ادبیات، فلسفه، سیاست

gun

تفنگ دست دوم

سعید گلی‌زاده

این لقبی بود که با آن من را در مدرسه صدا می‌کردند. دلیلش را هم نمی‌دانستم. یک روز یکی از قلچماق‌های کلاس یک پس گردنی به من خواباند و بعد هم گفت:«قالپاق». از آن روز اسم من ماند قالپاق… 
سعید گلی‌زاده آموزگار، دانشجوی رشته‌ی مدیریت آموزشی و ساکن و زاده‌ی شهر تبریز است.

سرما از پارچه نازک پالتوام می‌گذشت و استخوان دست‌هایم را می‌سوزاند. پارک سردتر و سفیدتر از همیشه بود. صدای ناآشنایی باعث شد سرم را بالا بیاورم:«هی قالپاق خودتی؟» این لقبی بود که با آن من را در مدرسه صدا می‌کردند. دلیلش را هم نمی‌دانستم. یک روز یکی از قلچماق‌های کلاس یک پس گردنی به من خواباند و بعد هم گفت:«قالپاق». از آن روز اسم من ماند قالپاق. قیافه‌ی مردی لاغر را دیدم که روی نیمکت فلزی نشسته است. چشمانش سیاه و براق بود، موهایش را زیر کلاه پشمی ضخیمی چپانده و برای اینکه انگشتانش از سرما یخ نزند؛ آن‌ها را نزدیک دهانش نگه داشته بود. او را نمی‌شناختم. بدون اینکه به او توجه بکنم خواستم از کنارش رد بشوم که گفت:«قالپاق می‌خوای یه سیگار روشن کنی؟» آن روز می‌توانستم با هرکسی که به من سیگار تعارف می‌کند رفیق بشوم. کنارش نشستم، سرمای نیمکت به سرعت در بدنم نفوذ کرد. جعبه‌ی سیگاری را از جیبش بیرون کشید و به سمتم گرفت. یکی را بیرون کشیدم. آن را با کبریت آتش زد. اولین دود را بیرون داده بودم که پرسید:«زندگیت چطوره قالپاق؟» سیگار را جلوی چشمانم گرفتم و جواب دادم:«درست مثل همین سیگار ارزونت آشغاله.» خندید، و بعد ادامه داد:«آره قالپاق، فقط یه آشغال لعنتیه که دود می‌کنه. به نظر میاد اوضاع خوبی نداشته باشی. البته به من مربوط نیست. ولی از سر و وضعت همه چی مشخصه. ببین اگه دنبال یه کمی پول باشی می‌تونی رو من حساب کنی.»

سیگار داشت سریع‌تر از همیشه آتش می‌گرفت. و من نمی‌خواستم حتی یک نفسش را هم از دست بدهم. پرسیدم:«از کجا می‌دونی من پول لازم دارم؟» بازهم خندید و بعد ادامه داد:«امروز همه پول لازم دارن. حالا چقدری می‌خوای؟» دود درون سینه‌ام را بیرون دادم و گفتم:«اونقدری که بتونم طلبکارام رو از خونم دور کنم.» آهی کشید و گفت:«طلبکارا؛ بدترین اتفاقیه که می‌تونه برای یه نفر بیفته. آدم می‌خواد کلشون رو بکنه. ببین قالپاق من می‌تونم پول رو برات جور کنم. ولی توهم باید یه کاری رو انجام بدی. می‌دونی که این روزا به آدم پشگل مجانی هم نمیدن.» سیگار تمام شده بود. دیگر داشتم فیلترش را می‌‌مکیدم. ته مانده‌اش را روی تلّی از برف انداختم و پرسیدم:«چه غلطی باید بکنم؟» اینبار بدون اینکه بخندد پاکتی را به سمتم دراز کرد و گفت:«داخل پاکت یه عکس و آدرسه. برو اونجا و تو کله‌ی صاحب عکس یه گلوله خالی کن.» پوکی زدم و بدون اینکه سرم را به طرفش برگردانم گفتم:«یعنی قتل کنم؟» او هم به من نگاه نمی‌کرد. انگار داشتیم با خودمان حرف می‌زدیم. جواب داد:«قتل؟ نه لعنتی ما فقط تو کار خدمات کفن و دفنیم. بعضیا دلشون نمی‌خواد به وقتش گورشون رو از این دنیا گم کنن. کار ما هم اینکه یادشون بندازیم وقت مردنشونه.» پاکت را گرفتم. و آن را داخل جیبم چپاندم. بعد از آن پرسیدم:«من تفنگ ندارم.» جواب داد:«ولی من دوتا دارم. می‌تونم یکیش رو بهت بفروشم.» گفتم:«فکر خوبیه. ولی الان جیبام خالیه. باید پولشو از اولین دستمزدم کم کنی.» اینبار از جیبش هفت تیری را بیرون کشید. قبضه‌اش را به طرفم گرفت و گفت:«تو هنوز کاری نکردی که دستمزدی هم بگیری. جاش پالتوت رو بهم بده. فکر کنم معامله‌ی خوبی باشه.» نگاهی به پالتو پاره‌ و کهنه‌ام انداختم و گفتم:«این به لعنت خدا هم نمی‌ارزه. حتی آدمو گرم هم نگه نمیداره.» جواب داد:«پس دلیلی نداره نگهش داری. زود باش الان تفنگ سرد میشه.» پالتو را از تنم در آوردم و به سمتش پرت کردم. هفت تیر را گرفتم، بعد از آنکه کمی نگاهش کردم متوجه شدم که همه جایش پر از خط و خش است و لوله‌اش هم کمی کج شده. درحالی که سعی می‌کردم در کمر شلوارم جایش بدهم گفتم:«پالتوی من احتمال اینکه یکی رو بکشه بیشتر از اینه.» نگاهش را به وصله و سوراخ‌های پالتو‌ام دوخته بود و داشت آن‌ها را بررسی می‌کرد، بعد از آن جواب داد:«مشخصه رفیق. عجیبه که این تو یخ نزدی. بعد اینکه کارت رو تموم کردی برگرد همین‌جا. اگه هم مشکلی داشتی به شماره روی پاکت زنگ بزن.»

راهم را کشیدم و رفتم. چند قدمی آن‌ورتر پاکت را از جیبم درآوردم و درونش را نگاه کردم. عکس پیرمردی چروکین آنجا بود. با آدرسی که در آن‌سوی شهر قرار داشت. پولی برای گرفتن تاکسی نداشتم. با پای پیاده هم خیلی طول می‌کشید تا به آنجا برسم. ناچار خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم و منتظر ماندم. سرما بیشتر رویم اثر کرده بود. دستانم را دورم حلقه کردم و دهانم را محکم به هم فشردم تا مانع به هم خوردن دندان‌هایم بشوم. چند دقیقه بعد اتوبوس سر رسید. بعد از چند مسافر سوار شدم. راننده که مرد چاقی بود و چرخش فرمان باعث شده بود قسمت جلویی پیراهنش سابیده بشود، چشمان بزرگش را به من دوخت و گفت:«بلیط» به او نزدیک شدم، جوری که فقط او بتواند ببیند پیراهنم را بالا کشیدم و قبضه تفنگ را نشانش دادم؛ بعد هم گفتم:«رفیق تنها بلیطی که همراهم دارم مال جهنمه، می‌خوایش.» بدون اینکه چیزی بگوید چشمانش را به شیشه جلویی دوخت. راهم را به سمت ته اتوبوس گرفتم و در آخرین ردیف نشستم. چند ایستگاه بعد به مقصد رسیده بودم. از اتوبوس پیاده شدم و به سمت آدرس رفتم. خیابان‌های این قسمت از شهر را به خوبی برف‌روبی کرده بودند و اثری از گل و کثافت نبود. به راحتی درب مورد نظر را پیدا کردم. در پاکت نوشته بود که کلید خانه در گلدان کنار در است. همانجا هم بود. وارد خانه شدم. سکوت سنگینی درخانه حکم فرما بود. صدای نفس‌های خودت را هم به راحتی می‌شنیدی. سعی نمی‌کردم که پاورچین راه بروم. حتی در را هم موقع بستن کوبیدم. به هر حال من یک تفنگ داشتم؛ هرچند که دست دوم بود و لوله‌اش هم کج. در خانه راه می‌رفتم و دنبال پیرمرد می‌گشتم. حتی چند باری داد کشیدم:«آهای پیری خرفت کدوم گوری هستی.» ولی جوابی نیامد. خانه بزرگ بود و چند دقیقه‌ای طول کشید تا اتاق خواب را پیدا کنم. او همانجا بود. دراز کشیده روی تخت. به نظر می‌آمد که خوابیده باشد. نزدیک شدم. نمی‌خواستم بیدارش کنم. به هرحال قرار بود تا ابد بخوابد. تفنگم را بیرون کشیدم و آن را به سمت کله‌اش نشانه رفتم. خواستم ماشه را بچکانم که متوجه چیزی شدم. ملافه‌ای که روی پیرمرد بود بالا و پایین نمی‌رفت. گوشم را به دهانش نزدیک کردم تا صدای نفس‌هایش را بشنوم. ولی هیچ هوایی در جریان نبود. او مرده بود. قبل از اینکه من برسم. شماره‌ تلفنی روی پاکت بود. گوشی خانه پیرمرد را برداشتم و شماره را گرفتم. همان مردی که در پارک بود جواب داد. گفتم:«الو، من قالپاقم. این پیرمرده مرده. قبل از اینکه من برسم تموم کرده.» فورا پاسخ داد:«مرده؟ یعنی چی که مرده؟ غلط کرده. قرار بود با خدمات ما بمیره. ببین اگه بفهمن خودش مرده بچه‌هاش پولشونو ازمون پس می‌گیرن. پس برو یه گلوله تو جنازش خالی کن.» بدون اینکه چیزی بگویم گوشی را قطع کردم. چند متر از او فاصله داشتم. تفنگ را بالا آوردم و جوری تنظیم کردم تا گلوله به سرش بخورد. بعد ماشه را چکاندم. اما گلوله بین پاهای پیرمرد فرود آمد. آن موقع یادم افتاد که لوله تفنگ کج است. لعنتی فرستادم. دوباره نشانه گرفتم. اینبار چند متر بالاتر را، و بعد دوباره شلیک کردم. اینبار خورد به سرش. و تمام دیوار روبه‌رو را به کثافت کشید. نباید زیاد آنجا می‌ماندم. ممکن بود کسی پیدایش شود. به سمت کمد پیرمرد رفتم. یکی از پالتوهایش را بیرون کشیدم. چند اسکناس هم درون جیبش بود. گفتم:«این هم انعام.» بعد از آنکه بیرون رفتم جعبه‌ای سیگار خریدم. اولی را به سرعت آتش زدم. سوار تاکسی شدم و به پارک برگشتم.

مرد لاغر همچنان آنجا بود. نزدیکش شدم و گفتم:«کلکشو کندم.» نگاهی به سرتاپای من انداخت و با چشمانی متعجب پرسید:«پالتو رو از کدوم گوری آوردی؟» جواب دادم:«مال یه پیرمردی بود که دیگه بهش نیازی نداشت.» با عصبانیت داد کشید:«لعنت به تو قالپاق، تو فکر کردی ما چی هستیم؟ یه مشت دزد لعنتی. زود باش اونو دربیار.» گفتم:«من دوتا گلوله حرومش کردم. فکر کنم از کارم راضی باشه. اینو هم جای انعام برداشتم.» پرسید:«دوتا؟ یه آدم زنده با یه گلوله کارش ساخته میشه. تو واسه یه مرده دوتا استفاده کردی؟» گفتم:«اولی خورد به جایی که نباید می‌خورد. چون این تفنگی که بهم دادی یه تیکه آشغاله.» سرش را تکان داد و گفت:«قالپاق نباید گند بزنی. مهم‌ترین چیز برای ما رضایت مشتریه. حالا هم سریع اون پالتو رو دربیار و بدش به من.» بعد دستش را در جیبش فرو کرد و یک بسته اسکناس و یک پاکت درآورد. آن‌ها را به طرفم انداخت و گفت:«این سهم تو از این کاره. توی پاکت هم کار بعدیته. فقط حواست باشه این یارو می‌خواد شر خودش رو کم کنه. این جور آدما روز قرار یهو از تصمیم‌شون پشیمون میشن. حتی اگه التماسم کرد کار رو کنسل نمی‌کنی. چون ما فرصت بازی کردن با ناز مردم رو نداریم. بعد از اینکه خلاصش کردی از روی میز آشپزخونه پول رو بردار. قراره که اونجا باشه. حالا هم اون پالتوی لعنتی رو دربیار.»

همینکار را هم کردم. می‌خواستم کمی از پول را بدهم و پالتو خودم را پس بگیرم. ولی هم به پول نیاز داشتم و هم آن لباس لعنتی گرمم نمی‌کرد. قید تاکسی را هم زدم. اینبار هم برای رسیدن به آدرس سوار اتوبوس شدم. وقتی به آنجا رسیدم غروب خورشید داشت ابرهای آسمان را قرمز می‌کرد. اینبار دیگر لازم نبود دزدکی وارد خانه بشوم. مرد می‌خواست شر خودش را کم کند. منتهی چون جربزه‌اش را نداشت یکی دیگر را اجیر کرده بود. زنگ را زدم. در بلافاصله باز شد. وارد شدم. در پذیرایی مردی پشت به من داشت عکس‌هایی که به دیوار آویزان کرده بودند را نگاه می‌کرد. فکر می‌کنم هر ابلهی قبل از مرگ همین کار را می‌کند. سرفه‌ای کردم تا متوجه من بشود. درحالیکه به طرفم می‌چرخید گفت:«بهت گفته بودم که قراره فردا بیام. از کجا فهمیدی امروز رسیدم، می‌خواستم سورپرایزت کنم.» بعد از آنکه نگاهش به من افتاد لبخندش خشک شد. با تته پته پرسید:«تو کی هستی؟ اینجا چه غلطی می‌کنی؟» قیافه‌اش با عکسی که در پاکت بود مو نمیزد. گفتم:«لابد انتظار همون مرد لاغر رو داشتی، ولی نترس من کارم رو خوب بلدم.»

بعد از آنکه تفنگ را درآوردم، چشمانش از ترس بزرگ شد. تفنگ را بالا گرفتم و ماشه را چکاندم. ولی چیزی شلیک نشد. لابد گیر کرده بود. فحشی نثار تفنگ کردم و گفتم:«نترس الان درستش می‌کنم.» خواستم چند ضربه‌ای به تفنگ بزنم تا شاید درست بشود. ولی بعد دیدم که پسرک به سمتم خیز برداشت. با دست راست مشت محکمی در شکمم خواباند و باعث شد نقش بر زمین بشوم. تفنگ از دستم در رفت و جای دیگری افتاد. دوباره می‌خواست حمله کند که پایم را بلند کردم و لگدی نثارش کردم. بعد بلند شدم. دستم را به سمت یک گلدان بردم و به سمتش پرت کردم. جا خالی داد. گلدان به دیوار خورد و شکست. این بار با دست چپش مشتی به صورتم زد. ضربه‌ی خوبی بود. باعث شد برای چند لحظه گوشم زوزه بکشد. جوابش را با مشت محکم دست راستم دادم. قبل از اینکه خودش را پیدا بکند با زانو به شکمش کوباندم. همین باعث شد نقش زمین بشود. یک مجسمه‌ی بودا بزرگ روی میز کوچکی بود. آن را برداشتم و محکم به صورتش کوبیدم. نتوانست به موقع دستانش را جلوی صورتش بیاورد. برخورد شدیدی بود و موجب شد همه‌جایش زخمی شود. ولی بیهوش نشد. از درد فریاد می‌کشید. با پاشنه‌ی پایم دماغش را شکستم. و بعد با یک صندلی دنده‌هایش را خرد کردم. هنوز هم بیهوش نشده بود و داشت با فریاد خودش را روی زمین می‌کشید و چیزهایی هم در آن میان می‌گفت که متوجه نمی‌شدم.

به سمت تفنگم رفتم. آن را از زمین برداشتم. کله‌اش را نشانه گرفتم. ولی بازهم گلوله را شلیک نکرد. چند باری به لبه‌ی میز کوبیدم. ولی درست نشد. پسرک داشت خودش را به درب خروجی می‌رساند. پس هنوز هم چشمانش از میان آن همه خونی که صورتش را گرفته بود میدید. تفنگ را به میان کمرم چپاندم. یک رادیو قدیمی توجهم را جلب کرد. به اندازه کافی سنگین بود. برداشتمش. نزدیکش رفتم. به شکم افتاده بود. لگدی به پهلویش زدم که باعث شد به پشت بچرخد. بعد از دیدن رادیو دستانش را بالا آورد تا شاید مانع بشود. ولی بازهم دستانش کند بود. صحنه‌ی مضحکی شد. کله‌اش زیر رادیوی بزرگ ترکید. درحالیکه دستانش همانطور در بالا مانده بود. و داشت آرام آرام پایین می‌افتاد. به سمت آشپزخانه رفتم. پاکت همانجا بود. و پول‌ها هم درونش. یک تکه کاغذ هم بود. بازش کردم و خواندم. نوشته بود:«متاسفم که قرار رو کنسل می‌کنم. ولی متوجه شدم که برادر دوقلوم بعد از سال‌ها فردا به دیدنم میاد. به همین خاطر پول رو در همونجایی که قرارمون بود گذاشتم و امروز هم به خونه نمیام.» کاغذ را مچاله کردم و در سطل آشغال انداختم. برایم اهمیتی نداشت. چند قطره خون روی پیراهنم دیدم. ولی توجهی نکردم. بیرون آمدم. سیگاری روشن کردم. تاکسی گرفتم و به سمت پارک رفتم.

هوا کاملا تاریک بود. مرد لاغر زیر چراغی نشسته بود. با دیدن من گفت:«گفتم که بعضی‌هاشون مقاومت می‌کنن. لعنتی تو یه تفنگ داشتی و بازم کتک خوردی؟» جواب دادم:«خفه شو. فقط یه کار دیگه و بعد من پولی که می‌خواستم رو به دست میارم.» خندید و گفت:«باشه قالپاق، حق با توئه.» پاکتی را از جیبش بیرون کشید و به من داد. بعد گفت:«کسی که اینو سفارش داده می‌گفت این یارو بهش بدهکاره و دیگه حالش ازش به هم می‌خوره و فقط می‌خواد یارو بمیره.» پاکت را باز کردم. عکس درونش مال من بود. با آدرس خانه خودم. گفتم:«اینو بکشم پولشو به خانوادم می‌رسونی؟» جواب داد:«چرا خودت اینکارو نمی‌کنی؟» یک سیگار دیگر به آتش کشیدم و گفتم:«لعنتی به سوالم جواب بده.» گفت:«باشه قالپاق، من پولشو به خانوادت می‌رسونم.» پوک عمیقی زدم. تفنگ دست دومم را بیرون آوردم. لوله‌اش را روی شقیقه‌ام گذاشتم و به امید اینکه این بار گیر نکند ماشه را چکاندم.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش