
پرتره ننه
سرش داشت کمکم گرم میشد. برای اینکه بوی عرق از دهانش نیاید هرچند دقیقه یکبار چند دانه گردو از جیبش درمیآورد و در دهانش میانداخت. طولی نکشید که اینبار دو نفر بدون آنکه در بزنند وارد شدند. یکی از آنها مردی…
سرش داشت کمکم گرم میشد. برای اینکه بوی عرق از دهانش نیاید هرچند دقیقه یکبار چند دانه گردو از جیبش درمیآورد و در دهانش میانداخت. طولی نکشید که اینبار دو نفر بدون آنکه در بزنند وارد شدند. یکی از آنها مردی…
گمان کردم توریستهایی هستند که راه گم کردند و سوار مینی بوس یا گاری اشتباهی شدهاند. و یا هم تمام سوراخ سنبههای مملکت را گشتند و حالا هم نوبت رسیده به قنات خشک و قدیمی روستا تا بیایند و نوچ نوچ کنند و بگویند…
همه جا را تاریکی فراگرفته بود، تنها شعلههای آتش بودند که پرتوهای نور را سمت سنگها پرتاب میکردند و آنها را نمایان میساختند. صدای زوزه و نالههای گوشخراش سیاهی را میشکافت و به گوش سه مردی میرسید که در…
پسرک دستان کوچکش را به هم مالید و کوشید بیشتر و بیشتر خود را به دیوار میچسباند. تا اندکی هم شده خود را از سوز و سرما در امان نگه دارد. هرچند ثانیه یکبار، نفس گرمش را به میان انگشتانش میدمید، تا احساس لذتبخش…
دکترها موجودات عجیبی هستند. بعضی از آنها مانند چخوف و شهریار میروند پی ادب و فرهنگ. برخی هم مانند یوزف منگله، عضو اس اس میشوند و با کارد چنگال میافتند به جان آدمیزاد. اما دکتری که من میشناسم…
ما خانوادگی از پزشکها زیاد خوشمون نمیاد. میشه گفت یجورایی باهاشون پدر کشتگی داریم. ریشهی کینه و نفرت هم از اون روزی شروع شد که پدر پدربزرگم یه شب حالش بد میشه و به شک اینکه ذات الریه گرفته میره پیش یه طبیب…
اصغر سرش را با دو دست گرفته بود و سعی میکرد نقطهای مشخص از کلهاش را با انگشتان استخوانی خودش بمالد. چشمانش را بخاطر درد زیادی که میکشید با تمام توان فشار میداد. و با صدای بلند سعی میکرد…
مشکریم بدون اینکه از رختش بلند شود، از زیر لحاف فریاد کشید: «قاسم؛ پاشو برو دوتا نون سنگگ بگیر.» وقتی خواست دوباره بخوابد، باز چهرهی زن بیچارقد وسط اتوبوس به جلوی چشمانش آمد…
تابحال عاشق شدهاید؟ من که خیلی عاشق شدهام. آنقدری که بالاخره یکروز تصمیم گرفتم دیگر عاشق نشوم. ولی چند ساعت بعد دوباره عاشق شدم. با خود میگفتم که این بار دیگر عشق حقیقی را یافتهام…
بالاخره مسافر آخر که مردی سفید موی، با صورتی بیروح بود. در تاریکی شب خود را به ماشین رساند. در را با سرو صدا گشود و سلام علیک گویان خود را در صندلی عقب جا داد. همین که وارد اتومبیل شد بوی الکل در کابین کوچک ماشین پیچید.
تابحال از متولد شدن یک نفر احساس تنفر کردهاید؟! بنده متاسفانه این حس را نسبت به پدربزرگم دارم. البته نه اینکه او مرد بدی باشد و یا آزارش به کسی برسد.
مرد سعی میکند در را به بی سروصداترین حالت ممکن باز کند. اما باز هم صدای جیر جیرش در راهروها و اتاقهای سرد خانه میپیچد. این اولینبار نیست که بعد از نیمه شب به خانه بازمیگردد، در طول چند ماه گذشته اینکار را بارها و بارها انجام داده. اما هنوز خودش هم نتوانسته به آن عادت کند و هنوز هم این دیر آمدن ها برایش عجیب میآید.