ادبیات، فلسفه، سیاست

ball

نگاه خیره‌ی او

هادی خلیقی

کمی این پا آن پا کرد و درجا ایستاد. چند قدم برداشت و نوکی به زمین زد و باز ایستاد. مهرداد طاقت نیاورد و کرمش گُل کرد. سکوت را شکست و با توپ محکم کنارش کوبید. سبزینه با شلیک توپ شوکه شد. با سرعت دوید و دور شد…

تمامی کتاب‌ها و دفترها را توی کوله‌اش‌ چپانده بود و روی دوشش سنگینی می‌کرد. پیکان آقا خسرو با گاز و گوز و دودی که از اگزوزش خارج می‌شد، بچه‌های سال بالایی را که گرم والیبال بودند به سرفه انداخته بود و سیاهی را روانه‌ی زمین می‌کرد. نداف هم از پشت شیشه‌ی دفتر زیرزیرکی سیگار می‌کشید و با همان خنده‌ی تلخ همیشگیش نظاره‌گر بود. تا اینکه از خیرش گذشتند و بساطشان را جمع کردند.

شیر را باز کرد و کمی آب به سر و رویش پاشید. خوشش آمد. چشمانش را بست و سر را زیر شیر برد. از فرط کچلی حس می‌کرد آب از طریق پوست به کاسه و از آنجا به مغزش نفوذ می‌کند. دایی هروقت که می‌دیدش سه شعر خودساخته در باب کچلی را باهم دوره می‌کردند. من کچلم تو مودار من می‌رینم تو بردار من کچلم تو پنبه‌زن من می‌رینم تو هم بزن من کچلم تو لوله‌کش من می‌رینم تو بو بکش …

برگشت و تا چشمانش را باز کرد، سراپا خیس شد. از پشت پلک‌های خیس، سجاد و محسن را ‌دید که فرار کردند.

– گوساله‌‌ی عوضی …

هنوز یک قدم پیش نگذاشته بود که بلندگو صدا کرد.

– حسین‌زاده … هوی … با توام! … این بالا … چه غلطی می‌کنین دم آبخوری؟ باز هوا گرم شد شروع کردین؟ وایسا همونجا ببینم وایسا …

طبق معمول نداف از اتاق فرمان شاهد ماجرا بود. همیشه لحظه‌شماری می‌کرد تا بهانه‌ای برای روشن کردن بلندگو دست بدهد و صدایش را از آن بالا به پایین پرتاب کند تا کیفش کوک شود. این دم آخری بدش نمی‌آمد این سه تن را گوشمالی دهد و تعطیلات را زهرشان کند.

دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض گرفت و دوید سمت حیاط پشتی. جایی که سجاد و محسن منتظرش بودند تا مراسم هرساله را برگزار کنند. خواست لیچار دیگری بار سجاد کند که محسن نگذاشت وقت تلف شود. کوله را از پشتش انداخت. دید خالیست. زیپش باز و تمامی محتویاتش ریخته بود. به کمک سجاد که جفت‌پا پریده بود بالا و دفتر و دستکشان را لگدمال می‌‌‌کرد رفت. کنارش زد و شروع کرد به جر دادن هرچه که بود. کاغذها را کُپه کردند روی هم، کبریت کشیدند زیرشان و فلنگ را بستند.

هرچه بود بخیر گذشت. اما دلش برای آرشام که با اشتها پاک‌کن می‌خورد و از فیلم‌هایی که شب پیش با برادرش مخفیانه دیده بود و ته کلاس برایشان تعریف می‌کرد، تنگ می‌شد. میوه‌دزدی از حیاطِ خانه روبرویی و استرس قلاب‌گیری پای دیوار و کشیک روزهای بعدی زن صاحبخانه که از خواب و خوراک افتاده بود چقدر شیرین بود و یادش بخیر ریدن کوروش در تُمبانش از ذوق فوتبالِ زنگ ورزش که سر از پا نمی‌شناخت و آرزو می‌کرد روزی برسد که هر سه زنگ ورزش باشد.

ولی دیگر مجبور نبود وقتی که آذری دبیر جغرافیا کیف سامسونتش را باز می‌کرد دزدکی به بهانه‌ی پاک‌کردن تخته داخل کیف را وارسی کند و با دیدن شلنگ سیاهِ تاشده بر خود بلرزد. ورم لایِ انگشتان سجاد زمان داشت تا از نو پوست بیندازد و بادش بخوابد تا دیگر فشار دست بیگی دبیر فارسی و خودکار معروفش پای تخته زانوهایش را سست و شلوارش را خیس نکند. صدای بغض محسن و ضرب سیلی جوانبخت با آن دست‌های گنده‌ی گوشتالو که بی‌اختیار چشمانش را بسته بود تا نبیند، در سرش می‌پیچید تا که مادر را دید.

مادر نگاهش نمی‌کرد و از دور با آن که از پشت سر هرلحظه نزدیک‌تر می‌آمد خوش‌وبش می‌کرد. صدای قدم‌هایش و سنگینی حضورش را حس ‌کرد. دستی شانه‌اش را فشرد. برگشت. از پایین زل زد به کفش‌های پوست‌کنده‌ و شلوار سبز لجنی با آن لبه‌های برگشته که خوب می‌شناختشان. سر را پایین نگه داشته بود و انتظار می‌کشید هرچه زودتر از قید این هیولای پیر و شکوه‌هایش خلاص شود.

چشمانش را بست. صدا متوقف شد و خو‌شی‌های سه ماه تابستان آمدند. دوچرخه‌سواری با جواد از هشت صبح تا دوازده و بعد ناهار و کمی تخیل در بابِ دختران فامیل زیر پتو و تقلای الکی و بی‌نتیجه و بعدش خواب تا سه و پنج گل‌کوچیک در کوچه‌ی فرید اینا با تیردروازه‌های زردی که سال پیش برادرش اسماعیل ساخته بود تا هشت قبل اذان و شستن پاهای چرک‌آلود وقت شام و فوتبال نود و هشت و انتخاب برزیل قبل خواب.

– می‌شنوی یا خوابت برده؟

– باباش بفهمه پوستشو کنده آقای نداف. شما این دفعه رو ببخشید …

آن سمت خیابان سر کوچه‌شان، عده‌ای دور هم گرد آمده بودند و به جعبه‌ای که مردی روی زمین گذاشته بود نگاه می‌کردند. به همراه مادر نزدیک رفتند و از لابلای جمعیت خود را به زور جلو انداخت. جوجه‌های رنگارنگ را دید که تَنگِ هم در کارتونی چپانده شده بودند. مردم به سرعت می‌خریدنشان و با خرید هر کدام، جا برای باقی‌شان بازتر می‌شد. چشمش یکی از آن‌ها را که در گوشه‌ی کارتون کز کرده بود و رنگش سبز بود گرفت. مادر را صدا زد. نشانش داد و با اصرار راضی شد که بخرد. مرد جوجه را کف دستش گذاشت و از همان ابتدا که به چشمان و سر مظلومش نگاه کرد، یک دل نه صد دل عاشقش شد. تا رسیدن به خانه چشم ازش برنمی‌داشت و در خیالش به بزرگ شدنش و اینکه آیا خروس است یا مرغ فکر می‌کرد.

اسمش را سبزینه گذاشت. سبزینه بالای کمد‌دیواری پایین را نگاه می‌کرد و تا لبه نیامده برمی‌گشت عقب و او در پایین سوت‌زنان تشویقش می‌کرد که بپرد. مشتی برنج هم کف دستش گذاشته بود و از دور صدای جیک‌جیک درمی‌آورد. سبزینه همان بالا این‌پا آن‌پا می‌کرد تا شاید بالاخره او از خر شیطان پایین بیاید. طاقت نمی‌آورد. سرآخر خودش هم بالا می‌رفت، روی دوش سوارش می‌کرد و یکباره پایین می‌پریدند. آنقدر این کار را می‌کرد تا پدر سرزده وارد اتاق می‌شد و چکی نثارش می‌کرد. و گاهی هم نمی‌آمد. می‌گفت بچه باید بچگی کند، ولی این نره‌خر قدش دارد از من هم بلندتر می‌شود و تازه یاد جوجه‌بازی افتاده! برایش کارتونی از بقال محل گرفته بود و دور تا دورش را سوراخ کرده بود تا آن میان دلش نگیرد.

مادر زن باسلیقه‌ای بود. آن شب خاله و شوهرخاله و دخترخاله‌ها و پسرخاله سرزده مهمانشان بودند. سبزینه هم کناری در کارتون این‌سو آن‌سو می‌رفت و از لای سوراخ‌ها دید می‌زد. سفره‌ای پهن بود و شامی دلچسب. بعد از صرف غذا و شکرگزاری و تعارفات الکی تازه وراجی آغاز شده بود که یکهو سبزینه وسط سفره کله‌اش سبز شد. هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد و از روی ظروف می‌پرید. انگار گرسنه‌اش بود. از بین خاله و شوهرخاله و دخترخاله‌ها و پسرخاله یکی از دخترخاله‌ها دلش ضعف رفت و سبزینه را روی دوشش گذاشت. حیوان انگار که به بلندی هنوز عادت نداشت بعد این همه تمرین و شاید هم غریبی می‌کرد، بال و پری زد و نشست. ولی درجا بلند شد و از خود روی دوش دخترخاله یادگاری بجا گذاشت که چندان برایش دلچسب نبود. با ضرب دست سبزینه را شوت کرد پایین و جلدی روانه‌ی دستشویی شد. سبزینه در اتاق می‌دوید و او به دنبالش. تا اینکه باز خودش را در کارتون و سوراخ‌های دیوارش تنها دید. دلش طاقت نمی‌آورد. جایش خالی بود و با هر جیک‌جیکی از دور انگار که خنجری به قلبش می‌زد. خاله پیشنهاد داد که با دستمال کوچکی پشتش را ببندد تا با خیال راحت به جمع بپیوندد. بزم شبانه آغاز شده بود و نگاه‌ها گره خورده بود به تلوتلو خوردن‌های سبزینه و کله‌پا شدنش روی زمین. اما او نگاهش خیس بود و خیره مانده بود به گل‌های قالی و با ناخن رویشان طرح می‌کشید.

با بدن یکدست سبزش خرامان جلوی دوربین‌ها می‌رفت و عکاسان یکدیگر را کنار می‌زدند تا وقتی بال‌هایش را گشود لحظه را شکار کنند. روی شانه‌اش می‌پرید و به فرمانش در هوا چرخ می‌زد. به زمین که می‌رسید تخم می‌گذاشت و در هوا ناله سر می‌کرد.

صبح که چشم باز کرد سبزینه روی شکمش جا خوش کرده بود. شاید مادر گذاشته بودش آنجا که بیدارش کند. با سرانگشتانش کمی نازش کرد. کف دست را پشتش گذاشت و مهارش کرد. دید که آرام آرام چشمانش بسته و پاهایش شُل می‌شود. دست برداشت و از جا برخواست. صبحانه را خورد و راهی کوچه شد.

ساعت هشت هشت و ربع که می‌شد حبیب و جواد را با چشمان خواب‌آلود انگار که مجبورشان کرده باشند با توپ دولایه از ته کوچه می‌دیدی که روپایی‌زنان می‌آمدند جلو و تا می‌دیدنش با شوتی از همان دورها نشانه می‌گرفتند سمتش. او هم این ور تا توپ بهش می‌رسید، پله‌ای می‌زد و سرِتوپی و خلاصه از این جور کارها. به اصطلاح، خودشان را گرم می‌کردند تا آماده‌ی گل کوچیک یا دریبل تو گل شوند. اما این بار دستش پُر بود. توپ را با پا نگه داشت و آرام سمت جواد پاسش داد.

نزدیک آمدند. حبیب چشمش به سبزینه افتاد. «جوجه‌ست؟! بده بینم. جواد اینو ببین.» جلوی چشمانش گرفت. نگاهی کارشناسانه انداخت و پرسید: «کجا بود؟» «دیروز خریدمش. سر کوچه.» «رنگی چرا؟» «همه‌شون رنگی بودن. چیه مگه؟» «می‌میره زود.» «اِه … سبزش اینجوریه؟!» «کلاً. جواد حنا رو یادته؟» جواد پشت بهشان مشغول شوت‌زدن توپ به در و دیوار بود و جواب نمی‌داد. «حنا کی بود؟» «جوجوی من و جواد دیگه. ندیده بودیش مگه؟» «نه. سبز بود اونم؟» «آره» «چی شده‌ش؟» «مُرد.» «چرا؟» «رنگی بود دیگه.» «من خیلی مراقبم» «ماام بودیم. جواد بگو بهش چطوری رنگ می‌کنن.» «خودت بگو خب.» «جواد کری؟!»‌ او بحث را عوض کرد. «ولش کن. ببینم از کجا می‌فهمن مرغه یا خروس؟» « الان بهت می‌گم. وایستا …» بال‌‌هایش را کشید. سبزینه پروبال می‌زد و حبیب سفت مهارش کرده بود و لابلای پره‌هایش معلوم نبود دنبال چه می‌گشت. از دستش گرفت و گفت: «بده بابا کشتی حیوونو. نمی‌خواد.» «نترس بابا. هیچی نمی‌شه.» «همین وحشی ‌بازیارو درآوردی حتماً اون زبون‌بسته‌م مرد دیگه. می‌چلونیش چرا!» «جواد اینو نگاه. می‌گم رنگی بود مرد. بعدش یکی دیگه‌م داشتیم. جواد نوک طلارو می‌گما.» دوباره از دستش کشید و شروع به کند و کاو لای بال‌هایش کرد. مشخص بود که یک چیزی شنیده و به زور می‌خواست لابه‌لای بال‌ها منطقی پیدا کند. «اونم کشتی؟» «خوردیمش.»

مهرداد و ساجد هم رسیده بودند و با جواد پشت آنها مشغول بازی بودند که یکهو مهرداد شوت محکمی به پشت حبیب زد. سبزینه از دستش افتاد کف آسفالت و بال‌زنان داشت پا به فرار می‌گذاشت که دودستی گرفتش. مهرداد بلند داد زد: «گمشو دروازه» و شوت دیگری زد که این بار از دستش نیفتاد.

او گفت: «بذار داره می‌بینه خروسه یا مرغ.»

مهرداد تا این را شنید از ته دل خندید و گفت: «ببر بده بابات اون بگه.» پدر حبیب و جواد جانباز بود و در جنگ یک چشمش را از دست داده بود و جاش چشم مصنوعی کاشته بود.

حوصله‌اش سر رفت. توپ را به ساجد پاس داد و جلو آمد. سبزینه را به زور با پس‌گردنی جانانه‌ای از دست حبیب درآورد و بال چپش را به بغل باز کرد. نگاهی به پره‌هایش کرد و رو به او گفت: «حرف این اُسکلو گوش نکن. نگاه از اینجای پره‌هاش می‌فهمن. به اینا می‌گن شاه‌پر. واسه نر و ماده فرق می‌کنه. اگه نر باشه شاه‌پراش ردیفه. این مرغه.»

داشت سبزینه را تحویل او می‌داد که حبیب تندی قاپیدش و گفت: «چرت نگو بابایا. شاه‌پر ماه‌پر راه انداختی واسِ ما. نباید کوچیک بزرگ باشه. مگه نه جواد؟» و بال‌هایش را کشید و نشان‌شان داد و گفت: «ایناها خروسه.»

ساجد تا شنید بحث تشخیص هویت داغ است توپ را کنار انداخت و بهشان ملحق شد. سبزینه را از حبیب گرفت و گفت: «خارِ پاش نشون می‌ده دیگه گوزو.» جوری سر و ته و از پاها آویزانش کرد که موشکافانه‌تر ببیند، ولی برای سبزینه داشت گران تمام می‌شد. بررسی که تمام شد گفت: «این که خار نداره، مرغه.»

حبیب دوباره از دستش قاپید و گفت: « زر نزن بابایا! خودم می‌دونم. خار پا ماله یه ماهگی به بعده. این مگه یه ماهش شده! فعلا خروسه. جواد بیا ببین این چی می‌گه.»

جواد توپ را کنار انداخت و جلو آمد. سبزینه را کف دستش قرار داد و به پشت خوابانید، جوری که کونش پیدا شد. فشاری به اطرافش وارد کرد و معلوم نشد چه چیزی درونش دید که با اطمینان خاطر گفت: «خروسه.» و سبزینه را دست او داد.

مهرداد و ساجد زدند زیر خنده و مهرداد گفت: «پشت کن ببینیم تو نری یا ماده!» با ساجد پریدند رویش و بزور می‌خواستند شلوارش را پایین بکشند. بقال محل که همان بغل شاهد ماجرا بود، جلو آمد و جداشان کرد. گفت: «بده من ببینم حیوونو کشتینش.» سبزینه را کف دست گذاشت و نگاهی اینور آنورش کرد. «این که آرومه حیوونی. داره داد می‌زنه مرغه. جوجه خروسا وحشی‌ان. هم سخت می‌شه گرفتشون هم وقتی می‌گیریشون لاکردارا گاز می‌گیرن.» حبیب گفت: «مگه سگه!» بقال گفت: «با نوکش دیگه عمو.» ساجد گفت: «چه ربطی داره! چون آرومه مرغه؟! شاید مریضه.» او با عصبانیت داد زد: «خفه شو خودت مریضی.» بقال گفت: «نه دیگه اَنگ نچسبونید بهش. حیوونی مریض نیست. بذار بذارمش زمین ببینیم می‌دوئه یا آروم عین بچه آدم وامیسته.» ادامه داد: «همیشه بدون اگه خروس باشه خودشو خشن نشون می‌ده، اما مرغا مظلوم و گوشه‌گیرن. عین این» و سبزینه را زمین گذاشت.

کمی این پا آن پا کرد و درجا ایستاد. چند قدم برداشت و نوکی به زمین زد و باز ایستاد. مهرداد طاقت نیاورد و کرمش گُل کرد. سکوت را شکست و با توپ محکم کنارش کوبید. سبزینه با شلیک توپ شوکه شد. با سرعت دوید و دور شد. بی وقفه می‌دوید و بچه‌ها بدنبالش. بقال داد زد: «دیدین می‌دوئه دیدین می‌دوئه! گفتم خروسه‌ها لاکردار.» ساجد گفت: «گفتی مرغه!» بقال گفت: «نه گفتم که حیوونی مریض نیست عمو!»

نفس‌زنان تا اواسط کوچه پی‌اش دویدند، تا اینکه سبزینه راهش را کج کرد و سمت خیابان اصلی پیچید. قلبش به تندی ‌زد. ناامید ایستاد و خیره شد به هیاهوی خیابان. صدای ماشین‌ها و ترمزها و بوق‌ها در سرش می‌پیچید که ناگهان سبزینه را دید مجدد روانه‌ی کوچه شده و به سمت‌شان می‌‌‌دود. شاید با دیدن رهگذری یا گربه‌ای چیزی مسیر عوض کرده بود. انگار جان تازه‌ای گرفته بود. بال و پر می‌زد و از زمین فاصله می‌گرفت، بعد باز روی پاها فرود می‌آمد و دوباره می‌دوید.

تنگِ هم ایستادند و رو در رویش خم شدند. آماده بودند که برسد. چندقدمی‌شان ‌که رسید، بال‌هایش را گشود. جلوی دید همگان خیز بلندی برداشت و بال‌زنان از فراز سرشان به پرواز درآمد. همگان اِلا جواد دست به پیشانی، نور آفتاب را پس زدند تا این اوج تماشایی را نظاره کنند. بی‌وقفه اوج می‌گرفت و در آسمان آبی ویراژ می‌داد. سکوت فضا را پر کرد و نگاه‌شان خیره ماند به افق. آنقدر رفت تا در نظرشان نقطه‌ای شد دور که دیگر تشخیصش سخت بود.

بقال گفت: «همیشه بدون اگه خروس باشه برمی‌گرده ولی مرغ باشه رفته که رفته. جوجه مرغ بی‌معرفته لاکردار. ولی خروسا هرجا باشن برمی‌گردن سر جایی که بودن عمو. اونجور که این می‌دوئید خروس بود.»

ساجد گفت: «گفتی مرغه!»

بقال گفت: «نه گفتم که حیوونی مریض نیست عمو!»

مهرداد گفت: «گمشو دروازه.»

حبیب گفت: «جواد بالارو نگاه!»

جواد پشت بهشان مشغول شوت‌زدن توپ به در و دیوار بود و جواب نمی‌داد و او با نگاه خیس خیره مانده بود به افق.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش