ادبیات، فلسفه، سیاست

Road of the War Prisoners - Vasily Vereshchagin

خرمشهر و هرات‌

دلش می‌خواست گریه کند، بغض بیخ گلویش را خف کرده بود، دریغ از قطره اشکی و آرام داشت خفه‌اش می‌کرد، لرزشی تنش را در بر گرفته بود، پاهایش را بر کف اطاقک می‌کوبید، مثل نوجوانی‌ها که تنها در باغ پدر مهری برای او شعر…
عباس زال‌زاده متولد سال ۱۳۶۲ است. او فوق لیسانس مهندسی صنایع و لیسانس مدیریت فرهنگی دارد و به ادبیات داستانی علاقه‌مند است.

جمال آخرین پک را به سیگارش زد و دودش را توی هوای سنگین و خفه اطاقک نگهبانی ول داد. کونه سیگارش را زیر پا له کرد و لبه تختش نشست، پوتین‌ها و جوراب‌هایش را از پا کند و همانجا ولشان کرد، نگاهی دور و بر اطاق انداخت، گل‌ممد بدون روپوش روی تخت بغلی خوابیده بود و آشفته دنده به دنده می‌غلطید، به سختی نفس می‌کشید، جمال ملافه چرک‌مرده ولو شده پایین پای گل‌ممد را تا روی کمر او کشید، بعد ملافه پهن شده روی تخت خودش را بالا زد و زیر آن غلطید و در جا خوابش برد، او نیز سخت و خسته خرناس می‌کشید.

با اولین خرناس‌های جمال، گل‌ممد هراسان چشمانش را باز کرد، نفس توی سینه‌اش سنگینی می‌کرد و رها نمی‌شد، انگار که ته سینه خف کرده باشد وکم کم مثل خمیری ور آمده در چنگال دنده‌ها گیر افتاده باشد، روی کمر چرخید و طاق باز خوابید، دستی به گلو و از آنجا به زیر گردن خود کشید و تا روی سینه‌اش ادامه داد، هر چه پایین‌تر می‌رفت فشار دستش بیشتر می‌شد تا نفسِ گیر کرده‌اش را آزاد کند، چندبار اینکار را تکرار کرد تا کمی آرام شد و توانست گوش به بیرون بسپارد، فقط صدای ریزش چند روزه‌ی باران بود که هنوز شنیده می‌شد، چشمانش را بست و به ریزش باران گوش سپرد، ضرب آهنگ یکنواخت باران بر سقف سفالی اطاقک، عادت گوشش شده بود.

اما صدای باران می‌توانست خیال خنک بیرون را به درونش بکشاند، به همین خیال دستش را به شیشه عرق کرده پنجره کشید، رعشه‌ای از خنکی در همه وجودش دوید و حس کرد نفسش رها شده، کمر را راست کرد و روی دو زانو نشست و دست‌هایش را روی رف پنجره حایل کرد و صورتش را به شیشه سرد و نمور چسباند، چشمانش اما هنوز بسته بود، خنکی دل چسبی روی پوست صورتش دوید و بعد در درونش رخنه کرد، مدتی طولانی به همان حال ماند، تا صدای در هم کامیون‌هایی که در پی هم می‌رفتند را شنید و شرابه نوری تند که بر پنجره تابید خیالش را برید و چشمانش را باز کرد، امواج‌ نور در پی هم بر پنچره می‌تابید و بعد بر پهنای جاده خیس کش می‌آمد و در تاریکی دور می‌شد، در پی کاروان کامیون‌های نظامی آمبولانسی و جیپی آرام و باحوصله گذشتند، پشنگ گل‌آلود زیر چرخ ماشین‌ها شیشه را اندود کرد.

گل‌ممد پنجره را باز کرد، نم‌های پراکنده‌ی باران به دنبال باد سرد به داخل اطاقک هجوم آوردند و سرمای مرطوبی اطاقک را پر کرد، او سینه‌اش را سپر هجوم باد و باران کرده بود و تند‌تند نفس عمیق می‌کشید، در آخر دست‌هایش را زیر باران کاسه کرد و به صورت خود پاشید و پنجره را بست.

هوای اطاقک تازه و سرد شده بود، گل‌ممد احساس بهتری داشت، جمال پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و بیشتر غرق ملافه شده بود، او لبه تخت نشست و به تلویزیون که هنوز روشن بود چشم دوخت، گل‌ممد عینکش را از کنار میز‌تلویزیون برداشت و به چشم زد و صدای تلویزیون را کمی بالا برد.

جمال غلتی زد و گفت:

– چه سرده! ولک تو هنوز بیداری؟ وقتی اومدم تو خوابیده بودی، حتماً غذا هم نخوردی؟

گل‌ممد جوابی نداد، جمال به بالشت تکیه داد و ادامه داد:

– بگیر بخواب! برنامه‌ی آخرشه، تا فردا از اخبار خبری نیس.

و جمال ادامه نداد.

گل‌ممد گفت:

– تازه چی؟

– میگم زنی که امروز با آمبولانسم آوردم شاید خودش باشه، زنده بود، سوخته بود، اما هنوز زنده بود.

گل‌ممد از روی تخت بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد، سیگاری آتش زد و همه‌ی دودش را هورت کشید، هراسان دکمه‌های پیراهنش را باز کرد، دلش می‌خواست پوست سینه‌ی خود را بدرد تا گیره‌های دنده‌هایش را بکند و نفسش را رها کند، سردش بود اما از درون می‌سوخت، چیزی نفسش را گیر می‌داد تا خفه‌اش کند.

حالا شیشه گل‌آلوده‌ی پنجره در باز تاب نورهای دور و نزدیکِ لامپ‌های خیابان و ماشین‌های عبوری پرده‌ای بود پر از تصویر، تصویر‌های خطوط تنِ زنی معلق در سیاهی باران خورده شب، خطوط مثل دانه‌های باران کش می‌آمدند و بعد در تاریکی محو می‌شدند، ذهن مشوشش با خود جدال داشت، ملافه خون‌آلوده، تن سوخته‌ی کدام زن را می‌پوشاند؟ آیا این تن سوخته و دود گرفته و آن دست آویزان از تخت با تک النگوی نقره‌ای از آنِ مهری نبود؟ و صداها بیشتر و بیشتر ذهنش را می‌انباشت.

عبور ماشین‌های نظامی، چرخ تانکها، انفجار گلوله‌ها و صدای عاج پوتین‌ها و نعره‌های مستانه، عجز و التماسِ زنی در سرش دوران می‌کرد، سرش را به شیشه پنجره تکیه داد و چشمانش را بست.

امروز صبحِ زود بود، مجروحان را گروه گروه از هرات به بیمارستان می‌آوردند، آمبولانس جمال هم آژیرکشان داخل بیمارستان شد، جمال از پای آمبولانس داد کشیده بود:

– گل‌ممد، گل‌ممد، مجروح یه زنه! بدو بیا!

در یکی از دهات‌های آزاد شده‌ی هرات پیداش کرده بودند، وقتی سربازهای طالبان عقب‌نشینی می‌کردند همه جا را آتش زده بودند و رفته بودند.

گل‌ممد دویده بود دنبال برانکاردی که زن را با خود می‌برد، حیاط بیمارستان انگار که کش آمده باشد و قدم‌هایش که انگار در خلاء برداشته می‌شد و به برانکارد نمی‌رسید و از دو سوی برانکاردی که به درازی حیاط بیمارستان شده بود، دست‌هایی با پوست سبزه با النگوی نقره‌ای از آن آویزان بود.

توی راهرو پشت در اطاق عمل دکتر شانه‌های گل‌ممد را گرفته بود و گفته بود:

– آرام باش!

گل‌ممد ملتهب نفس‌نفس می‌زد، صدایش بالا نمی‌آمد، عینکش را برداشت و با پیراهنش خشک کرد و باز به چشم زد، جمال راست گقته بود، دستی زنانه با پوسته سبزه و النگویی نقره‌، با خودش گفت:

– مهری که اینقدر لاغر نبود.

دکتر گفت:

– تو که خودت واردی، میدونی که اجازه نیست داخل اطاق عمل بشی، دلم می‌خواست هنوز تو را با خودم داشتم اما نه امروز، بمون تا بیارنش بخش، برو استراحت کن! برو! فردا می‌بینیش.

گل‌ممد کنار دیوار راهرو مانده بود و برانکارد را برده بودند داخل اطاق عمل، او بوی جمال را شنیده بود، خودش پای دیوار خراب شده بود و جمال کنارش نشسته بود.

پرده‌ای از اشک چشمانش را پوشانده بود، گل‌ممد پرسید:

– جمال! صورتشو دیدی؟ مثل عکسش بود؟ تو که عکس بچه‌ها مو دیدی!

جمال جواب داد:

– ندیدم! سر و صورتش پوشیده از زخم و دود سوختگی بود، نه! ندیدم! حالا پاشو بریم، تا بیارنش بخش طول می‌کشه، بیا!

گل‌ممد بغض کرد:

– از همین می‌ترسیدم! ا زهمین! زبونم نمی‌گرده بگم.  

جمال گفت:

– همون بهتره ساکت باشی، بیا صورتتو بشور، گریه برا مرد عیبه.

گل‌ممد اشک‌هایش را پاک کرد و از جایش بلند شد، جمال گفت:

– ممکنه خودش هم نباشه، بازار هرات پر از النگوی نقره بوده خب! تنها تو که از ای النگوا نخریدی کاکا!

گل‌ممد جوابی نداد و با هم راه افتادند طرف دروازه و اطاقک نگهبانی، بقیه روز و همه‌ی بعدازظهر هر دو ساکت بودند.

شب از نیمه گذشته بود و هر دو بیدار رودرروی هم لبه تخت‌هایشان نشسته بودند، جمال به صفحه تلویزیون خیره شده بود و گل‌ممد سرش را روی زانو در منگنه انگشتانِ دستش گیر داده بود. جمال گفت:

– آن همه شخصی توی جاده‌ها اسیر شدند، زن، مرد!

گل‌ممد جوابی نداد و از جایش بلند شد و رفت پشت پنجره، باران همچنان می‌بارید. گل‌ممد چنگی به موهایش کشید، ناخن‌هایش پوست سرش را جر می‌داد. جمال گفت:

– انگار مطمن نیستی؟

گل‌ممد برگشت طرف جمال و حرفی نزد.

جمال گفت:

– مگه نگفتی؟! کاظم، بابات، حبیبو و بچه‌هاتو دیده که توی اردوگاه همه سالم بودن!

– کاظم چطور از پشت برقع دید؟! مگه طالبان زنا از مردا جدا نمی‌کنن!

– شاید هم مهری زخمی شده و یا مرده! شاید هم! لعنت بر شیطون!

جمال غرید:

– تو مطمئنی که این خودش نیس؟

گل‌ممد فقط نگاهش کرد، جمال فریاد کشید:

– چرا نمیگی! چه مرگته؟ ها؟

گل‌ممد فقط نگاهش می‌کرد. جمال آرام شد و لحظه‌ای بعد گفت:

– اوووف! تو که وضع منِ میدونی!

گل‌ممد گفت:

– تو راحت شدی!

جمال نگاهش کرد و گفت:

– تا فردا همه چیز روشن می‌شه! کاش می‌تونستم بخوابم، می‌دونم فردا طالب دوباره حمله می‌کنه، قیامت!

بعد روی تختش دراز کشید.

گل‌ممد با انگشتش روی شیشه عرق کرده خط‌های نامنظم ترسیم می‌کرد و چشم به شب و باران داشت، دیگر حتی ماشینی هم عبور نمی‌کرد و هیچ چیزی نبود که بتواند شب را کوتاه‌تر کند، که بتواند دل ابرها را بدرد وآفتاب را بنمایاند، هیچ نبود.

جمال گفت:

– به پرستار سپردم هروقت آوردنش بخش بهمون خبر بده! تو که بیداری؟ نه؟

– خوش به حالت جمال! دیوارها توی انفجار آوار شدن و همه چیز خلاص، همه چیز خلاص! خلاص! نه خواری و نه عذاب و خفت!

جمال چیزی نگفت.

گل‌ممد ادامه داد:

– کاکا تو توی این اطاقک جای خودت نیس اما منو تحمل می‌کنی!   

جمال قامتش را راست کرد و روی تشک نشست. گل‌ممد گفت:

– جمال برادرِ من! اما، اما

چشمانش پر از اشک شد.

جمال سر گل‌ممد را بغل گرفت و بغض کرده ادامه داد:

– دلش نمی‌خواست بدون مو بره! زوری فرستادمشون توی جاده! جمال! هیچ وقت آن بعدازظهر یادم نمیره، مهری گریه می‌کرد، بچه‌ها زیر برقع ننه‌شون فرورفته بودند. بابا و ننه‌ام دعا می‌خواندند. حبیبوعجله داشت تا هوا روشنه برن، انگشتای قلمی مهری دستامو محکم گرفته بود، مونم انگشتام حلقه مچ دستش کردم، فلز سرد النگو، سیم پیوند دلامون بود، یادمِ هنوزعروسی نکرده بودیم خودم النگو را براش خریده بودم، تنها النگوی نقره‌ای بود که عباسو ‌نقره‌‌فروش داشت، موقعِ حرکت، چشمان اشک‌آلود مهری خندید و ماشین رفت و همین و همش تموم شد، خلاص! منم با بقیه اومدم کابل، جوانترها موندن، از شهر دفاع می‌کردن و ما هم زخمی‌ها را نجات می‌دادیم، یک ماه که گذشت و هیچ خبری از بچه‌هام نشنیدم مرخصی گرفتم که برم دنبالشون بگردم. یکماه تمام پا براه بودم، نبودند! هیج‌جا نبودند، نه اردوگاه‌های آوارگان، نه هتلی و نه بیمارستانی، کسی هم ازشون خبر نداشت، تا کاظم پسرعمو رو توی قندهار دیدم. ای کاش نمی‌دیدمش، ای کاش کاظم لال شده بود. پرسیدم کاظم بچه هامو نیدیدی؟ کاظم اول سیگاری آتش زد و داد دستم.

پرسیدم :

– خبری داری انگار؟! مردن؟!

و کاظم گفت:

– می‌دونم زنده هستند، توی تلوزییون خودم دیدم! همه بودند، بابات، ننه‌ات، حبیبو و بچه‌ها، دو سه بارخودم دیدمشون. زنت هم بود، تو غیرت داری؟!

کنار خیابان آوار شدم، مات‌ومبهوت به کاظم که سرزنشم می‌کرد نگاه می‌کردم، یعنی کجا بوده؟ یعنی چه به سرش آمده؟

جمال گفت:

– آدمِ اسیر که نمی‌تونه برا خودش تصمیم بگیره، سرنوشت آدم اسیر دست اوناییِ که اسیرش کردن.

گل‌ممد زمزمه کرد:

– راس میگی! اما راه‌هایی هم برای مردن هس!

جمال گفت:

– مادر همیشه به عشق بچه‌هاش زنده‌اس!

و گل‌ممد حرفی نزد. جمال گفت:

– بخواب کاکا، بخواب.

جمال باز رفت زیر ملافه و در جا خوابش برد، گل‌ممد رفت کنار پنچره و به تاریکی چشم دوخت.

بعد از دیدن کاظم کارکردن توی اطاق عمل برای گل‌ممد سخت شد، روزی دست‌های مرتعشش را به دکتر نشان داد و گفت دیگه نمی‌تونم، همه چیز از یادم رفته، تکنسین اطاق عمل باید حواسش جمع باشه، مُنِ معاف کن دکتر! و از آنجا به اطاقک نگهبانی رفته بود، هم اطاق جمالِ راننده شده بود، او هم هیچکس را نداشت.

شب و باران هنوز ادامه داشت، گل‌ممد پای پنجره ولو شده بود، آواری فرو ریخته، گویی پاهایش توان حمل تنه‌اش را نداشتند، ذهنش خالی و ساکن شده بود و همه چیز در آن پاک شده بودند، یکباره دور ریخته شده بودند، اما مهری هنوز بود با انگشتان قلمی و پوست سبزه‌ی دستش و النگوی نقره‌ای، در ذهن خسته و خالی گل‌ممد حضور داشت و هنوز تصویر آن زن، پررنگ بود در بی رنگی دیگران، دستانش را به حاشیه پنجره تکیه داد و از جا بلند شد، با خود زمزه کرد:

– خدایا چه کنم؟

سپیده صبح کمرنگ از پشت پنجره سرک می‌کشید و قطره‌های بی‌امان باران روی گل‌ممد می‌بارید، با خودش زمزمه می‌کرد:

– چه کنم خدایا؟ مهری اسیر و تنها!

دلش می‌خواست گریه کند، بغض بیخ گلویش را خف کرده بود، دریغ از قطره اشکی و آرام داشت خفه‌اش می‌کرد، لرزشی تنش را در بر گرفته بود، پاهایش را بر کف اطاقک می‌کوبید، مثل نوجوانی‌ها که تنها در باغ پدر مهری برای او شعر می‌گفت و یزله می‌کرد، حالا پاهایش ریتم داشتند و یزله بود. پاهایش به زمین ضربه میزد و دستهایش به هوا، ناگهان از جا حرکت کرد، درب اطاقک را باز کرد، زیر رگبار باران می‌دوید و فریاد می‌زد:

– مهری، مهری!

جمال دنبالش می‌دوید و ستاره‌ها فقط نگاهش می‌کردند، کنار تختِ زن بغضش ترکید.

مهری عزیزم حبیبم!

دست سرد زن و النگوی نقره‌اش میان دست‌های گل‌ممد فشرده می‌شد.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش