟ چی داری میگی؟ این چه حرفیه میزنی؟
– مگه روزی که منوچهر اومد خواستگاریاش، قرار بود با هم ازدواج کنن یادت رفته؟ چقدر حالش خوب شد. همهی این کاراشو گذاشت کنار. شده بود همون الهام قبل.
افسانه با حسرت گفت:
– آره! چقدر خوشحال بودیم. گفتیم دیگه کابوسها تموم شد ولی عزیزم عشق که هرروز هرروز نمیاد سراغ آدم.
– عشق که نه! ولی خواستگار که بیاد شاید فکرش مشغول بشه، این چیزا از سرش بیفته.
– بعد مردم نمیگن دخترش رو انداخت به یارو؟
– به مردم چی کار داریم؟ اگه الهام ازدواج کرد و رفت سر زندگیش و خوب شد،کی میفهمه؟
– ماکه میدونیم، خودش که میدونه، فامیل، آشنا.
– اوووووو. فکر کجاها رو میکنی؟
– از کجا معلوم این دفعه خوب بشه؟
کمی از کره را برداشتم و روی نون کشیدم و گفتم:
– کاش اون شب چیزی به فرزاد نمیگفتم. شاید بعد از ازدواج واقعا آدم میشد. اگه اینقدر الهام رو دوست داشت که به خاطرش رگش رو زد، پس میتونست به خاطر الهام هم که شده زندگیاش رو تغییر بده.
– چه میدونستیم این طور میشه؟ داداش و زنداداشت هم خودشون میخواستن سر به تن فرزاد نباشه، بس که شَر بود. چه قدر دعوا؟ دزدی؟ چاقوکشی؟ دیگه آبرو نذاشته بود براشون. حالا خودشون رو یه جور کنارکشیدن و تو گوش فامیل رو پُر کردن که انگار بچهی اونا پاک و معصوم بوده و الهام، قاتل بالفطره. همه هم یادشون رفته فرزاد چه جور آدمی بوده.
قاشق رو زدم توی مربا و گفتم:
– آخه دلم به حال بچهی خودم هم سوخت. وقتی میدونستم ته دلش راضی به این ازدواج نیست و به خاطر آبروی ما داره به این ازدواج تن میده نتوستم طاقت بیارم. فرزاد با همهی هارت و پورتی که داشت، خیلی احساساتی بود. وقتی شب عروسی بهش گفتم که الهام دوستت نداره و فقط به خاطر ترس و آبرو داره باهات عروسی میکنه، نمیدونی چه بغضی کرد. اون نگاهش رو فقط من اون لحظه دیدم. همون شب، تو خونهی خودش فرزاد بهش گفت که فهمیده الهام دوستش نداره.
افسانه سرش را پایین گرفته بود و اشک میریخت. دستش را روی دستم گذاشت و در حالی که انگشتانم را میفشرد، گفت:
– کاش بهش نگفته بودی سینا. کاش فرزاد اون شب رگش رو نزده بود و دخترم تک و تنها تو اون خونه دست و تنش خونی نمیشد و جون دادنش رو نمیدید. اون ازدواج تلخ خیلی بهتر از این جدایی وحشتناک بود. خودش که میگفت تصمیماش رو گرفته بوده. میخواسته فرزاد رو درست کنه. کاش به جای این که فرصت زندگی رو از فرزاد میگرفتیم، به الهام فرصت زندگی میدادیم. بچهام تباه شد. همون لحظه فرزاد آه کشیده که زندگیمون این جوری شد. نه خودش به دخترم رسید نه گذاشت مرد دیگهای خوشبختش کنه.
لقمه را توی دهان گذاشتم و گفتم:
– چه میدونستم؟ مگه ندیدی وقتی بعد از اون، منوچهر که اومد خواستگاریش چه قدر خوشحال بود؟ مگه خودش نگفت که از همون ترم اول تو دانشگاه عاشق منوچهر بوده؟ من دخترم رو میشناسم. میدونستم که علاقهای به فرزاد نداره. تمام اون روی خوش نشون دادنهاش هم به خاطر این بود که فرزاد کار اشتباهی نکنه.
– آه خدا. کاش لااقل اون اتفاق شب عروسیاش با منوچهر نمیافتاد. الهام که حالش خوب خوب شده بود. نمیدونم چطور شد؟
– حالش که خوب بوده ولی چون خاطرههای شب ازدواج با فرزاد براش تکرار شد، تشنج کرده بود.
– اونوقت تو میگی ازدواج کنه؟ همون دو تا تجربه کافی نیست؟ منوچهر هم اگه عاشق بود پاش میایستاد.
– چی بگم؟ آخه همین جوری هم که نمیشه دست رو دست بذاریم.
– چیکار کنیم؟ بلندگو بگیریم دستمون بگیم برای دخترمون دنبال شوهر میگردیم؟ اون یه بار هم که خواست ازدواج کنه چون منوچهر رو دوست داشت، راضی شد.
از صدای بازشدن در اتاق به خودمان آمدیم. نگاهی به ساعت انداختم. هشت صبح بود و از الهام بعید بود در این ساعت بیدار شود و باورنکردنیتر از آن، این که برای بیرون رفتن آماده شده بود و لبخند به لب داشت. آخرین بار که خندههایش را دیدیم زمانی بود که منوچهر به خواستگاریاش آمده بود. خودش همهچیز را به منوچهر گفته بود. این که منوچهر را دوست داشته ولی میخواسته زن فرزاد شود تا لااقل او را به راه بیاورد. آخر هر چه باشد پسرعمویش بود و از بچگی با هم بزرگ شده بودند و دلش برای فرزاد میسوخت.
اشتباه از من بود که چون دخترم را در ناز و نعمت بزرگ کرده بودم دلم نمیخواست با یک آدم لات زیر یک سقف برود. آنها که عقد کرده بودند و همهچیز تمام شده بود، نمیدانم چرا به فرزاد گفتم که الهام ته دلش با تو نیست و مرد دیگری را دوست دارد. انگار میخواستم دلم خنک شود.
من و افسانه از جایمان بلند شدیم و گفتیم:
– چیزی شده؟
– وااا. چطور میخواستین بشه؟ از گرسنگی خوابم نبرد. آماده شدم با سیناجون بریم پارک یه دوری بزنیم و نون تازه بگیریم.
به شرطی که برام دستکش بخره.