معلم هنر کت و شلوار قهوهای کهنهای به تن داشت زیر آن پیراهنی آبی با یقهی وا رفته که اتفاقا دکمهی پایینی آن هم دیروز کنده شده؛ پوشیده بود. در حالیکه گالشهای چرمی خودش را به کف راهرو میکشید، با نوک انگشتانش ضربهای به در اتاق زد و بدون آنکه منتظر اجازهای بماند، داخل شد. درون اتاق، میزی چوبی دیده میشد، پردههای کتانی سبزرنگی را از پنجره آویزان کرده بودند و نور شدید مهتابیهای بزرگی که به سقف زده بودند، بیننده را از نبود نور خورشید در اتاق ناراضی نمیکرد. انگار پردهها را کشیده بودند تا زور چراغها را نشان بدهند. آن سوی میز رئیس اداره که مردی کوتوله اما با چانهای کشیده و دماغ قلمی روی صورتش بود، از بالای عینک به معلم هنر خیره نگاه میکرد. در جلوی میز، مدیر مدرسه روی یکی از صندلیهای چوبی زوار دررفتهای جا خوش کرده و درحالیکه ساعت کاسیو کامپیوتری خودش را به سمت رئیس گرفته بود، میخواست حرف چند دقیقه پیشش را در مورد تاخیر دائمی معلم هنر تصدیق کند. مدیر مدرسه مردی میانسال بود که هرکسی در خیابان او را میدید در همان نگاه اول پی میبرد که مدیر مدرسه است. موهای کم پشت خودش را به عقب شانه میکرد و همیشه سعی داشت سیبیلهایش را در حجم مشخصی نگه دارد. شلوار گشادی به تن میکرد و پیراهن چهارخانهی خودش را به بیسلیقهترین شکل ممکن زیر شلوارش میچپاند. کفشهایش را هر صبح واکس میزد و عادت داشت برای صبحانه نان تازه بخورد. اینها تنها ویژگیهای او بود که به مدیریت مدرسه مربوط نمیشد. معلم هنر زیر لبهایش سلامی را زمزمه کرد و با اکراه روی صندلی روبهروی مدیر مدرسه نشست. مدیر که انگار از خیلی وقت پیش منتظر چنین لحظهای بود بلافاصله به میان پرید و گفت:«قربان، شما یه نگاهی به ریخت و قیافهی این آقا بکنید، ببینید شبیه معلمه یا نعشکش؟» معلم هنر که از همان دیروز، زمانی که او را تلفنی به اداره دعوت کرده بودند، پی برده بود که به مخمصه افتاده؛ اما باز با این حرف مدیر، جاخورد. مدیر مدرسه ادامه داد:«نه تنها ریختش شبیه نعشکشه، کاراشم مثل همونه. اولیش رو که خودتون ملاحظه فرمودید. قرار بود عالیجناب راس ساعت هشت اینجا باشن، تازه شازده ساعت نه سلانه سلانه پا شده اومده. فکر میکنه ملت جسد و جنازه هستن که بشینن منتظر ایشون باشن.» رئیس که مشخص بود از این حرفها زیاد شنیده است، رو به مدیر کرد و گفت:«جناب، لطفا موارد رو قاطی پاتی نکنید، اجازه بدید به مسئلهی اصلی رسیدگی کنیم.» مدیر مدرسه با این حرف دهانش را بست و به پشتی صندلی تکیه داد. رئیس که فرصت پیدا کرده بود، سرش را طرف معلم هنر گرفت و گفت:«اتفاقا قبل از اومدنتون ذکر خیر شما بود.» حرف رئیس لحظهای با پقی که مدیر مدرسه زد قطع شد، بعد ادامه داد:«بله داشتم عرض میکردم. شما خودتون حتما واقفید که محیط مدرسه یک جای مقدسیه، منظورم از مقدس این نیست که حاجت روا میکنه، خیر. منظورم پاکی و خلوص هستش. توجه میفرمایید که؟» معلم هنر مشخص بود که هیچ توجهی نمیکرد. مدیر با این وجود ادامه داد:«چرا میگیم باید تمیز و منظم باشه؟ خب چون دانشآموزا از معلم الگو میگیرن. پس اگه نعوذبالله معلم رفتاری دور از شان و منزلتش داشته باشه، پایههای تربیت فرو میریزه.» معلم هنر خمیازهای کشید. بدون اینکه سعی در پنهان کردنش داشته باشد، اتفاقا چند ثانیهای هم بیشتر از حد معمول کشش داد. رئیس که از دیدن دهان باز معلم هاج و واج مانده بود، با کلماتی که سعی میکرد سریع همهی آنها را از دهانش بیرون بریزد گفت:«خدایی نکرده شما که سر مدرسه دماغتون گرم نمیشه؟» معلم هنر شانهای بالا انداخت و گفت:«نه، مگه اینکه تو بخاری، نفت زیاد بریزن.» مدیر که دیگر طاقتش تمام شده بود روی صندلی خودش نیمخیز شد و با صدای بلندی کفت:«قربان، این زبون آدمیزاد حالیش نمیشه که، حالا شما هی بگید طهارت و خلوص و تقدس، ایشون این حرفا تو کلش نمیره.» بعد رو به معلم کرد و ادامه داد:«آقا، د بگو چطور هرروز از اون زهرماریه کوفت میکنی و چه علم شنگهها که تو مدرسه راه نمیندازی. شما که هرروز و هرساعت ماشاالله عربدههاتون کل مدرسه رو پر میکنه پس چرا امروز خفهخون گرفتی؟» بعد نوبت رئیس شد که مدیر سرش را به سمت او بگیرد و ادامه دهد:«قربان، دیروز همین آقا معلوم نبود از کدوم میخونهای مستقیم اومده بود مدرسه که بوی گند دهنش مدرسه که سهله کل محله رو گرفته بود، والا این مش رجب ما برای گم کردن بوی عرق از بس اسپند دود کرد که چند نفر از هول آتیش اومدن در مدرسه رو کوبیدن. بوی گند دهنش به جهنم، آقا رفته تو کلاس نعره کشیده که زود باشید پرتره ننهتون رو بکشید، تازشم باید لخت باشه، عینهو حوا، یه سیب هم بذارید دهنش. بخدا اگه معاون سر موقع نمیرسید و دستشو نمیکرد تو حلقش، معلوم نبود چه مزخرفات دیگهای که بلغور نمیکرد.» مدیر که از این همه حرف زدن دهانش کف کرده بود و نفس نفس میزد، کمی از چایی روی میز هورت کشید و روی صندلی ولو شد. معلم هنر با همان صدای زمزمه مانندش گفت:«والا، بوی دهنم که مادرزادیه، تازه یه دندونمم خراب شده که متاسفانه وضعشو بدتر کرده. در مورد اون پرتره هم که خودتونم فرمودید، منظور من حوا بوده، که مادر همه ماست، لخت هم که مشخصه، اصلا تو کل اروپا نصف بیشتر نقاشیهای حوا لخته.» مدیر که دوباره جان گرفته بود گفت:«چرند نگو، مادرزادیه؟ نکنه ننه جناب عالی جای شیر مسکرات تراوش میفرمودن.» رئیس که دید ممکن است کار بیخ پیدا کند، از جایش بلند شد، با دست هردوی آنها را به سکوت واداشت، بعد گفت:«آقایان، از شما بعیده، مثلا اینجا ادارهی فرهنگه. این حرفها نه در شان شماست نه فرهنگ.» مدیر مدرسه که حسابی خونش به جوش آمده بود گفت:«قربان، بنده همون اول هم خدمتتون عرض کردم. تا اینجا با این الکلیه کلهپا سر کردم. خدا سرشاهده هربار خودم یجوری راست و ریستش کردم که پای کسی به اداره وا نشه، ولی دیگه به اینجام رسیده.» رئیس اداره که هیچ دلش نمیخواست دوباره به جیغ و دادهای مدیر گوش بدهد، گفت:«شما بفرمایید، سفارش میکنم براتون یه معلم دیگه بفرستند.» مدیر مدرسه که باورش نمیشد توانسته است از دست معلم هنر خلاص شود، بلند شد؛ چندباری کمرش را جلوی رئیس خم و راست کرد و از اتاق بیرون رفت.
بعد از بیرون رفتن مدیر، معلم که اندکی ترس برش داشته بود گفت:«قربان، یقین دارم که حرفهای این بیسروپا رو باور نکردید. خودتون هم ملاحظه کردید که جز مهملبافی و چرندگویی زبونش به کار دیگهای نمیاد. البته من میدونم پدرکشتگی این آقا با من از کجا نشات میگیره. یه روز همین آقا با ننهی یکی از دانشآموزا توی دفتر گرم گرفته بود، اونم چه گرم گرفتنی. من بیخبر هم رفتم تو که گچ بردارم. خدا میدونه به چه سختی خودشون رو جمعوجور کردن. بعد آقا برگشت بهم گفت که آقا در بزن. منم جواب دادم آدم وقتی وارد طویله میشه که در نمیزنه. بعد این زنه رفته داستان ضایع شدن مدیر رو همهجا جار زده؛ ایشونم فکر میکنه من گفتم.» رئیس اداره که حتی یک کلمه از حرفهای معلم را نشنیده بود، ابتدا چایی خودش را بالا کشید. بعد از آن چند شماره را در تلفن چرخاند و گفت:«به معاون بگید بیاد اتاق من.» به دقیقه نکشید که معاون با کت و شلوار طوسی و کفشهای سیاه و دستی که همیشه در جیبش بود، از در وارد شد. وقتی به چهرهی گوشتآلود معاون نگاه میکردی، علاوه بر دماغ بزرگی که صورتش را پوشانده بود، سر نیمه طاسش هم نگاه را به خودش جذب میکرد. معاون با قدمهای بزرگ جلو آمد. ابتدا سلام و علیکی با رئیس کرد و بدون آنکه به معلم هنر محل بگذارد، درست در جای مدیر نشست. رئیس دستش را به سمت معلم گرفت و گفت:«معرفی میکنم. کارشناس آمار هستن.» معلم ابتدا به پشت سرش نگاهی انداخت تا شاید کسی را آنجا ببیند، اما وقتی چیزی ندید پرسید:«با بنده هستید قربان؟» رئیس همچنان به حرفهای او گوش نمیکرد. معاون به جای رئیس، کمی به جلو خم شد؛ دست بزرگش را سمت معلم گرفت و گفت:«تبریک عرض میکنم آقای …» و بعد منتظر ماند تا معلم هنر اسمش را بگوید. اما معلم هنوز هم نگاهش را از صورت کشیدهی رئیس برنداشته بود. دوباره با لحن آرامی پرسید:«شوخی میکنید قربان؟» رئیس که انگار تازه متوجه او شده بود جواب داد:«خیر آقا، شوخی چیه؟ ما اینجا به یک کارشناس آمار نیاز داشتیم، خب چه کسی بهتر از شما؟» معلم درحالیکه دستانش را در هوا تکان میداد گفت:«اما من هیچی از آمار سرم نمیشه، کار من با رنگ و بومه.» معاون که از دست دادن با کارشناس جدید آمار ناامید شده بود، دستش را عقب کشید و گفت:«حالا کار زیاد شاقی هم نیست، فوقش شمردن چندتا معلم و دانشآموزه؛ درست عینهو چوپون.» رئیس به نشانهی تایید چندباری سرش را تکان داد. معلم هنر که بعد از شنیدن این حرفها بیشتر خودش را باخته بود، از روی صندلی بلند شد و با صدای بلندی گفت:«ولی من قبول نمیکنم.» رئیس که انتظارش را نداشت، با تحکم گفت:«بله؟ قبول نمیکنید؟ پس، جناب معاون لطف کن یه برگ کاغذ بده دست آقا استعفاشون رو بنویسن.» معلم هنر که زبانش گرفته بود، اینبار صدایش را نازک کرد:«استعفا دیگه چرا قربان؟» رئیس جواب داد:«به هرحال الان وسطه ساله و هیچ مدرسهای به یه معلم هنر نشئه نیازی نداره.» معلم هنر صدایش را کلفت کرد:«بنده که عرض کردم، اینا همش سوءتفاهمه.» رئیس که مشخص بود از این بحث حوصلهاش سررفته است، گفت:«سوتفاهم؟! لابد فردا هم میخواستید تو مدرسه بساط منقل و سیخ بپا کنید و آخرش هم بگید مدیر چشاش چپ بوده ما داشتیم آپولو هوا میکردیم.» معاون که تا آن زمان ساکت نشسته بود و تنها گاهی یقهی کتش را صاف میکرد، روبه معلم کرد و گفت:«جناب رئیس با بلندطبعی خودشون دارن در حق شما لطف میکنن. به هرحال پست حساسی به شما پیشنهاد شده، بهش به چشم یه ترفیع نگاه کنید. جای شما بودم چندتا بوسه هم به دستهای مبارک ایشون میزدم.» معلم هنر همیشه از اداره نفرت داشت، تنها ماهی یک بار و آن هم برای گرفتن حقوقش به آنجا میآمد. حتی در همین زمان هم کارهایش را با عجله انجام میداد. و معمولا اسکناسهایی را که گرفته بود بدون آنکه بشمارد داخل جیبش میچپاند. او کارمندهای اداره فرهنگ را بوزینههایی میدانست که عارشان میآمد تا سرشان را از دفتر دستکشان بردارند و به آدم جواب درست و حسابی بدهند. هربار که از در اداره وارد میشد، سرش گیج میرفت و حالت تهوع میگرفت. حتی یکبار مجبور شد در توالت اداره بالا بیاورد. و حالا فکر اینکه منبعد، باید در اینجا اوقاتش را بگذراند؛ او را دیوانه میکرد. میخواست فریاد بکشید که گور بابای شما و مدرسه و فرهنگ و پست حساستان؛ اما نتوانست. معاون که سکوت او را دید، گفت:«خب، انگار آقای … (هنوز هم اسم او را نمیدانست، با اندکی درنگ ادامه داد) راضی شدن.» رئیس که لبخندی روی لباش شکفته بود گفت:«پس لطفا بیرون تشریف داشته باشید تا جناب معاون بیان و اتاقتون رو نشون بدن.» معلم هنر با قدمهایی که انگار او را به سمت گیوتین میبرند راه افتاد. وقتی بیرون آمد، در را بست. هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای خنده از داخل اتاق بلند شد. معلم سریع برگشت و گوش خودش را به در چسباند. در بیرون اتاق، دختر چاقی با لباس سبز که شکمش را بیشتر به رخ کشیده و موهایی که به شکل منظمی بافته شده بودند، پشت میز منشی کز کرده بود. با دیدن معلم که گوش وایستاده است گفت:«هوی آقا، داری چیکار میکنی؟» معلم با قیافهای که نشان بدهد سروصدای منشی مزاحم کارش است، گفت:«هیس، بذار ببینم چی میگن.» منشی از جایش بلند شد و با آن پاهای چاقش به سمت معلم آمد. معلم ابتدا از ترس اینکه منشی یقهی او را بگیرد و به بیرون پرتش کند، خواست تا چند قدم عقب بگذارد. اما به امید اینکه تا رسیدن منشی چند کلمهای بشنود، سرجایش ماند. منشی وقتی به در رسید، به آرامی سرش را به طوری که چشمانش در راستای چشمان معلم باشند، به در تکیه داد. از داخل اتاق صدای مدیر میآمد که میگفت:«حال کردی چه آشی واسه رئیس جدید پختم؟» معاون که قهقهه میزد جواب داد:«احسنت به این هوش و درایت. تا رئیس جدید بفهمه کارشناس آمارش چه بیسر و پاییه، کلاهش پس معرکست.» و باز صدای خنده بلند شد. منشی با صدای آرامی پرسید:«این کارشناس آمار که میگن کیه؟» معلم هنر جواب داد:«در خدمتم.»
منشی با شنیدن این حرف خواست جیغی بکشد، اما به سرعت دستش را جلوی دهنش گذاشت و از ترس اینکه مبادا صدایشان را شنیده باشند رفت و پشت میز خودش جا خوش کرد. معلم هم به تقلید از او به نزدیکترین صندلی پناه برد. چند لحظه بعد، معاون بیرون آمد. با دست اشارهای کرد و معلم هنر را به دنبال خودش کشید. به زیرزمین که رسیدند، معاون در چوبی کهنهای را باز کرد. هردو وارد اتاقی شدند که بوی کاغذ نمکرده همهجایش را گرفته بود. قفسههای آهنی زنگزدهاش پر بود از پروندههای خاک خورده و چندتا دفتر و کتابی که معلوم بود چندسالی میشود لایشان را کسی باز نکرده است. معاون رو به معلم کرد و گفت:«اتاقتون اینجاست، هرچی هم لازم داشته باشی میتونی از لای همین پروندهها پیدا کنی. رئیس فرمودن که امروز میتونین برید. منتهی فردا اول وقت سرکارتون باشید. راستی فردا قراره رئیس جدید هم معارفه بشه.» معاون با انگشت سر تا پای معلم را نشان داد و در ادامه گفت:«بهتره به سر و وضعتون برسید.» بعد از این حرفها معاون راهش را کشید و رفت. معلم هم چند ثانیه بعد از او از اتاق بیرون آمد. درش را جوری کوبید که انگار دیگر هیچگاه به آنجا بازنخواهد گشت. وقتی به خانه رسید، از زیرزمین چند بطری برداشت و گذاشت جلویش. لیوانی را پرکرد، و بعد از آنکه اولین جرعه را خورد، تکرار کرد:«به سلامتی کارشناس آمار مفنگی.»
فردا صبح با فکر اینکه معاون گفته است به سر و وضعش برسد؛ کت جدید خودش را پوشید. اینکه میدانست استخدام او در اداره یک شوخی بیمزه است و رئیس جدید با فهمیدن آن او را فورا به مدرسه بازخواهد گرداند، به او دل و جرات داده بود. وقتی در جلوی آینه نگاهی به تن لاغر و صورت استخوانی با چشمان گودافتادهاش انداخت، فهمید که سر و وضع چیزی نیست که با کت و کراوات درست بشود. بطری جیبیاش را با تهماندهی شیشهی دیشب پرکرد و به راه افتاد. وقتی به اداره رسید، دوباره همان احساس تهوع به سراغش آمد. اما سریع راه زیرزمین را گرفت. پشت میزش که یکی از پایههای آن هم شکسته بود، نشست. به خاطر اینکه حالش کمی جا بیاید و نم اتاق مزاجش را بدتر نکند، جرعهای از بطری جیبیاش نوشید. چند دقیقه بعد معاون با همان ریخت و قیافهی دیروزی و درحالیکه دستش را داخل جیبش فروبرده بود؛ بدون اینکه در بزند، وارد شد. جلوی میز ایستاد و گفت:«احتمال داره رئیس جدید تو مراسم معارفه یه آماری از دانشآموزا و معلما بگیره.» به دفتری که روی میز بود اشاره کرد و ادامه داد:«هر مدرسه تعداد دانشآموز و معلم خودشو تو این دفتر نوشته، فقط کافیه جمع بزنی.» و بعد سریع رفت. معلم دفتر را برداشت. زیرش سوسکی له شده بود. با خودش فکر کرد آخرین استفادهای که از این دفتر شده لابد برای کشتن همین موجود بیچاره بوده است. ماشینحسابی در داخل یکی از کشوها پیدا کرد. اما باتری تمام کرده بود. شاید هم از اول خراب بود. زنگ زد تا برایش یک ماشینحساب سالم بیاورند. چند دقیقه بعد برایش چرتکهای آوردند. با دیدنش جرعهای دیگر نوشید. نیم ساعتی طول کشید تا معلم و دانشآموزان را جمع ببندد. عددها را روی کاغذ نوشت و برد پیش معاون. اتاق او در طبقه دوم بود. و پنجرهاش رو به حیاط دبیرستان دخترانه باز میشد. دخترها در حیاط مدرسه ورجه وورجه میکردند. معاون هم با دستی که در جیبش چپانده بود، جستوخیز کردنشان را تماشا میکرد. بعد از اینکه معلم سرفهای کرد، معاون خودش را سریع به پشت میز رساند. کاغذ را گرفت و گفت:«خوبه، فقط یه دویست تا بذار روی تعداد دانشآموزا.» معلم با نگاهی خسته پرسید:«چرا؟» معاون که نگاه بیقرارش روی پنجره بود و میترسید که زنگ بخورد و دخترها به کلاسهایشان برگردند؛ گفت:«عدد روند، روسا عاشق عددهای روندن.» معلم دوباره به زیرزمین برگشت، درحالیکه جرعهای دیگر میخورد، با خودکار تعداد دانشآموزان را خط زد و دویست تایی گذاشت رویشان.
سرش داشت کمکم گرم میشد. برای اینکه بوی عرق از دهانش نیاید هرچند دقیقه یکبار چند دانه گردو از جیبش درمیآورد و در دهانش میانداخت. طولی نکشید که اینبار دو نفر بدون آنکه در بزنند وارد شدند. یکی از آنها مردی کوتوله و چاق بود که اگر راه نمیرفت، ممکن بود کسی او را با بشکه اشتباه بگیرد. دیگری مردی دراز و لاغر با موهای جوگندمی که به دقت شانه شده و دهانی بزرگ که مانند خطی زیر دماغش کشیده شده بود. مرد کوتوله با صدایی که گاهی به خرخر میافتاد گفت:«قربان، شما خودتون هم میدونید، اونجا بدون خدمتکار به لجن کشیده میشه.» مرد لاغر درحالیکه سعی میکرد گردنش را به حد کافی کج کند تا اورا ببیند، گفت:«عرض کردم که، باید دانشآموزاتون از ۶۰ نفر رد بشه تا واستون یه فراش بفرستم.» مرد لاغر برای اینکه مرد چاق پی حرفش را نگیرد، سریع رو به کارشناس آمار کرد و گفت:«ببین مدرسه (د) چندتا دانش آموز داره؟» معلم دفتر را ورق زد، بعد با انگشت روی کاغذ دنبال چیزی گشت، تهش گفت:«۲۵ نفر.» مرد دراز که انگار پیروزی بزرگی کسب کرده باشد، گفت:«بفرما، نصف هم نشده.» مرد کوتوله با تته پته گفت:«قربان من از بس کثافت فاضلاب همسایهها رو از جلوی مدرسه شستم که باور بفرمایید مرضی نمونده که نگرفته باشم. اصلا من نمیفهمم کدوم عاقلی مدرسه رو وسط جایی میسازه که گنداب محله اونجا جمع میشه.» مرد لاغر با خشونت گفت:«تو اموری که به شما مربوط نمیشه دخالت نکنید آقا. بفرمایید مدیریت کنید.» و بعد با دستش در را نشان داد. مرد چاق که از صدای بلند مرد لاغر به لرزه افتاده بود، دست در جیبش کرد، اسکناسی درآورد و گذاشت کف دست مرد لاغر، بعد درحالیکه صدایش میلرزید پرسید:«یعنی هیچ راهی نداره؟» مرد قدبلند جوری چشمانش را به دیوار دوخته بود که مبادا نگاهش به کف دست خودش بیفتد. جواب داد:«خیر آقا، گفتم که حداقل ۶۰ نفر، اما مدرسه شما ۲۵ نفر؛ صبر کن ببینم انگار این دو نیست، دندونه داره. آره سه هستش. درهرصورت توفیری نمیکنه، چه ۳۵ چه ۲۵.» مرد قد کوتاه لبخند مضحکی زد. اسکناس دیگری درآورد و گذاشت روی قبلی. مرد قد بلند دوباره ادامه داد:«البته الان یادم افتاد. کارشناس آمار قبلی ما چشاش لوچ بوده احتمالا جای سه و پنج رو اشتباه نوشته. پس میشه ۵۳ نفر. ولی باز به حد نصاب نمیرسه.» در همین لحظه اسکناس دیگری آمد. مرد قد بلند آنها را در جیبش چپاند و گفت:«فردا یه دربان میفرستم مدرسه.» و بعد هردو رفتند. کارشناس آمار بطری را درآورد. دو جرعه بالا رفت. وقتی یکی از چشمانش را میبست میدید که دماغش قرمز شده است. سوسکی را دید که در گوشه میزش راه میرود. دفتر را برداشت تا به سرش بکوبد. اما همین که بلند شد پایش به صندلی گیر کرد و افتاد. سوسک در رفت. معلم از جایش بلند شد. سر و رویش را تکاند. بطری را از جیبش درآورد و تهش را بالا کشید. بعد دوباره چند دانه گردو. احساس میکرد چشمانش دارد آتش میگیرد. و بیشتر از این نمیتواند باز نگهشان دارد. اعداد روی دفتر گاهی تار میشدند و گاهی واضح. دلش میخواست به اتاق معاون برود، دستش را در جیبش بگذارد و کنار او به حیاط دبیرستان دخترانه خیره بشود. حتی لحظهای تصویر منشی از جلوی چشمش گذشت. فکر کرد میتواند همین لحظه پرترهای بسیار زیبا از او بکشد. سرش را روی میز گذاشت. فکر میکرد اگر چند دقیقه بیشتر خودش را بیدار نگه دارد بالا خواهد آورد. بلند شد. کاغذ و دفتری که روی میزش بود را با دست به زمین ریخت. خودش را روی میز کشاند. دستانش را زیر سرش گذاشت و چشمانش را بست. در تاریکی خیالاتش رئیس جدید را میدید که لخت ایستاده است. قیاقهاش درست مانند رئیس قبلی بود. تنها سیبیلهایش آندو را متفاوت میکرد. سیبیلهایی که درست مانند سیبیلهای مدیر مدرسه بود. منشی هم کنار مدیر ایستاده بود. او هم لخت، و سیبی بین لبهای ماتیکی خودش گرفته. چهرهی رئیس جدید آشفته بود. انگار که میدانست قرار است از بهشت به زیرزمین سقوط کند. و خودش را دید که داشت از هیکل آنها پرترهای میبست. تابلویی که قرار بود به دیوار فرهنگ آویخته شود. میدانست که اسمش را چه بگذارد. پرتره ننه.