ادبیات، فلسفه، سیاست

old man 2

خدا رو خوش نمیاد

‌مش‌کریم بدون اینکه از رختش بلند شود، از زیر لحاف فریاد کشید: «قاسم؛ پاشو برو دوتا نون سنگگ بگیر.» وقتی خواست دوباره بخوابد، باز چهره‌ی زن بی‌چارقد وسط اتوبوس به جلوی چشمانش آمد…
سعید گلی‌زاده آموزگار، دانشجوی رشته‌ی مدیریت آموزشی و ساکن و زاده‌ی شهر تبریز است.

مش‌کریم در حالی که آجر را به دقت روی سیمان قرار می‌داد، ابروهای پر پشت خود را بالا انداخت و با لحن آرامی گفت: «نه آقا فردا نمیشه، ایشالا پس فردا تمومش می‌کنم.» مرد میانسالی که آن ور دیوار نیمه‌کاره ایستاده بود با آرامشی که درحال فرو ریختن بود پاسخ داد: «اوستا، از خر شیطون بیا پایین. چرا لجبازی می‌کنی؟ می‌بینی که فقط یه روز کار مونده. فردا بیا تمومش کن برو.» مش‌کریم با چهره‌ای که انگار از تکرار پیاپی جملات به ستوه آمده است می‌گوید: «آق مهندس، عرض کردم که فردا روز وفات شا عبدالعظیمه، قباحت داره تو یه همچین روز عزیزی آدم بخواد کار کنه.» مرد میانسال سرش را کج کرد و با لحن نرمی که امید داشت ‌مش‌کریم را هم نرم کند گفت: «آخه اوستا، خود حضرت دلشون رضا میشه که زن و بچه‌ی من آواره‌ی کوچه و خیابون بشن؟» ‌مش‌کریم بعد از شنیدن این حرف چکش بنایی‌اش را محکم به روی آجری کوبید و این‌بار با صدای بلندتری گفت: «زبونت رو گاز بگیر؟ حضرت رو چه به ناموس شما؟» مرد میانسال که دیگر حسابی از کوره در رفته بود نعره زد: «مرده‌شور ببرتت، اصلا حالا که اینطوره منم دستمزدتو نصف می‌کنم.» ‌مش‌کریم بدون اینکه سرش را بلند کند با چشمانش آسمان را نگریست و زیر لب زمزمه کرد: «نصف که سهله شما سر مارو هم اینجا بیخ تا بیخ ببری من فردا کار نمیکنم. هزار تا از این گنج های قارون فدای یه تار موی حضرت.» مرد میانسال به موهایش چنگی انداخت و گفت: « همون حضرت بزنه به کمرت.» و بعد در حالیکه به عالم و آدم فحش و ناسزا می‌داد از آنجا دور شد.

چند دقیقه بعد ‌مش‌کریم سوار بر اتوبوس به سمت خانه حرکت می‌کرد. در اتوبوس تسبیح ارزانی را که مرور زمان کدرش کرده بود؛ در دست می‌چرخاند و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کرد. در میان صدای گریه کودکان و صحبت زنان و سرفه‌ی خشک پیرمردها صدایی به گوشهای سنگین ‌مش‌کریم رسید که می‌گفت: «آقا بلیط» ‌مش‌کریم به صدا اعتنایی نکرد و بدون اینکه سرش را بلند کند به شمردن دانه‌های تسبیح‌اش ادامه داد. اما بعد از چند ثانیه صدای بلندتری را شنید: «آقا، بلیط لطفا» ‌مش‌کریم این‌بار هم خواست سرش را بلند نکند ولی وقتی مرد بغل دستی‌اش شانه‌ی کت او را تکاند، مجبور به حرکت شد. جوانکی لاغر که چند تار مو را به زحمت می‌شد در بالای لبش تشخیص داد، در میان فشار و هل‌دادن‌های جمعیت اتوبوس چشمان ریزش را از ‌مش‌کریم برنمیداشت. جوانک باز گفت: «بلیط». کریم که انگار چشمانش به چیز نامبارکی افتاده باشد، سریع نگاهش را به سمت پنجره چرخاند و جواب داد: «برو خدا روزی‌تو جای دیگه بده.» پسر جوان سعی کرد صدایش را بیشتر مردانه کند و این‌بار با صدای گوش‌خراشی ادامه داد: «گدا باباته، بلیطت‌تو رد کن بیاد.» ‌مش‌کریم بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: «چه بلیطی مومن؟ اتوبوس داره این راه رو می‌ره. منم سر راه پیاده می‌شم.» پسرک که حتی یک کلمه از حرف‌های او را نفهمیده بود. خطی روی پیشانی‌اش انداخت و خواست که چیزی بگوید. ولی راننده صیحه کشید: «حیفه نون یه ساعته رفتی بلیط جمع کنی. باز کفشت تو قسمت زنونه جا موند؟» جوان با صدای بلندتری جواب داد: «آق جواد، یه ناکسی نشسته اینجا عارش میاد پول بلیط بده.» شوفر خرخری کرد و جواب داد: «هرکیه از اتوبوس بندازش پایین بقیه‌ی راه رو با اوتول باباش بره.» پسر که رخصت صاحب‌کارش را گرفته بود انگشتان لاغر و درازش را به یقه‌ی زوار درفته‌ی ‌مش‌کریم قفل کرد و شروع به تکاندنش نمود. ‌مش‌کریم هم یک دستش را به میله‌ی صندلی گذاشت و با دست دیگرش انگشتان استخوانی پسرک را فشار داد و فریاد کشید «کره خر، یقم رو ول کن پارش کردی.» پسرک که از داد و فریاد زن‌ها بیشتر به جو آمده بود عربده کشید: «پیاده نمیشی؟ مگه دست خودته، مثل سگ از پنجره می‌ندازمت بیرون.» سر و صدا به قدری در اتوبوس زیاد شده بود که دیگر معلوم نمیشد هیاهو و شیون‌های مردم برای اتمام این آشوب است، یا می‌خواهند که بیشتر به سر و کول هم بپرند تا شاید بتوانند خاطره‌ی امروز را با ولع بیشتری در سفره‌ی شام تعریف کنند. ناگهان اتوبوس به شدت هر چه تمام ایستاد و مسافران را روی یکدیگر تلمبار کرد. راننده که مرد سیبیلو و فیل هیکل بود از صندلی بلند شد و به سمت ‌مش‌کریم آمد. در راه شکم گنده‌اش به هر کسی می‌ماسید آن را به گوشه‌ای پرت می‌کرد. ‌مش‌کریم چشمش که به راننده افتاد با صورتی که مثل گچ سفید شده بود گفت: «وای بابام، تابحال خرس شوفر ندیده بودیم که اونم دیدیم.» مرد سیبیلو که نصف دکمه‌های پیراهنش باز بود خرناسی کشید و ‌مش‌کریم را با یک حرکت از صندلی بلند کرد و بالای سر برد. ‌مش‌کریم، با آن تن لاغرش مثل چوبی بود که در دست کودکی افتاده باشد. کریم عین مرغ سرکنده دست و پا می‌زد و سعی می‌کرد که آن‌ها را به جایی بند کند. اما راننده چنان محکم گرفته بودتش که به او مجال رهایی نمیداد. در همان حال که شوفر ‌مش‌کریم را روی دستانش به سمت در اتوبوس می‌برد. یکهو چشمان ‌مش‌کریم به زنی افتاد که در بغل قنداق بچه و در دست دیگر بقچه‌ای را گرفته و در وسط اتوبوس با چرقدی که از سرش افتاده ایستاده بود. کریم همین که زلف‌های به‌هم‌ریخته‌ی زن را دید چشمانش را محکم بست و استغفرالله گفت. نگاه بسته‌ی کریم به او اجازه نداد میله‌ای را که به سمتش می‌آید، ببیند و سرش را بدزدد. و کله اش محکم به میله‌ی آهنی خورد. شوفر در حالیکه کریم را به این ور و آن ور می‌کوبید، او را به در رساند و مثل موشی که به تله افتاده باشد از اتوبوس به خیابان پرتش کرد.

چند دقیقه بعد ‌مش‌کریم در کوچه‌ی تنگی که دیوارهای خاکستری و بی روحش را رنگ آهن زنگ زده‌ی درهای خانه آرایش می‌کرد، راه می‌رفت. در راه متوجه شد که پیرمردی با نمد سبزرنگ بر سر، از روبه‌رو نزدیک می‌شود. ‌مش‌کریم دوباره موهای پریشان زن میان اتوبوس یادش افتاد. لعنتی بر هفت جد شیطان فرستاد و دست در جیبش کرد. سکه‌ای گرد بیرون آورد و قدم‌هایش را تند نمود. وقتی به پیرمرد رسید، سکه را در دستانش گذاشت و گفت: «سید دعا کن خدا از گناهام بگذره.» پیرمرد بدون اینکه به سکه نگاه کند، آن را از لبه‌ی آویزان جیب کت‌اش داخل فرستاده و گفت: «محتاجیم به دعا.» چند قدم جلوتر دسته‌ی پسربچه‌هایی بودند که در کوچه‌ی تنگ دنبال توپ می‌دویدند. کریم بدون اینکه جلوتر برود داد زد: «هوی قاسم، بیا اینجا ببینم.» پسر لاغراندام و سیه‌رنگی با لباس‌های خاکی نزدیکش شد و گفت: «بله آقاجون؟» ‌مش‌کریم با اخم گفت: «سلامت کو کره‌خر؟ ببینم بازم که داری با این پسره بازی می‌کنی.» و با انگشتش پسر تپلی که با لپ‌های گل انداخته وسط دوتا آجر با حالت درمانده ایستاده بود را نشان داد. قاسم با تته و پته جواب داد: «آقاجون، به من چه خودش اومد قاطی بازی شد.»کریم گفت: « توپ مال کیه؟» قاسم جواب داد: «مال حسنه» کریم بلافاصله با صدای بلندی گفت: «هوی حسن، توپ مال توئه؟» حسن دستانش را به پهلو گذاشته بود و نفس نفس می‌زد، بدون توجه به چشم و ابروهای قاسم که بالا و پایین می‌آمد گفت: «نه حاج کریم، ماله ممد رضاست.» قاسم خواست حرکتی بکند ولی ‌مش‌کریم با سرعتی که از او انتظار نمی رفت گوش او را گرفت و پیچاند. کریم در حالیکه از گوش پسر گرفته بود و او را به سمت خانه می‌کشاند؛ می‌گفت: «پسرک چش‌سفید یه پدری از تو بسوزونم که گرگای بیابون به حالت عزا بگیرن.»

چند دقیقه بعد ‌مش‌کریم، در پوسیده‌ی خانه‌اش را با لگدی گشود. قاسم با داد و فریادی که بخاطر کشیده‌شدن گوش خود از گلویش خارج می‌شد، خبر از ورودشان داد. در این هنگام زن چاقی که پاهایش به زور تن خپل‌اش را حمل می‌کرد، با قدم‌های تندی که باعث می‌شد کل بدنش به این‌ور و آن‌ور تاب بخورد از خانه خارج شد. چنگی به صورتش انداخت و گفت: «چه می‌کنی مرد؟ گوشش رو کندی.» ‌مش‌کریم بعد از آنکه تا آخرین توان گوش پسرک را پیچاند، رهایش کرد و لگدی به پسرک پراند و گفت: «برو خونه بعدا به حسابت می‌رسم. تو هم دخالت نکن. همین کارای تو باعث شده که سوار پس کلم بشن.» زن قاشق توی دستش را چرخاند و گفت: «مگه چی شده؟» کریم با صدای بلند جواب داد: «میخواستی چی بشه؟ رفته با وسایل توله‌ی این کارمنده بازی می‌کنه! من هزار بار گفتم، این مردک از دولت پول می‌گیره و پیش هیچ واعظی هم نرفته که پولشو پاک کنه. وسایلی که با پولش می‌خره از گوشت سگ نجس تره.» زن چنگی به گیسش انداخت و با صدای ریزی گفت: «یواش‌تر، الان در و همسایه صدامون رو می‌شنوه.» کریم با صورت سرخش جواب داد: «خب بشنون. اصلا من داد می‌زنم که بشنون تا غیبت نشه.» زن کف دستانش را به سمت کریم گرفت و با حالت درمانده گفت: «هرکاری دلت می‌خواد بکن. به خدا من از دستت آخر دق می‌کنم.» کریم کمی صدایش را آرام کرد و گفت: «جای این حرفا یه لقمه نون بیار بخوریم.»

چند دقیقه بعد ‌مش‌کریم، دست و رویش را شسته و به دیوار گچی که ترک‌هایش به مانند چین و چروک‌های صورتش می‌نمود، تکیه کرده بود. زن هیکل گنده‌اش را بعد از اینکه چند باری به این‌ور و آن‌ور کوبید، از چارچوب در رد کرد. سفره‌ی گل‌گلی‌ای را که رنگش زار می‌زد، روی زمین پهن نمود. درب قابلمه را به گونه‌ای که انگار غذای مخصوصی سرو می‌کند، به آرامی گشود. ‌مش‌کریم وقتی مشغول خوردن شد، زن چندباری خودش را به این‌ور و آن‌ور تاب داد. و بعد دهانش را باز کرد و با کلماتی که انگار خود را با چنگ و دندان از سینه‌اش بالا می‌کشیدند؛ گفت: «امروز مدیر حنانه از دوستاش پیغوم فرستاده بود.» ‌مش‌کریم بدون توجه، لقمه‌ی دیگری را دهانش چپاند. زن این‌بار با جرات بیشتری ادامه داد: «پِی حنانه رو می‌گرفت، می‌گفت چرا دیگه نمیاد به مدرسه؟» ‌مش‌کریم لقمه را به یک سمت دهانش هل داد و گفت: «غلط کرد.» زن عشوه‌ای ناشیانه آمد و دنباله‌ی سخنش را گرفت: «بیا و بگذار تا سیکل بخواند، به این لقمه قسم چند روزیه از غصه لب به غذا نزده.» ‌مش‌کریم دستش را به نشانه‌ی زدن بالا آورد و فریاد زد: «قسم نخور زن، کراهت داره. اگه هم قسم می‌خوری به قبر بابات بخور. اونم بعد چند روز یادش می‌ره. اصلا اگه ما نخوایم بچه‌مونو به درس و مشق بفرستیم باس کیو ببینیم؟ جای این کارا بشینه خونه بغل دستت رسم شوهرداری یاد بگیره.» زن با صدای آرامی که نمیخواست به گوش ‌مش‌کریم برسد، جواب داد: «مگه خواهر خودت دیپلم گرفت، آسمون به زمین اومد؟»‌ مش‌کریم که این حرف را شنید، نعره‌ای کشید. بشقاب را به هوا پرتاب کرد و عربده‌کشان گفت: «مگه نگفتم دیگه اسم اون عجوزه رو پیش من نیار؟» و بعد با قدم‌های بلند به سمت خلوتگاه همیشگی‌اش یعنی توالت حرکت کرد. در دستشویی را با مشت گشود و وارد شد. تا خواست بنشیند، یادش افتاد که با پای راست وارد شده است. دوباره صیحه‌ای کشید و از توالت خارج شد. زیر سیگاری آهنی را برداشت به سمت زنش پرتاب کرد و گفت: «مرده‌شور اون ریختت رو ببره.» زن سرش را به زیر انداخته بود و گریه می‌کرد. و هیچ واکنشی از برخورد زیر سیگاری به شکم گنده‌اش نشان نداد. شاید هم اصلا متوجه‌اش نشد.

فردای آن روز؛ ‌مش‌کریم بدون اینکه از رختش بلند شود، از زیر لحاف فریاد کشید: «قاسم؛ پاشو برو دوتا نون سنگگ بگیر.» وقتی خواست دوباره بخوابد، باز چهره‌ی زن بی‌چارقد وسط اتوبوس به جلوی چشمانش آمد. ‌مش‌کریم دوباره از زیر لحاف داد زد: «قاسم دوتا هم واسه این سیده بگیر؛ وقتی دادی، بهش بگو آقام التماس دعا کرد.»

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش