
خیام
آفتاب ظهر بندر به یک وجبی فرق سرم رسیده بود، شرجی هم کلافهترم میکرد. همه پولم را برای ورودی استخر داده بودم و حالا فاصله چهار، پنج کیلومتری آنجا تا خانه را باید پیاده گز میکردم، همینطوری بیحال کنار خیابان…
آفتاب ظهر بندر به یک وجبی فرق سرم رسیده بود، شرجی هم کلافهترم میکرد. همه پولم را برای ورودی استخر داده بودم و حالا فاصله چهار، پنج کیلومتری آنجا تا خانه را باید پیاده گز میکردم، همینطوری بیحال کنار خیابان…
در گنجه را آنقدر تند باز میکنم که تیزیش به سرم میخورد. همه جمع شدهاند توی کوچه جلو خانهمان، دست به سرم میکشم و خون روی آن را پاک میکنم. سرکی به داخل آن میکشم، یک بسته سیگار بر میدارم و میدوم سمت…
باران را دوست نداشت، وقتی احمدسیاه سر صبحِ یکی از روزهای بدبیاری از اتوبوس خط واحد پایین پرید، اصلاً توجهی به باران و گودال آب جلوی ایستگاه کافه لنگر نداشت، حتی احساس نکرد که تا مچپا توی گودال پریده و…
بیجواب دست به تنه خنک درخت گرفت و از روی قبر بلند شد. راه قبرستان تا خانه حاج پولاد را یک نفس ضجه زد. از کنار دیوار خانهی حاج پولاد گذشت و صدای ضجههایش در میان ضجههای زنی که عینک سیاه بزرگی به چشم داشت…
ننه عیسی این طور شروع کرد، شب اول محرم بود که او به حسینیه آمد و پس از روضه، فخریخانم، قلیان برازجانی را برایش چاق کرده بود، پیرزن در حالی که چای داخل نعلبکی را سر میکشید، ادامه داد: «توی خیابون ششم بهمن…
عباسونجار چند ماه پیش که به خانهام آمد تا شناشیر را برای ساختن پنجرهی بیشتر و تعویض چوبهای پوسیده اندازه بگیرد، شبیه پدری نبود که تنها فرزندش را در لیمر دریا از دست داده است. سبیلش سیاه بود، اعتماد به نفس…
دلش میخواست گریه کند، بغض بیخ گلویش را خف کرده بود، دریغ از قطره اشکی و آرام داشت خفهاش میکرد، لرزشی تنش را در بر گرفته بود، پاهایش را بر کف اطاقک میکوبید، مثل نوجوانیها که تنها در باغ پدر مهری برای او شعر…
رویا نزدیک پنجره ایستاده بود و ریزش باران را نگاه میکرد. بارانی که تند و بیامان میبارید. ناودانها و جوی باریک سیمانی کوچه از حجم زیاد آب باران نالهشان در آمده بود.
روز جمعه است، دنیا مثل گوی دور سرم میچرخد، انگار در معدهام انفجاری رخ داده باشد، دهانم طعم گس چای فلّهی هندی میدهد و زبانم خشک شده، به وسط صف که میرسم دو نفر با هم پچپچ میکنند…
با تیغهی فلزی مدادتراشم روی نیمکت چوبی کهنه نام تو را مینویسم، زیرچشمی نگاهت میکنم، یک ردیف جلوتر از من نشستی و حرفهای خانم عبدویی را گوش میدهی، سرم را روی نیمکت میگذارم، همانجا که اسمت را حک کردهام…
یک روز صبح وقتی کربلاییخلیل، جورابها را توی ساک ورزشی میگذاشت که ببرد بازار، پسر توی حیاط نشسته بود و کیفش را حاضر میکرد، کل خلیل زیر لب شروهی سوزناکی میخواند، هر وقت به یاد زن اولش میافتاد شروه میخواند…
تو فکر میکنی کاپیتان بهزاد واسه چی میرفت خونهی ابوطالب، واسه چای خوردن؟! نه والا! واسه زنش میرفت، این کاپیتانها همشون همینطورین، پول دارن میافتند دنبال زن و دخترای بندر، چشاشونم هیزه!