ادبیات، فلسفه، سیاست

death angel

زن

مرد زن را وقتی که داشت از گرما روسری‌اش را باز می‌کرد گرفت. زن که کیفش را زیر بغلش قایم کرده بود هراسان شد، می‌خواست از بین دستان او راه فراری باز کند که توسری شکننده تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد…
عباس زال‌زاده متولد سال ۱۳۶۲ است. او فوق لیسانس مهندسی صنایع و لیسانس مدیریت فرهنگی دارد و به ادبیات داستانی علاقه‌مند است.

مرد زن را وقتی که داشت از گرما روسری‌اش را باز می‌کرد گرفت. زن که کیفش را زیر بغلش قایم کرده بود هراسان شد، می‌خواست از بین دستان او راه فراری باز کند که توسری شکننده تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد توی پهلویش که فوری تو دلش پیچ افتاد و پیش چشمانش سیاه شد و چند تا اوقِ خشکه زد و تو خودش شاشید.

مردم دورش جمع شدند. زنی زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. هنوز دستهایش تودلش بود و کیفش را محکم چسبیده بود و شُرشُر عرق می‌ریخت، نتوانست راست بایستد، زن با گریه فردا می‌زد «مگه شما شرف ندارید، چرا منو میزندید، گُه توی مذهبتون.»

این را که گفت، یک توسری سنگین و چند تا کشیده دوباره او را رو زمین پرت کرد. چهره‌اش با درد گریه‌آلودی باز و بسته می‌شد. چهره‌اش زور میزد.

بیست و چند سال داشت و صورت رنگ پریده‌اش پر از رنج بود.

وانت ماهی‌فروش مثل یک خرچسونه گوشه کوچه خوابیده بود، زن مثل مگس امشی‌خورده، میان دایره‌ای که دیواری از پاهای مفلوکِ ناخوش دورش کشیده بودند، تو خودش پیج و تاب می‌خورد و دشنام‌های سیاه سنگینِ تلخی تو گوشش میخورد که نمیگذاشت دردش تمام بشود.

ـ «زنکه فاحشه، کشف حجاب اونم روز روشن؟»

ـ «همین امثال تو هستند که چهره دین را خراب می‌کنند.»

ـ «اصلا بگو از کدوم دستگاه خارجی خط می‌گیری که می‌خوای زن‌های ما رو بی عفت کنی؟»

ـ «چند روز پیشم همینا تو خیابون شعار می‌دادن.»

ـ « تو این محله کسی بدحجابی یاد نداشت.»

ـ «گشت اومده؟»

ـ «بروید حاجی رو بیارید!»

ـ «حالا گشت رو صدا کنیم.»

ـ «گشت که نیست، خودمون ببریمش پایگاه.»

ـ «وقتی انداختنش تو زندون و اونجا پوسید دیگه هوس کشف حجاب نمی‌کنه.»

زن، زبانش تو دهنش خشکیده بود. حس می‌کرد که بار سنگین روش افتاده بود و نمی‌توانست از زیر آن تکان بخورد. باز یکی از حاج‌خانم‌های محل شانه‌اش را چسبید و بلندش کرد و تو صورتش تف انداخت و تو روش نعره کشید:

«بگو کی پای تورو تو این کوچه باز کرد؟ اومدی مردای محل رو بُر بزنی؟ فاحشه!»

زن فربه چشم وردریده و چادر سیاه بود و مقنعه‌اش را تا زیر لبهایش بال کشیده بود.

زن می‌خواست راست بایستد اما پاهایش روی زمین بند نمی‌شد و زمین زیر پایش خالی می‌شد، درد کلافه‌اش کرده بود، چهره‌اش در هم پیچید و زور زد تا توانست بگوید: «سر امام حسین نزنین، من از سر کوچه‌تون….»

باز زدندش، با مشت و لگد و سرو صورتش را پر تف کردند. هرجای تنش را که می‌شد با دست می‌پوشاند، همه را نمی‌توانست بپوشاند، ناله‌هایش بیخ گلویش میمرد و دهن و دماغش خون افتاده بود، کیفش را محکمتر چسبیده بود و خود را روی آن انداخته بود.

ـ «حالا در بزنیم و خود حاجی رو صدایش کنیم تا حقّشو کف دسّش بذاره.»

این را ماهی‌فروش سرگذر که خوب حاجی را می‌شناخت گفت و بعد رو زمین تف کرد و نیشش واز شد.

در زدند و حاجی تو زیرپیراهن و زیرشلوار چرک گل و گشادی آمد دم در. سرش طاس بود. زیر چشمهایش خورجین‌های باد کرده چین و چروک دهن واز کرده بود. شکمش گنده بود. پسر بچه‌اش هم با رخت تیم فوتبال رئال‌مادرید توپ بدست آمد جلو پدرش تو درگاهی سبز شد و باچشمان کنجکاو به مردم نگاه کرد. تکیه‌اش به پدرش بود.

حاجی پرسید «زن کجاست؟»، او می‌دانست که زن بی‌حجاب را مردم گرفته بودند، چونکه وقتی در زده بودند به حاجی پیغام داده بودند و او می‌دانست که زنی به جرم کشف حجاب را گرفته‌اند، که خودش دم در آمده بود.

مردم راه دادند و حاجی آمد تو خیابان بالای سر زن که دستش تو دلش بود و کیفش را سفت چسبیده بود، آسفالت خیابان از خونش‌ تر شده بود، تا رسید لگدی خواباند تو تهیگاه زن. رنگ زن سیاه شد و نفسش پس رفت و به تشنج افتاد.

ـ «خودشو به شغال‌مرگی زده!»

ـ «این فاحشه‌ها مثل سگ هفتا جون دارن.»

ـ «اگه یکی‌شونو طناب مینداختن دیگه کسی کشف حجاب نمی‌کرد.»

ـ «باید گیس‌شو برید و توی شهر چرخوندش، حالام خودشو به موش مردگی‌زده».

زن روی زمین کنجله شده بود و کف خون‌آلودی از گوشه دهنش بیرون زده بود. او به دختر کوچکش فکر می‌کرد و تبی که در آن می‌سوخت. هیچ کجای بندر داروی دخترک را نداشتند جز داروخانه سر کوچه محله‌ی حاجی، و آسفالت خیابان از خونش تر و سرخ شده بود.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش