
پرندهی اسیر
بارانی بلند سیاه به تن داشت و قوز کرده راه میرفت. چه حس آشنایی میانمان بود، انگار که سالها میشناختمش. پا تند کردم تا به او برسم اما هماهنگ با قدمهایم قدمهایش را تند کرد. درمانده ایستادم. به ساعتم…
بارانی بلند سیاه به تن داشت و قوز کرده راه میرفت. چه حس آشنایی میانمان بود، انگار که سالها میشناختمش. پا تند کردم تا به او برسم اما هماهنگ با قدمهایم قدمهایش را تند کرد. درمانده ایستادم. به ساعتم…
کونلختی با چتری باز در سر کوچهی فلان ایستاده بود و عبور گلهوار کونلختهای دیگر که فراری از بارانند را با آرامش نظاره میکرد. گویا برایش هیچ اهمیت ندارد. آری، او به آرامی مینگرد. صدایی میشنود و…
ده دقیقه پیش یک رژ لب دزدیدم. از داخل کیف دختری که قرار نیست ببینمش. یک راست آمد و روی صندلی جلو نشست. با اینکه عقب خالی بود، جلو نشست. زیبا بود. همین که راه افتادم سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و…
صندلی عقب ماشین، کنار پنجره نشسته بودم. چیزی نمانده بود که به ایستگاه راهآهن برسم. به خودم دلخوشی میدادم که طولی نمیکشد و دوباره برمیگردم. باران میبارید. هوا هنوز روشن نشده بود. شهر خلوت، آرام و دلگیر…
چند هفته بود که هر شب تا چندین ساعت پس از بامداد نیز خوابم نمیبرد و وقتی هم که چشم روی هم میگذاشتم، راس ساعت پنج صبح از خواب بیدار میشدم و خیلی هم پیش میآمد که اصلن نمیخوابیدم تامجبور نباشم زحمت…
بعد از دهبار تعریفکردن هرچیزی آدم حتمن به اشتباه میافتد و اتفاقات را پس و پیش تعریف میکند، اگر تناقضی در حرفهایم است تقصیر من نیست، دیگر خسته شدهام. از همان وقت که در فرودگاهِ کابُل منتظرِ چمدانهامان…
حالا من در اتاق کم نورم نشستهام. یادم نمیآید چرا در ذهنم به مغازه رفته بودم، چرا در مورد رفتن به آنجا نوشته بودم، آخرین بار که پایم را از در اتاق بیرون گذاشتم چه فصلی بود، فصلها را به خاطر نمیآورم.
هنوزم که هنوز است برایم نامفهوم است که من چگونه به دنیا آمدم؛ اصلا به دنیا آمدن من چه معنائی دارد. بیشتر اوقات به این موضوع میاندیشم که مگر میشود یک مرد هم مادر شود!؟ بله مادر من یک مرد است؛ خیلی هم دوستش…
انگار این بوی نفرتانگیز، خیال رها کردنم را ندارد. این منم که دارم میگندم یا دنیاست؟ بویی آزاردهنده که هر روز شدیدتر میشود. اول فکر میکردم مشکل از فاضلاب لعنتی است. همان که ته ذهن همهی ما یک روز قرار است…
ما همدیگر را خیلی بهتر از آنچه تصور میتوان کرد درک میکردیم. چیزی نوشیدیم، به خوراکیها ناخنک زدیم و تا ابد از هم دور شدیم، اما برای همیشه همدیگر را دوست داشتیم. افسوس که اسمش را فراموش کردم…
بلیطهای از پیش فروخته شده، خبر از شبی پرجمعیت میداد. کلودیا جزو اولین نفرهایی بود که وارد سالن میشد. زیباییِ دیوارهای بلندی که با کاغذهای طلایی پوشیده شده بود در کنار پردههای قرمزِ مخمل، چشمانش را…
انگار موسیقی از پیانو نه از دستانش از عطر بدنش و از چشمهایش بیرون میزد. کارش عالی بود خیلی عالی، هرقدر بیشتر مینواخت مرا بیشتر جذب میکرد و عجیب مست میشدم. لحظهی که پلکهایش را روی هم میگذاشت، حس میکردم…