همه جا را تاریکی فراگرفته بود، تنها شعلههای آتش بودند که پرتوهای نور را سمت سنگها پرتاب میکردند و آنها را نمایان میساختند. صدای زوزه و نالههای گوشخراش سیاهی را میشکافت و به گوش سه مردی میرسید که در آنجا سرگردان بودند. آنها مانند مرغی که چشمش کور باشد مدام سرشان را به اطراف میگرداند به امید آنکه تصویری آشنا پیدا کنند. ناگهان از اعماق تاریکی صدایی به گوش رسید: «شما برای ماموریتی به اینجا فراخوانده شدید.» سه مرد نگاهی از روی تعجب به هم انداختند. چون صاحب صدا را نمیدیدند هرکدام به سمتی متفاوت سر برگرداندند. صدای مبهم ادامه داد: «ابلهها، دارم با شما حرف میزنم. کجارو نگاه میکنید؟» یکی از سه مرد که به شکل بیمنطقی سرش را به اطراف میچرخاند، گفت: «کجا هستی؟ نمیتونیم ببینیمت.» صدا جواب داد: «همین جا جلوتون.» هرسه در یک آن به جلو چشم دوختند. همان مرد گفت: «کو؟ اینجا که کسی نیست.» صدا آهی کشید و گفت: «آره یادم رفته بود که شما هنوز نمردین، فقط مردهها میتونن منو ببینن. البته خیلی قیافهی خوبی هم ندارم. گوش کنید چی میگم. حرفای مهمی هستش. شما هرسه تاتون فردا شب میمیرید. و اونطوری که پروندتون رو دیدم کارتون به همین جا ختم میشه.» صدا سکوت کرد، انگار که میخواست آن سه نفر دوباره با دقت همه جارا نگاه کنند. بعد از آنکه احساس کرد سکوتش کافی بوده ادامه داد: «داشتم میگفتم. شما رو به اینجا آوردم تا یه شانس دوباره بهتون بدم. صبح توی جیبهاتون سه تا عکس پیدا میکنید. این عکسها مال آدمای بدی هستن. یجورایی انسانهای شرور. شما فقط یه روز فرصت دارید یکیشون رو اصلاح کنید. وگرنه فردا که مردید میارنتون پیش خودم و دمار از روزگارتون درمیارم.» هرسه مرد از چیزهایی که شنیده بودند بهتشان زده بود. یکی از آنها با تته پته گفت: «شما به همه مردنشون رو اینطوری خبر میدید؟» صدا جواب داد: «خیر مگه احمقیم؟ منتهی من دیروز وقت ناهار با یکی از شیاطین طبقه بالا یه شرطی بستم. آره درست شنیدید، شرط بندی. اون معتقد بود آدمایی که راهشون به این طبقه میفته حتی اگه قبل مرگ کسی بهشون خبر بده بازم نمیتونن خودشونو اصلاح کنن. ولی من میگفتم هرکسی میتونه آدم خوبی بشه حتی اگه یه روز به مردنش باقی مونده باشه. خب اگه شما بتونید یکی از این سه نفر رو اصلاح کنید من شرط رو میبرم و اون مجبور میشه جاشو با من عوض کنه. میدونید من از اینکه با زنجیرهای گداخته به مردم شلاق بزنم خسته شدم. دلم یه کار جدید میخواد. چه میدونم مثلا سیخ داغ یا آهن مذاب. ولی شلاق دیگه نه. حالا اگه شیرفهم شدید میتونید برید.»
دکتر از خواب پرید. به شدت نفس نفس میزد. انگار تمام شب را کار کرده بود. دستانش را روی صورتش گذاشت و با صدای آرامی گفت: «عجب خواب احمقانهای.» بعد با خودش فکر کرد که با افزایش سن احتمال دیدن رویاهایی که مربوط به مرگ باشد طبیعی است و این را هم در یک کتاب که اسمش را دقیقا نمیدانست خوانده بود. دکتر بعد از اینکه به گمان خودش دلیل قانع کنندهای برای خواب عجیبش پیدا کرد. چشمانش را به اطراف چرخاند و متوجه شد که درجایی ناآشنا بیدار شده است. سعی کرد تا فکرش را به کار بیندازد و ببیند دیشب کجا خوابیده. اما تنها چیزی که به یاد میآورد این بود که شب گذشته را در خانه و درکنار همسر خودش به خواب رفته است. با حالت گیجی از تخت برخواست و فکر کرد اگر صورتش را بشوید حالش جا میآید. و فراموشی پس از یک کابوس امری طبیعی است. دکتر به دستشویی رفت و بعد از آنکه حسابی روده و مثانهاش را خالی کرد؛ شیر آب را باز نمود. دستانش را پر از آب کرد و به صورتش کوبید. سرش را بالا آورد و در آینه مردی را دید که دارد آرام آرام دستانش را از چهرهاش کنار میکشد. دکتر اول کمی به قیافهی این مرد ناآشنا خیره شد. و بعد از آنکه یادش آمد دارد به آینه نگاه میکند و این مرد خودش است، فریاد بلندی کشید. جوری به سمت آینه فریاد میکشید که انگار میخواست مرد درونش بترسد و پا به فرار بگذارد. وقتی نعرهی دکتر تمام شد، صدای گوشخراش فریاد دیگری از اتاق کناری به گوش رسید. دکتر سراسیمه به سمت درب خروج رفت. وقتی خارج شد دید که در راهروی یک مهمانخانه است. در اتاق کناری باز شد و یکی از مردهایی که دیروز در خواب دیده بود، درحالیکه رنگش مانند کاغذ سفید بود، به بیرون پرید. مرد با دیدن دکتر، کمی چشمانش را تیز کرد و بعد از آنکه او را شناخت دوباره فریادش بلند شد. در همین لحظه درب دیگری باز شد و این بار مرد سوم درحالیکه داشت گریه میکرد و با دو دستش به سرش میکوبید به راهرو آمد. دکتر که حالا چهرهی دو مرد دیگر را به شکل کامل به خاطر میآورد، گوشهی دیوار نشست و سعی کرد که فکر کند.
چند دقیقه بعد صدایی نمیآمد. سه مرد هرکدام گوشهای نشسته بودند و به جایی نامعلوم خیره مینگریستند. دکتر نفر اولی بود که زبان بازکرد: «من دکترم. فکر نکنم لازم باشه اسم همو بدونیم. همون دکتر صدام کنید کافیه.» بعد نوبت مرد دوم بود که بگوید: «مدیر، منو هم مدیر صدا کنید.» مرد سوم که مشخص بود هنوز حالش جا نیامده حرفی نزد. مدیر انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، بالا پرید و داد زد: «عکس ها» به همراه دکتر به سمت اتاقهایشان دویدند. دکتر از اتاقش داد زد: «جیب، کدوم جیب لعنتی رو میگفت؟» مدیر از آن طرف پاسخ داد: «عجب بازی مسخرهای.» مرد سوم برای اولین بار دهان گشود و با صدایی که به گوش هردو برسد گفت: «توی کمد یه کت آویزون کردن. تو جیب اونه.» و بعد خودش عکسی را از جیب شلوارش بیرون کشید و درحالیکه اشک میریخت به آن خیره شد. چند دقیقه بعد دکتر و مدیر با عکسی در دست و قدمهای آهسته به بیرون آمدند. مدیر گفت: «خودم، این عکس خود منه. منظورش از این کار چیه؟ لعنت به شیطون.» دکتر جواب داد: «یعنی ما باید خودمونو اصلاح کنیم؟ فکر نکنم کار سختی باشه.» مدیر گفت: «الان ساعت چنده؟» دکتر به دیوار اتاقش چشم دوخت و گفت: «اگه این ساعت درست باشه ده صبح.» مدیر ادامه داد: «خب پس الان بهتره جدا بشیم و هرکس بره سراغ خودش.» دکتر اندکی به فکر فرو رفت و بعد جواب داد: «نه، به نظرم باید سه تایی بریم سراغ یه نفر، فکر کن، اگه یک نفر بیاد بهت بگه قراره بمیری حرفشو باور میکنی یا وقتی سه نفر اینو بهت بگن؟» مدیر که حرفش را منطقی یافته بود پرسید: «خب پس اول سراغ کی بریم؟» دکتر پاسخ داد: «به نظرم بهتره قرعه کشی کنیم. خب ما سه نفریم پس من میرم یه تیکه کاغذ بیارم.» مرد سوم بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: «لازم نیست. من نمیام. شما دوتا برید.» مدیر با تعجب به میان حرفش پرید: «یعنی چی که نمیای؟ مگه نشنیدی اون شیطان چی گفت؟ نکنه میخوای فردا سر از اون خراب شده دربیاری؟» دکتر گفت: «یعنی اونقدر آدم بدی هستی که فکر میکنی اصلاح نمیشی؟» مرد سوم با عصبانیت جواب داد: «شما هم به اندازه من گناهکارید؛ انگار یادتون رفته هرسه تامون قراره تو یه جا باشیم.» مدیر آهی کشید و گفت: «پس چرا نمیای؟» مرد سوم پاسخ داد: «چون فکر میکنم بیفایدست.» دکتر کنارش رفت، دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت: «اگه بیفایده بود اون شیطان روی ما شرط بندی نمیکرد. شاید یه شیطان باشه، ولی یه ابله نیست. پس حتما احتمال موفق شدنمون زیاده. ببین این یه شانس بزرگه. و نباید از دستش بدیم.» مرد سوم که انگار با این حرفها کمی نرم شده بود گفت: «اونطوری که یادم میاد شیطان گفت یکی از این سه نفر رو اصلاح کنید کافیه، پس لازم نیست سراغ من بریم. میریم سراغ یکی از شما دوتا.» مدیر با اعتراض گفت: «از کجا معلوم تو سریعتر از ما قانع نشی؟» مرد سوم با خشم به سویش داد کشید: «من خودم رو بیشتر میشناسم یا تو؟» دکتر که میدانست این جر و بحثها فقط باعث اتلاف وقت میشود کف دستش را به سمت هردو گرفت و گفت: «آهای، الان وقت دعوا نیست. باشه، اول میریم سراغ ما دو نفر، اگه موفق نشدیم؛ اون موقع در مورد تو بحث میکنیم.» آن لحظه رو به مدیر کرد و گفت: «خب بیا شیر یا خط بندازیم.» دکتر جیبهایش را گشت تا سکهای پیدا کند. بعد از آنکه سکه را درآورد پرسید: «شیر یا خط؟» مدیر گفت: «شیر» سکه بالا رفت و وقتی زمین خورد و چرخید و ایستاد، مدیر و دکتر باهم گفتند: «خط»
وقتی به سمت پایین رفتند مردی لاغر در پذیرش ایستاده بود، با دیدن آنها سرش را پایین انداخت. مرد سوم پرسید: «ببخشید ما چند روزه اینجا هستیم؟» مرد لاغر جوابی نداد، دفتر بزرگی را در آورد و شمارهی اتاقهایشان را یکی یکی از روی آن خط زد و بعد آن را بست. به نشانهی خداحافظی سرش را تکانی داد و با دست درب خروج را نشان داد. دکتر گفت: «فعلا وقت بحث با این دیوونه هارو نداریم. بهتره سریع بریم سراغ من.» مدیر دستش را توی جیبش کرد و چندین اسکناس بیرون آورد. به آنها نگاهی کرد و گفت: «یادم نمیاد اینا مال من باشه.» دکتر جواب داد: «به نظر میاد اون شیطان همه چی رو برای ما فراهم کرده حتی سکه برای شیر یا خط. بهتره وقت تلف نکنیم. من الان تو مطب هستم و یه ساعت بعد میرم بیمارستان. بهتره بریم مطب، اونجا میتونیم جای یه بیمار وارد اتاق شیم و با من کلی حرف بزنیم.» هر سه مرد تاکسی گرفتند و سوار آن شدند. در راه مدیر رو به دکتر کرد و گفت: «خب حالا که داریم میریم سراغ تو باید یه آشنایی مختصری باهات داشته باشیم. خب بگو ببینم گناه تو چیه؟» دکتر کمی با انگشتانش بازی کرد و جواب داد: «فکر نکنم کمک زیادی بهمون بکنه، ولی بهتون میگم، من سر عمل اعضای بدن آدمارو باهم عوض میکنم. درست شنیدید، عوضشون میکنم. مثلا یه پیرمردی که نیاز به قلب داره رو ازش کلی پول میگیرم و وقتی یه پسر جوون که تصادف کرده و همه جاش زخمیه رو تو اتاق عمل قلبشو درمیارم و با مال پیرمرده عوض میکنم. میدونید آدم مثل ماشین نیست که لاستیک نو و کهنش باهم فرق داشته باشه. کی قلبشو بعد عمل چک میکنه ببینه مال خودشه یا یه پیرمرد نود ساله. البته مرگ هم دست خداست. مثلا من یبار کبد یه پیرزن رو با یه دختر جوون عوض کردم، پیرزنه زودتر مرد. نگو که دختره الکلی بوده و تو بیست و چهار سالگی کبدش اندازه یه آدم صد ساله کار کرده.» مدیر که با تعجب به حرفهای دکتر گوش میداد گفت: «عجب آدم خبیثی، من دیگه حتی نمیخوام ریختتم ببینم.» دکتر فوری جواب داد: «الان که ذات منو شناختی داری اینطوری حرف میزنی وگرنه تو هم از اون دسته آدمهایی هستی که سه ماه تو نوبت میشینن تا من ویزیتشون کنم.» مرد سوم پرسید: «پرستارایی که تو اتاق عمل بودن اعتراض نمیکردن؟» دکتر لبخندی زد و جواب داد: «اونقدری پول میگرفتیم که صدای کسی درنیاد.» تاکسی در جلوی ساختمانی شیک و بزرگ ایستاد، سه مرد به سرعت از ماشین پیاده شدند و دنبال دکتر راه افتادند. وقتی وارد مطب شدند تعداد زیادی مریض در صندلیها نشسته و منتظر بودند. در گوشه اتاق، دختری زیبا که مشخص بود منشی دکتر است با وقار خاصی پشت میز قرار داشت. مدیر گفت: «باید وقت قبلی میگرفتیم؟» دکتر جواب داد: «نترسید الان حلش میکنم.» به سمت دختر رفت، سرش را به طرفش خم کرد و در گوشش چیزی گفت. دختر بلافاصله سیخ ایستاد، چشمی گفت و به طرف اتاق معاینه رفت. چند ثانیهای نگذشت که منشی سه مرد را به داخل راه داد. در اتاق معاینه مردی میانسال با روپوش سفید تمییز و گوشی معاینه که به گردنش آویزان شده بود، پشت میز نشسته بود و روی کاغذ چیزی مینوشت. مرد سفیدپوش بدون اینکه سرش را از روی کاغذ بلند کند گفت: «بشینید.» هرسه نشستند، دکتر خواست حرفی بزند که مرد سفیید پوش به میان حرفش پرید و گفت: «مریضتون چی لازم داره؟» دکتر جواب داد: «کار خوب.» مرد سفید پوش سرش را بلند کرد و از پشت عینک نگاهی به هرسه انداخت و گفت: «همهی کارای ما خوب و تمییز هستن. بدون هیچ ایراد و اشکالی فقظ بگید چه عضوی میخواید؟ کلیه کبد یا حتی قرنیه چشم.» مدیر آهی کشید و گفت: «ببین رفیق، تو داری میمیری.» و مرد سوم ادامه داد: «جاتم ته جهنمه.» مرد سفید پوش با تعجب نگاه کرد و بعد با تمام توان زد زیر خنده. چند دقیقه با صدای بلند قهقهه کشید. بعد از آنکه حسابی خندید رو به هرسه کرد و گفت: «عجب نمایش خنده داری. خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم. خب حالا جدا از شوخی چی میخواید؟» دکتر شروع کرد به تعریف کردن تمام ماجرا، تا آنجایی که میتوانست سعی میکرد هیچکدام از جزئیات را از قلم نیندازد. مرد سفید پوش هم بدون هیچ واکنشی تنها سرش را تکان میداد، پس از تمام شدن ماجرا، مرد سفید پوش به پشت صندلیاش تکیه داد و گفت: «فکر میکنید با این دلقک بازیا میتونید از زیر زبون من حرف بکشید؟ حتما سه تاتون هم روزنامه نگارهایی هستید که چندتا شایعه به گوشتون خورده و حالا هم با دوربین یا میکروفونی که یه جاتون قایم کردید اومدید از من سوژه برای چاپ کردن یه مقاله مضحک جمع کنید. خب حرف من اینه. هرچه زودتر بزنید به چاک تا براتون دردسر درست نشده.» دکتر سراسیمه گفت: «ولی باید حرف مارو باور کنی. این آخرین شانس توعه، یعنی آخرین شانس منم هست. تو تنها کاری که باید بکنی اینکه توبه کنی. آره و قول بدی که دیگه از اینکارا انجام نمیدی. فکر کنم همین افاقه بکنه.» مرد سفید پوش گفت: «فکر کنم فهمیدم شما به چی نیاز دارید به سه تا مغز سالم. از کدوم دیوونه خونه فرار کردید؟ شایدم عضو همون انجمنهایی باشید که میان و برای کارهای خیریه پول جمع میکنن. خب باید بهتون بگم که من اعتقادی به خدا ندارم.» دکتر به میان کلامش پرید و گفت: «خفه شو لعنتی، داری کارمون رو سختتر میکنی. معلومه که تو اعتقاد داری اصلا همه اعتقاد دارن. بچگیت رو به یاد بیار همون روزایی که با مادرت دعا میکردی.» مرد سفید پوش سرش را خاراند، اندکی فکر کرد و گفت: «عجب روزنامه نگارهای سمجی، از کجا فهمیدید که من با مادرم دعا میکردم. با این حال حوصله هیچ کدومتون رو ندارم یا با زبون خوش برید بیرون یا زنگ میزنم نگهبانی.» دکتر که حسابی هول برش داشته بود از صندلی بلند شد به جلوی میز رفت و داد کشید: «مرتیکه مگه زبون خوش حالیت نمیشه؟ من توام. یعنی تو منی. من همه چی رو در موردت میدونم. یادته زمان بچگی رفته بودی خونه خالت شب از ترس اینکه تو تاریکی بری به دستشویی رفتی توی جای دختر خاله دو سالت خودتو راحت کردی؟ اینو که دیگه هیچکس نمیدونه.» مرد سفید پوش که از نعرههای دکتر ترسیده بود فورا تلفن را برداشت تا شماره نگهبان را بگیرد. مدیر به میان کلام پرید و گفت: «اگه تلفن بکنی ما هم به پلیس خبر میدیم.» مرد سفید پوش پوکی زد و شماره را گرفت. مرد سوم که تا آن زمان ساکت ایستاده بود دست دکتر را گرفت و گفت: «بیا بریم فایدهای نداره. اگه حراست بیاد چند ساعت هم باید با اون چونه بزنیم تا مارو ول کنه.» دکتر درحال رفتن تفی به روی میز خودش انداخت و از در خارج شد. جلوی ساختمان مدیر گفت: «بهتره به پلیس خبر بدیم.» دکتر جواب داد: «مادر رئیس پلیس با کلیهای که من براش جور کردم زندست. فکر میکنی همینطوری منو دستگیر میکنه؟» مرد سوم داد زد: «لعنت بهت.»
مدیر گفت: «احتمالا من بیشتر از اون مردک کلیه دزد زبون آدمیزاد حالیم میشه. بیاید بریم سراغ من.» بعد که دید دکتر یکجوری نگاهش میکند گفت: «آروم باش، من منظورم اون بود نه تو.» هرسه دوباره سوار تاکسی شدند. مدیر آدرس یک اداره را به راننده تاکسی داد. در این لحظه دکتر به سمت مدیر برگشت و گفت: «تو اونجا کار میکنی؟ پس یه مدیر دم کلفتی.» مدیر گفت: «دم کلفت راحتتر به تله میفته رفیق.» حالا نوبت دکتر بود که با بپرسد: «خب گناه تو چیه؟» مدیر جواب داد: «کاری که هرکارمندی میکنه، رشوه.» این بار تاکسی در جلوی ساختمانی دیگر ایستاد. هرسه پیاده شدند و به داخل رفتنتد. در داخل ساختمان ارباب رجوعهای زیاد با سرعت پله هارا بالا و پایین میرفتند. تا هرکدام شده یک امضا بیشتر از دیروز به دست بیاورند. هر سه باهم سوار آسانسور شده و به بالاترین طبقه رفتند. خواستند وارد اتاق رئیس بشوند که مدیر گفت: «وایستید، همینطوری که نیست. من سپردم هرکی دنبال منو بگیره بهش بگم که تو جلسه هستم. صبر کنید با منشی حرف بزنم.» بعد از چند دقیقه رئیس قبول کرد که هرسه وارد اتاق بشوند. اتاق مدیر بسیار بزرگ و دلنواز بود، با اینکه نور خورشید از پنجرههای بزرگ به داخل هجوم آورده بود ولی بازهم تمام چراغهای اتاق روشن بود. رئیس در آنسوی اتاق پشت میز بزرگ قهوهای نشسته بود و داشت خودش را روی صندلی به جلو و عقب تاب میداد. مدیر با دیدن خودش لبخندی زد و گفت: «عاشق اون میز و صندلیم. فقط کافیه یبار ازشون استفاده کنید. دلتون میخواد تا ابد همونجا بشینید.» وقتی به رئیس نزدیکتر شدند، او ایستاد و با سلامی گرم از مهمانانش خواست که هرکجایی که راحت هستند بنشینند. بعد از آن تلفن را برداشت و دستور سه تا چایی برای مهمانانش داد. دکتر که کنار مدیر نشسته بود سرش را به سمت گوشش چرخاند و پرسید: «چی به منشی گفتی که مارو اینطوری تحویل میگیره؟» مدیر با لبخندی که سعی میکرد محو نشود گفت: «من از همه اینطوری استقبال میکنم رفیق، این بخشی از روال کاره.» بعد از آنکه چایی هارا آوردند، این بار مدیر شروع کرد با آب و تاب تمام ماجرا را تعریف کردن. سعی میکرد جاهایی که حساس است را چندبار تکرار کند و یا صدایش را به نشانهی تاکید بالا ببرد. رئیس هم آرنجهای خودش را به میز تکیه داده بود و مدام کلمهی عجب را بین جملات مدیر تکرار میکرد. وقتی حرفها تمام شد، رئیس نگاهش را به سمت پنجره دوخت و درحالیکه انگشت اشارهی خودش را روی چانهاش میکشید پرسید: «خب حالا از من چی میخوای؟» مدیر گفت: «هیچی فقط قسم بخور که دیگه رشوه نمیگیری. درضمن تو که، یعنی ماکه امشب میمیریم پس چیزی رو هم از دست نمیدی.» رئیس سرش را تکان داد و گفت: «به نظر منطقی میاد، ولی اینجا یه سوال باقی میمونه؛ تو فکر میکنی گناههای من فقط با یه حرف ساده پاک میشه؟ من که اینطور فکر نمیکنم. به نظرم، من باید تمام مالهایی که از رشوه خریدم رو هم وقف امور خیریه یا همچین چیزی کنم درسته؟» لبخند در لبان مدیر شکفت. دکتر گفت: «اگه اینکارو بکنید که دیگه عالی میشه.» رئیس این بار نگاهش را به سمت دکتر چرخاند و ادامه داد: «تا اونجایی که یادمه شما دکتر بودید، پس فرد تحصیل کرده و با منطقی هستید. حالا از شما اینو میخوام بپرسم که اگه من تمام اموال رو برگردونم و هیچی برام باقی نمونه، زن و بچهی من مجبور میشن که بعد مرگم با فلاکت و بدبختی زندگی کنن درسته؟» دکتر جواب داد: «اگه همهی چیزایی که خریدید از پولای رشوه باشه خب طبیعیه.» رئیس که انگار داشت به مقصودش میرسید لبخندی زد و گفت: «به نظرتون این گناه بزرگ تری نیست که یک انسان خانوادهی خودشو به جایی برسونه که مجبور به گدایی یا خدایی ناکرده حتی کارای بدتری بشن؟» مرد سوم پرسید: «منظورت چیه؟» حالا نوبت مرد سوم بود که رئیس چشمانش را به آن بدوزد و بگوید: «منظورم اینکه اگه فقط شما یه مقدار پولی به من بدید که بتونم یه خونه و یه ماشین برای خانوادم بخرم و خرج تحصیلات بچه هام رو هم کنار بگذارم منم میتونم با خیال راحت تری از گناهان خودم صرف نظر کنم.» دکتر با شنیدن این حرف بالا پرید و گفت: «مرتیکه کله پوک تو برای اینکه رشوه نگیری هم از ما رشوه میخوای؟» مدیر دستش را روی سرش گذاشت و زیر لب گفت: «لعنتی عجب هیولایی هستم.» رئیس که عصبانیت دکتر را دید با زبان نرمی گفت: «نه نه، رشوه چیه؟ فقط یه هدیه ساده هستش. شاید هم کمک به یک فرد درمانده. به هرحال فکر نکنم اون شیطانی که تونسته اینکارهارو بکنه از پس تامین مخارج یه خونه و ماشین برنیاد. خلاصه اگه میخواد شرط رو ببره من با این شرایط در خدمتشم.» مرد سوم پوکی زد و گفت: «تابحال مردی رو ندیده بودم که از شیطان هم رشوه بخواد.» رئیس رو به سه مرد کرد و گفت: «خب اگه امری ندارید میتونید تشریف ببرید.» دکتر داد زد: «مرد حسابی تو داری میمیری، منظورت چیه امری ندارید؟» رئیس با همان لبخندی که از اول ملاقات به لب داشت پاسخ داد: «به هرحال من کیفم رو تو دنیا بردم. اونقدرم جمع کردم که بچه و نوه هام هم مثل من تو رفاه زندگی کنند. پس جهنم رفتن ارزششو داره.» مرد سوم با بیحوصلگی بلند شد و به سمت درب خروج رفت. دکتر داد زد: «آهای کجا داری میری هنوز کارمون تموم نشده.» مدیر از جایش بلند شد و رو به دکتر کرد و گفت: «بیفایدست، بلند شو بریم.» دکتر نمیخواست اتاق را ترک کند ولی بعد از آنکه دید جز خودش کسی نمانده، تفی به روی میز رئیس انداخت و رفت. دم در اتاق رئیس، منشی رو به سمت مدیر کرد و گفت: «جناب رئیس فرمودن که با شما کار شخصی دارن.» مدیر با انگشت خودش را نشان داد و پرسید: «من؟» مرد سوم لبخندی زد و گفت: «شاید میخواد این آخر عمری با خودش خلوت بکنه.» مدیر با قدمهای آهسته به سمت اتاق رئیس رفت. روی نزدیکترین صندلی کنار میز نشست و بدون اینکه چیزی بگوید منتظر حرفهای رئیس ماند. رئیس با قیافهای جدی گفت: «نمیخوام زیاد اینجا نگهت دارم چون ممکنه شک کنن. ببین من تو عمر خودم چیزایی دیدم که حرفای شما پیشش عجیب نیست. پس مجبورم یک درصد احتمال بدم که حرفاتون درسته. خب مگه نگفتید یکی از این سه نفر اصلاح بشه کافیه؟» مدیر جواب داد: «بله.» مدیر انگشت اشارهاش را بالا گرفت و گفت: «خب پس چرا ما؟ یعنی من. کله پوک، به این فکر کن که اگه بتونی دکتر یا اون مرد سوم رو اصلاح بکنی ما هم پولارو نگه میداریم و هم از شر جهنم خلاص میشیم. میفهمی چی میگم؟» مدیر که چشمانش از تعجب بزرگ شده بود گفت: «ولی، ولی آخه خودت که شنیدی دکتر چطور با ما رفتار کرد. مرد سوم هم که اصلا نمیگه کی هستش.» رئیس آهی کشید و گفت: «من نمیدونستم آدم دم مرگ اینقدر احمق میشه. آخه معلومه که دکتر اینطور رفتار میکنه، چون اونم مثل ما میخواد پولاشو نگه داره. مرد سوم هم که از اولش سرتون شیره مالیده. اونم معلوم نیست کدوم کلهی گندهی شهره که نمیخواد آخر عمری خودشو بدبخت بکنه.» مدیر که داشت سرش را تکان میداد پرسید: «خب حالا میگی من چیکار کنم؟» رئیس یکی از کشوهای میزش را باز کرد و گوشی و تپانچهای را به مقابل مدیر سراند. بعد گفت: «اینارو بردار، اگه درست شنیده باشم تو جیب هرکدوم از شما عکس شخصیت واقعیتون هست. خب من الان به حراست زنگ میزنم تا موقع خروج شمارو تقتیش کنن. اونجا عکس مرد سوم رو به دست میاریم و خودتم که میدونی تو چند دقیقه میتونم تمام اطلاعاتشو بیرون بکشم. وقتی همه چیزو فهمیدم بهت زنگ میزنم. اگه لازم شد تو استفاده از تفنگ شک نکن. حالا هم پاشو برو بیرون و کلت رو به کار بنداز.»
موقع خروج، همان اتفاقی که رئیس گفته بود افتاد و این سه مرد را تفتیش کردند و بعد از آنکه جیبهایشان را خالی کردند چند دقیقه بعد وسایلشان را برگرداندند. جلوی ساختمان دکتر با سراسیمگی گفت: «خب حالا چه خاکی به سرمون بکنیم؟» مرد سوم جواب داد: «من که از اولشم گفتم بیفایدست.» مدیر گفت: «شاید اگه بریم پیش تو موفق بشیم.» مرد سوم پوکی زد و گفت: «اصلا حرفشم نزن.» دکتر به سمت مرد سوم داد کشید: «مرتیکه زبون نفهم یعی چی حرفشم نزن، انگار متوجه نیستی چه بلایی داره سرمون میاد.» بعد از آن یقهی مرد سوم را گرفت و با صدای بلندتری ادامه داد: «زود باش مقر بیا بگو ببینم تو دیگه چه حیوونی هستی.» مدیر به میان آن دو پرید و گفت: «اینطوری که فایدهای نداره. با سروکله زدن مشکلی حل نمیشه. حالا که فکر میکنم ما از صبح چیزی نخوردیم، هنوزم که ساعت پنج هستش. بیاید بریم تو رستورانی که اونجاست بشینیم و یه چیزی بخوریم شاید یه راه حلی پیدا شد.» دکتر درحالیکه دندانهایش را به هم فشار میداد، پیراهن مرد سوم را رها کرد و گفت: «فکر کنم واسه آخرین وعدهی غذایی عمرم بدونم که چی میخوام بخورم.» هرسه به سمت رستوران رفتند و سر یک میز نشستند. چند دقیقه بعد هرسه مرد در سکوت کامل بدون اینکه حرفی میانشان ردوبدل بشود مشغول خوردن بودند. گویی که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و هر آنچه تابحال دیده و شنیدهاند تنها کابوس بوده. در همین هنگام چیزی در جیب مدیر شروع به لرزیدن کرد. مدیر با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت: «باید برم مستراح.» و به سمت دیگر رستوران رفت. در دستشویی وقتی تلفن را برداشت صدایی از آن سوی خط گفت: «آمارشو بیرون کشیدم. یه بدبخته که تو جنوب شهر زندگی میکنه. از دار دنیا یه خونه درب و داغون داشت که اونم با امضای من تخریب و مصادره شد. یادت میاد همون پروندهای که سرش از اون شرخره رشوه گرفتیم. موقع تخریب هم خواهرش موند زیر آوار. وقتی به بیمارستان بردنش از اتاق عمل زنده بیرون اومد ولی چند ماه بعد بخاطر نارسایی قلبی مرد. حدس بزن دکتری که عملش کرده کی بوده. آره همون مرتیکه. چیزی که جالبه میدونی چیه؟ اینکه این یارو حتی یبار هم به کلانتری نرفته. هیچکس ازش هیچ خلافی ندیده. کار من تا همینجا بود. دیگه هم به من زنگ نزن دارم میرم تو رستوران همیشگی آخرین شامم رو با خانواده بخورم. بقیش با خودت. به زن و بچمون فکر کن.» و بعد گوشی را قطع کرد.
مدیر آرام به سمت میز آمد. روی صندلی خودش نشست، انگشتانش را روی چشمانش فشرد. در همان حال که در تاریکی غرق بود پرسید: «گناه تو چیه؟» کسی جوابی نداد. مدیر نفس عمیقی کشید، بشقابش را برداشت و به زمین کوبید، بعد با تمام توان فریاد کشید: «گناه تو چیه؟» تمام افراد داخل رستوران به آنها خیره شده بودند. مدیر تپانچه را از جیبش بیرون کشید و ابتدا با قبضه آن ضربهی محکمی به دهان مرد سوم کوبید. بعد آن را زیر گلویش گذاشت و سوالش را یکبار دیگر تکرار کرد. دکتر و تمام مشتریهای دیگر با سکوت ناشی از ترس به این صحنه نگاه میکردند. مرد سوم که دهانش پر از خون شده بود، خندید و گفت: «قتل.» مدیر ضربهی دیگری زد و گفت: «چرنده، تو تاحالا یه سیگارم نکشیدی.» مرد سوم گفت: «تا حالا بله، ولی از کجا معلوم از این به بعد اینکارو نکنم.» دکتر که حالا کمی جرات پیدا کرده بود جلو آمد و گفت: «مثل آدم حرف بزن ببینیم چی میگی.» مرد سوم کلمات را به همراه خونی که از دهانش جاری بود به بیرون پرتاب کرد و گفت: «میدونید چندماهه دنبال شما میگردم؟ شما دوتا کثافت تمام زندگیم رو از من گرفتید. خونه و خواهرم رو. جفتتون هم امروز مثل همیشه قراره تو یه رستوران شام بخورید. و من اونجا هستم تا کلهی پوک هردوتونو بفرستم هوا. و بعد هم خودمو خلاص کنم. میدونید صبح چرا گریه میکردم؟ میترسیدم من جور دیگهای بمیرم. ولی بعد که دوتانوهم ملاقات کردم فهمیدم که نقشم درست کار میکنه. حالا از این به بعد میتونید منو صدا کنید قاتل» قاتل بعد از گفتن این حرفها خندید. قهقهه کشید، آنقدری که همه گمان کردند دیگر از خنده نخواهد ایستاد. مدیر با شنیدن این حرفها فورا گوشی را برداشت تا به رئیس زنگ بزند. دکتر با تعجب گفت: «لعنتی من خونه و خواهرتو از کجا میشناسم؟» بعد از چند بوق رئیس جواب داد: «بله؟» مدیر تا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید صدای تیر در آنسوی تلفن پیچید. بعد صدای جیغ مردم، و سپس صدای دو تیر دیگر.