ادبیات، فلسفه، سیاست

drips

رویا

رویا نزدیک پنجره ایستاده بود و ریزش باران را نگاه می‌کرد. بارانی که تند و بی‌امان می‌بارید. ناودان‌ها و جوی باریک سیمانی کوچه از حجم زیاد آب باران ناله‌شان در آمده بود.
عباس زال‌زاده متولد سال ۱۳۶۲ است. او فوق لیسانس مهندسی صنایع و لیسانس مدیریت فرهنگی دارد و به ادبیات داستانی علاقه‌مند است.

رویا نزدیک پنجره ایستاده بود و ریزش باران را نگاه می‌کرد. بارانی که تند و بی‌امان می‌بارید. ناودان‌ها و جوی باریک سیمانی کوچه از حجم زیاد آب باران ناله‌شان در آمده بود.

در تمام مدتی که رویا به تماشای باران ایستاده بود، خاله‌اش با چراغ پَمپی در دست توی چهار چوب در اطاق ایستاده بود و او را را نگاه می‌کرد. رویا متوجه آمدن و بودن خاله نشده بود. هر دو زن در جای خود آنقدر بی صدا ماندند تا باران لحظه‌ای از نفس افتاد.

حالا دیگر غروب شده بود و تاریکی روی شهر سایه انداخته بود. خاله کلید برق را زد. اطاق روشن شد. رویا اما همچنان مقابل شیشه پنجره ایستاده بود. خاله گفت:

– بیشتر از یک ساعته که آنجا وایسادی و بارون را تماشا می‌کنی.

رویا نه حرفی زد و نه حرکتی کرد. خاله گفت:

– انگار هنوز هم بارونو دوس داری ؟

رویا باز هم جوابی نداد. خاله چراغ پَمپی را بالا گرفت و گفت:

– گفتم اطاق کمی گرم بشه و تو هم باید لباستو عوض کنی.

رویا سرش را بالا برد و تصویر خاله را چراغ به دست روی شیشه نمور پنجره دید. او آرام برگشت طرف خاله، لبخند بی‌رنگی نقش صورت خاله بود. رویا گفت:

– نمی‌دونم چه صیغه‌ایه که باز هم بعد از سالها بارون بهاری منو میخ این پنجره کرد. خاله حرفی نزد.

رویا لبخندی زد و ادامه داد:

– بعد از تو خاله، این پنجره و این بارون از آن چیزهایی بودند که دلم براشان تنگ می‌شد.

خاله که هنوز چراغ پَمپی را نشانش می‌داد گفت:

– تو از همون بچگی دوست داشتی بارون را از پشت این پنجره تماشا کنی. رویا گفت:

– آخه خاله بارون پشت این پنجره بزرگ هیبت عجیبی داره.

خاله چیزی نگفت، رویا لبخندی زد و موزیانه پرسید:

– راستی خاله نگفتی این همه آب بارون کجا میرن؟ خاله لبخندی زد و گفت:

– منم جواب همیشگیه خودمو بهت میدم. زمین میمکشون، زمین آب رو توی خودش می‌کشه. رویا با همان لبخند پرسید:

– آخه مگه شکم زمین چقد گنده‌اس که این همه آبو تو خودش جا بده.

خاله فقط نگاهش کرد. هر دو لحظه‌ای ساکت ماندند و بعد هر دو خندیدند. خاله گفت:

– تو همیشه فکر و خیالات عجیب و غریبی داشتی. رویا آهی کشید و جواب خاله را نداد. بعد نگاهی به خودش کرد و بلند گفت:

– وای خدایا ببین چه آبی از لباسام میچکه. همه جا را خیس کردم، لباسام به جهنم قالی هم خیس شده.

بعد به صورت خاله چشم دوخت و با لبخند ملیحی گفت:

– ببخشید خاله هیچ حواسم نبود.

خاله میان حرفش دوید و گفت:

– تا داخل شدی یه راس رفتی پشت پنجره. خیس و تلیس. حواست هم به هیچ کس و هیچ‌جا نبود. حتی من، انگار همه راهو اومده بودی تا پشت این پنجره بارون را تماشا کنی.

رویا گفت:

– حق داری حواسم به هیچی نبود.

لحظه‌ای هر دو در سکوت ماندند. رویا گفت:

– منتظرش بودم که مثل قدیما بیاد کنارم وایسه و با هم و در سکوت بارون را تماشا کنیم. او هم دوست داشت مگه نه؟

خاله سرش را زیرانداخته بود و جوابی نداد. رویا پرسید:

– خاله چرا نیومد؟ کجاست؟ دلم براش تنگ شده؟

بعد چشم دوخت به خاله که ساکت بود. رویا ادامه داد:

– توی این اطاق، مقابل این پنجره می‌تونست ساعتها آروم باشه، البته اگر آن سوی پنجره باران می‌بارید. نیومد، منتظرش بودم، یکساعت خیلیه.

خاله درجواب چراغ پَمپی را بالا برد و گفت:

– حالا لباساته درارو خودتم خشک کن تا سرما نخوردی، بعد حرف می‌زنیم.

خاله دستش را پیش برد به طرف رویا و رویا چراغ پَمپی را از خاله گرفت و پیش پای خودش روی قالی خیس نشاند و گفت:

– خوبیه بوشهر اینه که بهارش اِنقدر سرد نیست حتی اگر بارونم بیاد.

خاله چیزی نگفت و فقط اشاره کرد به لباس‌های رویا، رویا گفت:

– راس میگی باید لباسامُ عوض کنم. توی ساکم لباس اضافی دارم. ساکمو کجا گذاشتم؟

خاله گفت:

– تو راهرو بود. گذاشتمش توی اون یکی اطاق، تو می‌تونستی تا بند اومدن بارون توی ایستگاه بمونی.

رویا دستهایش را بالای چراغ‌پَمپی گرفت. خاله نگاهش می‌کرد. رویا گفت:

– توی ایستگاه منتظر موندم. خیلی هم موندم و چند بار هم تلفن کردم اما نه بارون بند اومد و نه جوابی از تلفن شنیدم. تازه که فرقی نمی‌کرد که کی و چطوری بیام. از سر کوچه تا خونه ایجوری خیس شدم.

خاله دست دراز کرد و چادر خیس را از سر رویا برداشت و گفت:

– ببرم توی حمام آویزونش کنم تا آبش بره. رویا گفت:

– پس زحمت بکشین مانتوم رو ببرین.

و شروع کرد به باز کردن دکمه‌های مانتویش. خاله رفت کنار پنجره و پرده‌ها را کشید و گفت:

– لباس خونه بپوش، ماکسی عربی تو کمد هست، مال مامانته، بار آخر که اینجا بود دوختش. بابات گفت یقه‌اش بازه، مامانت هم جا گذاشتش، گمونم اندازه‌ات هست.

رویا نگاهش کرد. خاله بی حرف از اطاق به راهروی تاریک رفت و بعد داخل حمام شد. رویا پیراهن عربی که خاله گفته بود را توی کمد پیدا کرد و تن کرد و از اطاق بیرون زد و داخل راهرو شد. دم در حمام لباس‌های زیرش را به خاله که هنوز داخل حمام بود داد و تکیه داد به دیواره پله‌ها که با انحنای نرمی به تنها اطاق بالا می‌رفت. راه پله تاریک بود. تنها چراغ پاگرد راهرو نور اریبی روی چند پله اول می‌انداخت. رویا گفت:

– چرا اینجا اینقده تاریکه؟

خاله جواب داد:

– شاید بخاطر اینه که هوا ابریه.

رویا گفت:

– خیلی تاریکه، شما می‌بینین؟

خاله از حمام بیرون آمد و گفت:

– من به این نور عادت کردم.

رویا پرسید:

– توی اطاق بالا که قایم نشده؟

خاله جوابی نداد.

رویا گفت:

– برم ببینم؟

– نه!

لحن خاله محکم بود، خاله این را گفت و داخل اطاق مهمانی شد. رویا دنبالش رفت تا دم در اطاق و گفت:

– قایم موشک بازی که می‌کردیم اطاق بالا تنها جایی بود که اون قایم می‌شد. همه‌مون اینو می‌دانستیم و راحت پیداش می‌کردیم.

خاله گفت بیا خودتو گرم کن. رویا داخل شد. چراغ‌ پَمپی داخل اطاق روشن بود و قوری چای بالای آن قل می‌زد. هردو کنار چراغ نشستند. خاله استکانی چای ریخت و سر داد جلو رویا و بعد کاسه شکر را با قاشق چای خوری زیر و رو کرد. رویا گفت:

– زحمت نکش، دنبال قند نگرد خاله جان، ننه‌ام همه را عادت داده به چای شیرین حتی زن داداش‌های تهرونی‌ام را هم.

خاله گفت:

– این ننه تو هیچوقت تهرونی نمیشه.

– نه خاله تا صد سال دیگه هم نمیشه. هنوز هم بهترین خورشتش قلیه ماهیه و بهترین صبحونه‌هاش آش بوشهری. میگه هیچ گلی هم به قشنگی گل خرزهره نیست.

– حالا خوبه اسم تو نذاشت خرزهره!

– اسم اونم ننه‌ام انتخاب کرد مگه نه؟

– بله، مادرت از من کوچکتره اما زوتر از من بچه دار شد. کوکاهات احمد و عبدی شش و هفت ساله بودند که مو صاحب امیر شدم. ننه‌ات گفت می‌خوام با هم مثل سه تا کوکا باشند.

– بودند مگه نه خاله؟

– تا اینجا بودین و مثل ما زندگی می‌کردین، بله، بعدش نمی‌دونم.

– ما دوتا که همبازی بودیم و همیشه با هم؟

– ها! تو آخرین بچه ما دو خواهری، تنها دختر هردویمان، تو و امیر شب و روز با هم بودین البته تا وقتیکه هنوز بابات صورتشو دو تیغه می‌کرد. رویا لحظه‌ای ساکت شد و بعد گفت:

– سه برادر و یه خواهر! شور و شر بودیم وقتی که دور هم جمع می‌شدیم. هیچ چیزی جلو دار من و امیر نبود، من ته‌تغاری بودم و تنها دختر و اونم که تنها پسر خاله.

– چی بگم والا؟

– یادش بخیر باغ بابا بزرگ وقت ثمره و روزهای داغ خرما پزون، کارگرای نخلستان هم کار می‌کردند، جوونتراشون از نخلا می‌کشیدند بالا و پنگ‌های خرما می‌چیدند و سرازیر می‌کردند. دسته‌ای خلف از برگ درختای خرما می‌چیدند، گروهی خرماها را بهم می‌چسبوندند و عده‌ای هم خرماهای چسبیده را توی خلف می‌کردند. همه از اذون صبح تا اذون غروب کار می‌کردند، شبها اما کنار نهر با صدای نی‌انبون و دمام شاد بودند و خستگی روز را از تن در می‌کردند. شور رقص و یزله گرمشون می‌کرد برای کار فردا، همه با هم می‌خواندند و می‌رقصدندند، من و امیرو هم بینشون ول بودیم، می‌خوندیم و می‌رقصیدیم: سیاها مستن، سوار اسبن می‌رقصن، هللیوس هلیوسه!

خاله لبخندی زد و گفت:

– خوب یادته، هیچکس حریف تو و امیرو نمی‌شد. شما دوتا تا دیر وقت شب وسط کارگرا می‌رقصیدین. بابات غر می‌زد و من ذوق زده نگاتون می‌کردم، تو می‌خوندی امیرو مَسّه سواره اسبه.

رویا دست خاله را گرفت و هر دو دور چرخیدند و خواندند: امیرو مَسّه، امیرو مسه!

بعد از چند دور خاله از نفس افتاد و ساکت شد. رویا گفت:

– امیر بهتر از همه می‌رقصید، چنان بدنشه می‌لرزوند که انگار یه ذره استخون هم توی بدنش نداشت.

خاله گفت:

– ها یاد اون روزای خوش بخیر.

– ها یادش بخیر! خاله؟! هنوز هم می‌رقصه؟

خاله جوابی نداد و نگاهش غریبانه، کوچه تاریک آن سوی پنجره را می‌کاوید. هر دو، قُلُپی چای خوردند. رویا پرسید:

– غیرتی چی؟ هنوز بل میگیردش.

– غیرتی؟!

خاله پوزخندی زد و گفت:

– برای کی؟

رویا خندید و گفت:

– برای من دیگه.

– تو که نبودی، نیستی.

– یادته با پسر شهردار که به من دست زده بود چه کرد؟

– اگه بابات نبود می‌کشتش.

– بابام خوشش اومده بود!

– امیرو تا یکسال هم دست بردار نبود. بیچاره بچه شهردار! مجبور شدن از شهر برن.

– ننه‌ات می‌گفت لوسش کردم. تو میدنی که امیرو بچه آرومی بود. سرش به کار خودش بود، اما وای به روزی که انگولک می‌شد، دیگه شمرم جلودارش نبود.

رویا آب دهانش را قورت داد و گفت:

– من که خوشم می‌اومد. کسی جرأت چپ نگاه کردن به من نداشت. وقتی بزرگتر شدیم من هم دوست نداشتم امیر توی جمع برقصه، از نگاه دخترا به امیر حسودیم می‌شد.

– خب؟!

خاله حرفی نزد. با بال روسری چشمانش را پاک کرد که رویا ندید. رویا ادامه داد:

– از همون بچگی هم نشون داد که فوتبالش خوبه. از همه بهتر بود. وقتی نمی‌رقصید با توپش نخل‌ها دربیل می‌کرد. شِنُو کردنش. می‌تونس تا هلیله شنو کنه.

خاله آهی کشید وبا پشت دست گونه‌هایش را خشک کرد و زمزمه کرد. هلیله، باغا، نخلا.

– چتو مگه؟ باغا چی شدن خاله؟ هستشون؟

– نه هیچی ازشون نیست. داخل حریم نیروگاه اتمی افتاد، همه‌اش یا سوزندن و یا با خاک یکسان کردند. بقیه‌اش هم بلدوزرها زیر و رو کردند انگار که اصلاً باغی و نخلی وجود نداشته، بقیه نخل‌ها و بوته‌ها هم که از دستشون جون در بردند از بی‌آبی خشک شدن.

– پ خور چی؟؟

– پرش کردن، خشک شد، خور مرد و همه چی باهاش خشک شد و مرد!

رویا بی حرف به خاله نگاه می‌کرد. خاله ادامه داد:

– نیروگاه مردم را آواره‌ی عالی‌شهر و تنگک کرد، خورو خشک کرد، چندتا از اونایی که پارتی داشتن آبدارچی یا نگهبان نیروگاه شدن.

رویا گفت:

– همان موقع هم بابا بزرگ مرد؟!

خاله گفت:

– ها دق کرد! میگفت باغا را میشه احیا کرد، نخلا را می‌شه باز کاشت اما خور مرده دیگه زنده نمی‌شه. آبادی نهر بواسطه خوره. خور که نباشه زندگی هم نیس. نه بابام مرگ خور را نتونست تحمل کنه، او رفت و من و امیر تنها وبی‌کس موندیم توی تنگک. شما بچه بودین که بابای امیر توی تصادف ماشین مرد، ما با بابابزرگ که تنها بود زندگی می‌کردیم، شما هم از همان اول جنگ رفتین تهران.

– ننه میگه بخاطر کار بابام بوده.

– ها خب بابات ارتشی بود، درجه بالایی داشت، لچک سر ننه‌ات کرد و بردش تهرون.

رویا سرش را روی سینه‌اش رها کرد. خاله حرفی نزد. هر دو زن در سکوت به هم خیره شدند. یکباره خاله گفت:

– وای داشت یادم میرفت. خرما توی یخچال دارم. برات بیارم؟

رویا بلند شد و گفت:

– خودم میارم.

رویا در یخچال را باز کرد و گفت:

– خاله بابا ایول! رنگینک هم که داری و هیچی نمیگی؟

و با بشقاب رنگینک برگشت و باز کنار چراغ پَمپی نشست. تندتند چند قاشق رنگینک خورد و گفت:

– امیرو رنگینک دوست داشت مگه نه؟!

دانه‌ای خرما خورد و ادامه داد:

– اینم سهم اونه که من می‌خورم! باشه، از لجش شد هم همه‌اش می‌خورم تا دیگه خودشه قایم نکنه!

خاله لبخندی زد، رویا ادامه داد:

– آخرین بار که امیرو دیدم دو سال پیش بود. توی تلویزیون دیدمش. بابام هم نشسته بود. داداشام رفته بودند استادیوم. بابام غرق بازی شده بود و می‌گفت: این پسر فوتبالیست بزرگی می‌شه. بازیش عین مارادونان، حرف نداره! چه ذوقی کردم آنشب خدا میدونه.

خاله گفت:

– اما هیچوقت نتونست دیپلمشه بگیره، همون یازده موند که موند، از همون بچگی تنبل کلاسشون بود، میگن بچه‌های پیرزاد یاد گیریشون خوب نیست.

رویا خاله‌اش را بغل کرد و گفت:

– تو که پیر نبودی خاله.

– سنم هم کم نبود، سی و نه ساله بچه‌دار شدم و چهل ساله بیوه.

– آخی خاله عزیزم!

– امیرو بچه راحتی نبود. کم حرف بود اما وقتی آتشی می‌شد خدا هم جلودارش نبود. تا با پدر بزرگ بودیم دردسرش کمتر بود، هوای بابام را داشت، جوابشه نمی‌داد، رو حرف بابای تو هم حرف نمی‌زد، باباته دوست داشت. اما وقتی نیروگاه اومد، اول شما رفتین تهران، بعد بوام رفت، من ماندم و امیرو، من مقابل امیر ضعیف بودم، یه مرتبه جامون عوض شد، دور و برمون خالی شد، بچه‌های مدرسه اذیتش می‌کردن، اونم می‌زدشون، هر روز خدا یه پام توی مدرسه بود و بعدها کلانتری، خدا پدر مربی فوتبالشه بیامرزه که هواشو داشت، امیرو ازش حرف شنوی داشت.

رویا گفت:

– به همین دلیل فوتبالیست بزرگی شد.

خاله گفت:

– بزرگ! تا کجا رسید؟

هر دو لحظه‌ای بی حرف به هم نگاه کردند. بعد خاله ادامه داد:

– امیر از سفر تهران برگشت ذوق زده گفت: به تیم ملی دعوتش کردند، هیچ یادم نمیره دم در وایساده بود. گفت: ننه دیگه نگو چیزی نمی‌شم، حتما رویا هم شنیده.

گفتم:

– حتما همه شون شنیدن!

– ما همه مون خوشحال بودیم، ننه‌ام همه‌اش می‌گفت شکر!

– ننه‌ات؟

– ها ننه‌ام.

خاله دیگر چیزی نگفت و زن‌ها در سکوت بهم چشم دوختند. رویا گفت:

– همه تو خونه بهش افتخار می‌کردیم. البته که من یه کم بیشتر.

– او هم همیشه تو را یه کم بیشتر از همه دوست داشت، از تو بیشتر از همه حرف شنوی داشت.

– می‌دونم خاله، اما انگار از بابا بیشتر حرف شنوی داشت.

– از او می‌ترسید.

– یا شایدم احترامشه داشت.

خاله استکان رویا را که نیمه بود پر کرد و گفت:

– بخور تا گرمه.

و خودش به کوچه و باران که باز شدید

می‌بارید خیره شد.

رویا نگاه خاله را دنبال کرد و سعی کرد قلپی چای بنوشید، چای گرم بود، آنرا توی دهنش نگاه داشت. خاله متوجه نشده بود. رویا وقتی توانست چاییش را قورت دهد پرسید:

– خاله! حالش چطوره؟

خاله جوابی نداد. رویا ادامه داد:

– چرا هیچکس از او حرف نمی‌زنه؟

خاله جواب نداد.

رویا باز پرسید:

– خاله امیرو کجاس؟

خاله گفت:

– بقیه چاییته بخور.

رویا دستپاچه چایی را به لب برد و قلپی هورت کشید و گفت:

– می‌خواستم بدونم، بدونم خب! چه شده خاله؟ چرا هیشکی از هیشکی حرفی نمی‌زنه؟

خاله گفت:

– منم دلم می‌خواد از تو بدونم. من هم دلم می‌خواد بدونم زندگی تنها دخترومون تو خارج چطور می‌گذره.

رویا ساکت شد و به خاله چشم دوخت. خاله پرسید:

– انگار بچه‌دار نشدی ؟

رویا فقط سرش را به علامت نه تکان داد.

مدتی طولانی دو زن بی آنکه بهم نگاه کنند در سکوت نشستند.

خاله گفت:

– چطور شد که بی‌خبر آمدی؟ کی از خارج اومدی؟

– از خارج دو ماهی هست که اومدم، چندبار خواستم بیام دیدنتون ننه‌ام هی می‌گفت صبر کن تا با هم بریم. چند بار یواشکی تلفن کردم کسی جواب نداد. دلم می‌خواست ببینم‌تان.

خاله گفت:

– تلفن قطع شده.

رویا چیزی نگفت، خاله پرسید:

– حالا هم حتما بی خبر از ننه‌ات اومدی؟

رویا با سر تایید کرد.

– بی خبر و تنها اومدی؟

رویا با سر تایید کرد و گفت:

– گفتم می‌رم اصفهان خونه عمه‌ام.

– حالا حتما خودشون فهمیدن که اومدم اینجا.

– ها حتما، والا ننه‌ات دنیا را رو سرش گذاشته بود.

رویا سر به زیر داشت. خاله پرسید:

– ننه‌ات حالش خوبه؟

– نه اگر از من می‌پرسی، اما خودش می‌گه خوبم، راحت میشه فهمید که نه حالش اصلا خوب نیست.

– چشه؟؟

– یه چیزی اذیتش می‌کنه.

– چیه؟

– نمی‌فهمم.

خاله لحظه‌ای به دختر چشم دوخت و گفت:

– مو، لعنت خدا بر شیطون!

این را گفت و از جایش بلند شد و رفت توی راهرو. رویا سعی کرد توی تاریکی راهرو او را تعقیب کند. خاله با یک جفت دمپایی داخل شد و گفت:

– بپوش سیمان کف اطاق سرده سرما نخوری، تا چاییته بخوری غذا را می‌کشم.

رویا حرفی نزد. خاله رفت طرف آشپزخانه که طرف دیگر خانه بود. رویا رفت دنبالش داخل آشپزخانه، رویا گفت:

– خاله!

خاله گفت:

– اگر خبر کرده بودی غذای بهتری اماده می‌کردم.

رویا گفت:

– غذا تو سرم بخوره، غذا کوفتم بشه، بگو خاله می مو چه کردم که تو ازم فرارمی‌کنی؟ تو میدونی ننه‌ام چشه؟ تورا خدا خاله بگو ننه‌ام چشه؟ امیرو کجاس؟

خاله گفت:

– دلم تنگت بودم، اومدی، پیشم هستی، اما غریبی برام.

رویا کنار رفت و به دیوار تکیه زد و به خاله نگاه کرد، خاله گفت:

– چرا امیرمه فرستادین جنگ؟ تو و ننه‌ات میدونستین که او از تو حرف شنوی داره، تو می‌دونستی که هر چی تو ازش بخوای نه نمی‌گه، تو میدونستی.

رویا کف راهرو نشست و به خاله که همه‌ی صورتش اشک بود نگاه می‌کرد.

– هرچی می‌گفتمش من تو رو مثل احمد و عبدی دوست دارم قبول نمی‌کرد، ول نمی‌کرد، مو مثل دو تا ککام دوستش داشتم، هنوزم هم دوستش دارم، تهرون که بود از اردو در می‌رفت تا بیاد منو ببینه، اونقدر از تمرینات در رفت تا از اردو بیرونش کردن، شانسش برا تیم ملی کم شد. همان روز هم که از اردو بیرونش کردن از بدشانسی منو با الیاس نامزدم دید، می‌خواست الیاسه بکشه، که این کیه با تو، التماس الیاس کردم که زندونش نکنه، بابام گفت: این بچه خله، درس که نخوند، این هم از فوتبالش، ازش بخواه بره جبهه، گفتم: نمی‌تونم اینه ازش بخوام. حتماً میره، نخواستم چون می‌دونستم بی‌کله‌اس و خودشه معیوب می‌کنه. ننه‌ام گفت خودم بهش می‌گم، چه بهش گفتن نمی‌دونم، زدم تو سر خودم، زاری کردم و گفتم چرا ننه؟ گفتم ننه امیرو مثل پسرته، گفتم امیرو جون خاله‌اس، ننه گفت خاله‌ات جونش هم بره نمی‌زاره امیرو بره جبهه، بابام اما گفت اگر بره براش خوبه، آدم می‌شه.

رویا دیگر ادامه نداد. خاله هم چیزی نگفت، هر دو زن در سکوت به هم خیره شدند. سکوتی کشدار، خاله کنار رویا کف راهرو نشست و هر دو در سکوت به تاریکی خیره شده بودند. خاله دستهایش را دور رویا حلقه کرد و گفت:

– هر چه کردم نشد، التماسش کردم، می‌گفت خاله گفته، خاله گفته که رویا خواسته، عمو هم گفت برام خوبه، مو بخاطر رویا میرم، نگرش داشتم، هر جور بود رفتنشه عقب می‌انداختم تا شب عقدت و سفر خارجت که دیگه حریفش نشدم، یه همچین غروبی بود، بارون! بارون! یکی دو ساعت تنها پشت پنجره ایستاد و بارونو تماشا کرد، منم همه مدت توی چهار چوب در ایستاده بودم، بعد برگشت و گفت ننه بارون عجب هیبتی داره از پشت این پنجره، بعد کیفشِ ورداشت از در بیرون رفت، فکر کردم باز هم برا بازی فوتبال میره سفر، پرسیدم: می‌ری مسابقه تو ای بارون؟ نمی‌دونستم که، اوفففف!

بعد خاله نگاهش را به صورت رویا دوخت و گفت:

– اون امیرو که تو می‌شناختی همون شب عقدت از این در بیرون رفت و دیگر بر نگشت!

خاله گفت:

– روز عقدته ازش قایم کرده بودم، نمی‌دونم چطوری فهمید.

رویا سرش را به دیواره راه پله تکیه داده بود. خودم تلفنی بهش گفته بودم، قول داد بیاد و باهم بندری برقصیم.

خاله گفت:

– بهتره صبح برگردی.

– یعنی که نبینمش؟

خاله گفت:

– بذار همون یکی امیرو برات بمونه نه این یکی، این جوری بهتره، آدم شیمیایی‌شده که دیدن نداره!

رویا سرش را روی شانه خاله تکیه داد.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش