پسرک دستان کوچکش را به هم مالید و کوشید بیشتر و بیشتر خود را به دیوار میچسباند. تا اندکی هم شده خود را از سوز و سرما در امان نگه دارد. هرچند ثانیه یکبار، نفس گرمش را به میان انگشتانش میدمید، تا احساس لذت بخش گرما را بچشد. آتش کوچکی که در چند متریش روشن بود؛ در چشمانش شعله میکشید. اما تاریکی هوا چنان بود که جز سایه و روشنی از چهرهی مرد میانسال کناریش نمیدید. پسرک تن لاغر و استخوانیش به هفت، هشت سالهها میخورد و با نگاهی گذرا به قد و قوارهی او میشد فهمید که بیشتر از این هم نمیتواند باشد. پسر که فهمیده بود، ها و فوت کردن اثری در گرم شدن دستانش ندارد، آنها را به جیبهای سوراخ پالتوی پارهاش فرو کرد. سرش را اندکی به اطراف چرخاند. از جایی که او نشسته بود، چهرهی هیچکس جز همان مرد میانسالی که شعلههای آتش تصویری نیمه روشن از صورت چروکیده و پژمردهاش نشان میداد، معلوم نبود. پسر خود را اندکی تکان داد و سعی کرد تا جایی که امکان دارد خودش را مچاله کند. و بعد از آن رو به مرد کرد و با صدای نازکش پرسید: «شما بچه دارید؟» وقتی بعد از چند ثانیه جوابی نشنید، با بیتابی ادامه داد: «شاید شما بچه نداشته باشید، ولی من یه بابا دارم. پدرم منو خیلی دوست داره. البته خودش هیچ وقت اینو بهم نگفته، ولی من میفهمم. مخصوصا وقتی دستشو بلند میکنه تا منو بزنه. میتونم از توی چشاش دوست داشتن رو ببینم. میدونم که خودشم راضی نیست منو بزنه، ولی من مجبورش میکنم. من خیلی تلاش میکنم بچهی خوبی باشم. ولی هر کاری میکنم نمیشه. یبار ازش پرسیدم چیکار کنم که بچهی خوبی باشم؟ بهم گفت که به حرف پدرت گوش کن. و من از اون روز تصمیم گرفتم همیشه به حرفاش گوش کنم. حتی یبار که توی حیاط افتاده بود دنبالم تا منو به ترکه ببنده؛ داد زد که وایستا. و منم به حرفش گوش دادم و وایستادم. ولی باز نمیدونم چرا منو زد. من که به حرفش گوش داده بودم. البته اون روزم تو چشاش دیدم ته دلش منو دوست داره. ولی حیف که این دوست داشتن، از درد کتک خوردن چیزی کم نمیکنه.»
پسر چند لحظه ساکت ماند تا شاید صدایی از مرد بلند شود. ولی وقتی چیزی نگفت، پسرک خودش را بیشتر به سمت مرد میانسال خم کرد و با صدای بلند تری ادامه داد: «البته من فکر میکنم همش بخاطر اون کباب لعنتیه. میدونی کدوم رو میگم؟ همون کباب مخصوص بزرگترا. یبار که تو خونمون داشتم بازی میکردم؛ بابامو دیدم که تو دستش منقل و سیخ داره. با خوشحالی گفتم: امروز کباب داریم؟ اونم اولش گیج شد. ولی بعد شروع کرد به خندیدن. خیلی خندید. آخرشم گفت: آره پسرم، اونم چه کبابی! بعد رفت توی انباری و خودش تنهایی نشست کبابارو خورد. منم هرچی التماسش کردم، به من نداد. بهم گفت: مخصوص بزرگتراست. خیلی دلم میخواست بدونم بزرگترا چرا از اون کباب میخورن. یبارم از بابام پرسیدم، اونم جواب داد: واسه اینکه بتونن بیشتر کار کنن. من وقتی این حرفش رو شنیدم، گفتم: تو که بیکاری. ولی نمیدونم چرا از چیزی که گفتم زیاد خوشش نیومد و باز با اینکه ته دلش منو دوست داشت، شروع کرد منو زدن. منم فهمیدم که بچههای خوب هم باید به حرف باباهاشون گوش کنن و هم پیششون چیزی نگن. از اون روز دیگه چیزی از بابام نمیپرسیدم. آخه میدونی چیزی رو ندونستن دردش از کتک کمتره.» پسرک با شوق ادامه داد: «البته بابام همیشه هم اینطوری نبود، مثلا یبار مارو برد پارک. ولی نمیدونم چرا وقتی داشت با دوستش توی پارک حرف میزد، چند تا مامور گرفتنش. و چند روز خونه نیومد، منم وقتی از مادرم میپرسیدم بابارو کجلا بردن؟ میگفت: بردن آدمش کنن. من که نمیدونم یه نفر رو چطور میتونن آدم کنن. شاید واسش زن میگیرن . آخه یبار تو مدرسه دوستام تعریف میکردن که بابا و مامان هاشون چطور باهم ازدواج کردن. منم چون نمیدونستم پدر و مادر من چطور ازدواج کردن از مامانم پرسیدم. اونم گفت که واسه پدرت زن گرفتن تا آدم بشه. منم فکر میکنم اونجا واسه مردا زن میگیرن، تا آدم بشن. البته فکر کنم به پدر من زن نرسیده بود، چون وقتی بعد چند روز برگشت خونه، رفتاراش مثل قبل بود. راستی من یه مامان هم دارم. ولی قیافش زیاد یادم نیست، آخه همیشه صورتش به سمت دار قالی بود. یه خواهر کوچیکتر از خودم هم دارم. دقیقا نمیدونم چند سالشه. آخه واسش تا حالا تولد نگرفتن. واسه منم نگرفتن. ولی من سنم رو از همکلاسیهام میفهمیدم. ولی خواهرم مدرسه نمیره. فکر نکنم اصلا تو مدرسه راهش بدن، آخه همیشه گریه میکنه. تو مدرسه سر معلمها میره. البته بیچاره حقم داره، چیز خنده داری نیست که بهش بخنده. یبار جلوش ادا درآوردم تا شاید بخنده، ولی ترسید.»
پسر ناگهان ساکت شد. غم اندوهی بر صورتش نشست. سرش را به شانهی مرد میانسال تکیه داد و گفت: «چیزای بد هیچ وقت خوب نمیشه، فقط باید دعا کنی که بدتر نشه. آخه یه روز بابام با چند تا مرد اومد خونمون. با همدیگه رفتن به اتاق اون ور حیاط. وقتی از بابام پرسیدم اونا کی هستن، بهم گفت: همکارام. من خیلی خوشحال شدم. سریع دوییدم کوچه و در خونهی تک تک دوستامو زدم و بهشون گفتم که بابای من همکار داره. آخه توی تلویزیون دیده بودم هر آدم درست و حسابی واسه خودش همکار داره. این همکارا هم هرروز میومدن توی خونمون و با پدرم میرفتن توی اون اتاق و از ظهر تا شب کار میکردن. اونقدر سرشون شلوغ بود که به من اجازه نمیدادن برم پیششون تا یهو از کاراشون عقب نیفتن. یبار که تو خونه تنها بودم، براشون چند تا چایی ریختم تا ببرم. وقتی در رو باز کردم، دیدم همشون نشستن سر منقل کباب مخصوص بزرگترا. همین هم نشون میداد که کارشون اونقدر سخته که مجبور میشن از اون کباب بخورن. وقتی منو و چایی هامو دیدن حسابی تحویلم گرفتن. اونقدری که یکیشون دستمو گرفت و منو نشوند پیش خودش. دستشو به سمت منقل گرفت و گفت: بزن روشن شی. من هیچ وقت دلم نمیخواست از اون کبابها بخورم. ولی اون روز ترسیدم.»
پسر قطرهی اشکی را که از چشمش سرازیر میشد با گوشهی آستین پالتواش پاک کرد و ادامه داد: «ترسیدم که یهو همکارای بابام قهر کنن و برن. اولش زیر چشمی به پدرم نگاه کردم. اونم به من نگاه کرد. خیلی دوست داشتم سرم داد بکشه. می-خواستم اصلا پاشه و منو بزنه تا من این کارو نکنم. ولی فقط سرشو تکون داد و نگاهش رو از من برگردوند. با خودم گفتم که شاید وقت بزرگ شدنم رسیده. اولش دستمو بردم تا چندتایی از اون کبابا رو بندازم دهنم. ولی اونی که پیشم بود دستمو گرفت. اولش حسابی خندید. بعدش بهم یاد داد که کباب بزرگترا رو چطور میزنن به بدن. چند روز بعد، وقتی کسی خونه نبود نشستم پای منقل آقام. آخه امتحان داشتم و با خودم گفتم شاید اگه از اون کبابا بخورم بتونم نمرهی بهتری بگیرم. بعد چند دقیقه مامانم سررسید و وقتی منو دید شروع کرد به داد کشیدن. فقط خودشو میزد و جیغ میکشید. منم خیلی ترسیدم. مثل همون موقع که من ادا درآوردم و خواهرم ترسید. اولش با گریه التماس میکردم که بس کنه. ولی بس نکرد. منم از ترس فرار کردم. اونقدر دوییدم تا به جایی رسیدم که نمیشناختم.»
پسر سرش را روی پاهای مرد گذاشت. با نگاهی که به آتش درون حلبی خیره شده بود گفت: «اون شب رو توی پارک خوابیدم. فرداش وقتی برگشتم خونه دیدم جلوی در خونمون پارچه سیاه زدن. شاگرد تنبلی بودم ولی میتونستم اسم مامانم رو که روی اعلامیه نوشته بودن، بخونم. دوباره فرار کردم. مثل قاتلها. درسته قاتل نبودم ولی فرار کردم. با خودم میگفتم که چند روز بعد برمیگردم، بعد شد یه هفته، یه ماه، یه سال و الان حتی نمیدونم چقدر گذشته. راستی فکر میکنم امروز تولدمه. آخه مامانم میگفت وقتی تو به دنیا اومدی داشت برف میبارید. الانم که داره برف میاد.» پسر آرام آرام چشمانش را بست و خوابید. مرد دیگری با کیسهی چرکینی که بر پشت داشت وقتی از جلوی پسرک میگذشت گفت: «هوی، سرتو گذاشتی رو پای یه جنازه.»