ادبیات، فلسفه، سیاست

mad boy

پنجره‌ی سیاه

اصغر سرش را با دو دست گرفته بود و سعی می‌کرد نقطه‌ای مشخص از کله‌اش را با انگشتان استخوانی خودش بمالد. چشمانش را بخاطر درد زیادی که می‌کشید با تمام توان فشار می‌داد. و با صدای بلند سعی می‌کرد…
سعید گلی‌زاده آموزگار، دانشجوی رشته‌ی مدیریت آموزشی و ساکن و زاده‌ی شهر تبریز است.

اصغر سرش را با دو دست گرفته بود و سعی می‎‌‎کرد نقطه‎‌‎ای مشخص از کله‎‌‎اش را با انگشتان استخوانی خودش بمالد. چشمانش را بخاطر درد زیادی که می‎‌‎کشید با تمام توان فشار می‎‌‎داد. و با صدای بلند سعی می‎‌‎کرد زشت‎‌‎ترین کلماتی را که می‎‌‎داند به هم ببافد تا شاید‎ ‎بتواند رکیک‎‌‎ترین ناسزا را بگوید. غلام که تلاش می‌کرد تا دستان به هم فشرده‌ی اصغر را از هم باز کند گفت:«من که بهت گفتم ندو، حالا دستتو بردار ببینم خون میاد یا نه؟» اصغر با اوقات تلخی جواب داد:«اگه دستم بهش برسه میدونم باهاش چیکار کنم، این سومین باره که با سنگ زده تو مخم. آخه به اون چه ربطی داره که من کجا بدوئم و کجا ندوئم.» کاظم که معلوم بود حسابی حوصله‌اش سر رفته و میخواهد هرچه سریع‌تر بازی را ادامه دهیم؛ توپ را در میان دستانش چرخاند و گفت:«حالا دیگه پاشو خودتو لوس نکن. فقط تو نیستی که ازش سنگ خوردی، همین سه روز پیش من وقتی داشتم میرفتم بقالی حواسم نبود و جلوی خونشون دوییدم، یه سنگ سه گوش رو یجوری خوابوند پس گردنم که شب رو از دردش نخوابیدم.» و بعد سعی کرد جای خراش سنگ را نشان‌مان دهد. می‌دانستم که این بحث‌ها تکراری شده، ولی برای اینکه اندکی با اصغر هم‌دردی کنم ادامه دادم:«آخه اینجوری که نمیشه، اگه یه روز زد چش و چال یکیمون رو درآورد اون موقع کی جواب میده؟ من که میگم باید به ننه باباهامون بگیم تا یه کاری کنن.» غلام که داشت کف سر اصغر را بررسی میکرد جواب داد:«مگه تابحال نگفتیم؟ خود من صدبار به آقام گفتم، ولی جوابش بهم اینکه گناه خودمونه که جلوی خونه‌ی مردم میدوئیم. آخه من نمیدونم از کِی دوییدن جرم شده؟» کاظم در تایید حرف غلام ادامه داد:«آره راست میگه، منم دفعه‌ی اول که به ننه جونم گفتم حسابی توپش پر شد و بهم گفت که میره و حسابشو کف دستش میذاره، ولی بعد اینکه برگشت منو به باد کتک گرفت که چرا جلوی خونه‌ی اونا دوییدی!»

این بساط را ما هرروز داشتیم، یا می‌توان گفت هر زمانی که یادمان می‌رفت و جلوی خانه‌ی پسرک دیوانه می‌دوییدیم. البته می‌دانستیم که نامش امیر است. این را پدرش به ما گفته بود. ولی ما ترجیح می‌دادیم او را دیوانه خطاب کنیم. امیر و خانواده‌اش چند ماهی بود که به محله‌ی ما اسباب‌کشی کرده بودند. خانه‌ی آن‌ها چندطبقه بود و اتاق امیر در بالاترین نقطه‌ی آن قرار داشت. امیر از صبح تا شب پشت پنجره‌ی اتاق خودش می‌نشست و هرکسی را که از جلوی پنجره‌ی او می‌دویید، نشانه می‌رفت و با سنگ به کله‌اش می‌زد. آنقدر این کار را انجام داده بود که دیگر مهارت بسزایی در نشانه‌گیری پیدا کرده بود و امکان نداشت تیرش را خطا بزند. بچه‌های محله بیشترین قربانی‌های او بودند. چون بزرگترها که حال دویدن ندارند. برای ما سوال بزرگی بود که چرا این کار را انجام می‌دهد. چون اگر به او ناسزا می‌گفتی یا مسخره‌اش می‌کردی هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. تنها زمانی سنگ می‌خوردی که از جلوی پنجره‌اش بدوی. و چون دلیلی برای کار او نیافته بودیم لقب دیوانه را برایش انتخاب کردیم.

در اوایل ما هم سعی کردیم پاسخ سنگ‌اندازی او را با سنگ بدهیم. هر چند هیچ‌گاه نتوانستیم سنگی را به خودش بزنیم ولی چند باری شیشه‌ی اتاقش را پایین آوردیم. و بعد از آن که پدر امیر از تعویض شیشه به ستوه آمد، دیگر شیشه‌ای نینداخت و پنجره‌ی اتاق را با پلاستیک سیاه پوشاند. و حالا اگر سنگی هم به سوی او پرتاب کنیم تنها چیزی که اتفاق می‌افتد سوراخی روی نایلون است. امیر از پشت همین سوراخ‌ها چشم به محله می‌دوزد و اگر کسی به حالت دو باشد، سریع پنجره را باز میکند و تیرش را در مخ طرف می‌خواباند و پنجره را میبندد و میرود.

همه دور اصغر حلقه زده بودیم، و سعی می‌کردیم او را از جایش بلند کنیم و به غایله خاتمه دهیم که کاظم گفت:«نگاه کنید، باباش اومد.» چشم‌های همه به سر کوچه دوخته شد جایی که مردی لاغر اندام با کت و شلوار قهوه‌ای تیره و کیف مشکی در دست به سمت ما می‌آمد. پدر امیر را همه در محله می‌شناختند. مرد با اخلاق و مهربانی بود. و همیشه لبخند بر لبانش نقش می‌بست. اهالی محل هر وقت او را می‌دیدند با گرمی به او سلام می‌دادند و احوال پسرش را می‌پرسیدند. و ما همواره هاج و واج می‌ماندیم که والدین‌مان چرا سراغ کسی را می‌گیرند که به سر بچه‌هایشان سنگ میزند. پدر امیر که جمع ما را جلوی خانه‌شان دید، فهمید که باز پسرش سنگی را بر سر یکی کاشته است. لبخندش را کشیده‌تر کرد و به سوی ما آمد. با صدای صافش گفت:«سلام پسرا،چیزی شده؟» اصغر که بالاخره گوش شنوایی برای شکایت‌هایش پیدا کرده بود، قیافه‌اش را تا می‌توانست کج کرد و جواب داد:«دیگه چی می‌خواستید بشه آقای نوری؟ پسرتون با یه سنگ اندازه گردو خوابوند وسط کله‌ی ما.» پدر امیر که همیشه از شنیدن این اخبار صورتش قرمز می‌شد، این‌بار هم با چهره‌ای شرمسار گفت:«وای اصغر آقا، چیزیت که نشده؟ بذار ببینم، اگه احساس درد داری پاشو ببرمت دکتر.» آقای نوری با دستانش سر اصغر را گرفته بود و نقطه به نقطه‌اش را برای یافتن زخمی بررسی می‌کرد. در همین حال ادامه داد:«باور کنید هزاربار با امیر صحبت کردم که دیگه از این کارا نکنه، ولی حرف تو گوشش نمیره. شما امیر رو ببخشید، من دوباره امروز باهاش حرف میزنم.» غلام رویش را به سمت پنجره کرد و گفت:«آخه چرا این‌کار رو می‌کنه؟ اصلا چرا شما بهش نمی‌گید بیاد کوچه باهم بازی کنیم؟ من خودم قول میدم هواش رو داشته باشم. ما که اصلا امیر رو حتی یبار هم تو کوچه ندیدیم. این همه میشینه تو خونه حوصلش سر نمیره؟» آقای نوری لبخندی زد و پاسخ داد:«چرا! اونم خیلی وقتا حوصلش سر میره، ولی ترجیح میده تو خونه بمونه.» پرسیدم:«آخه چرا؟» آقای نوری یه جای پاسخ سوالم، دستش را داخل کیفش برد و پلاستیکی پر از آبنبات و شیرینی درآورد. اصغر هم با دیدن رنگ آبنبات‌ها سریع از جایش بلند شد. طعم آبنبات‌ها تمام دردها و دلخوری‌ها و سوالاتمان را راجع‌به امیر را شست و برد.

چند روز بعد در خانه‌مان به شدت کوبیده شد. وقتی در را باز کردم، غلام را آنجا دیدم. غلام درحالیکه به شدت نفس نفس میزد و معلوم بود مسافت زیادی را دویده است؛ با سخنان بریده گفت:«زود باش، زود باش بیا که امروز قراره غوغا بشه.» با تعجب پاشنه‌ی کفش‌هایم را کشیدم و به دنبال غلام شروع به دویدن کردم. در راه دائما می‌پرسیدم که چه شده؟ و او بدون جواب دادن می‌دوید. وقتی به نزدیکی‌های خانه‌ی امیر دیوانه رسیدیم هر دویمان سرعت خودمان را کم کردیم تا مبادا سنگی به سرمان بخورد. در جلوی خانه‌ی امیر بچه‌ها دور یک پسر دراز و لاغر حلقه زده بودند و مدام چیزهایی می‌گفتند، ولی صداهایشان در هم می‌پیچید و چیزی از حرف‌هایشان فهمیده نمی‌شد.

خودم را به داخل جمع کشاندم و با صدایی بلند پرسیدم:«چی شده؟ این کیه؟» اصغر در حالیکه دستش را روی شانه‌ی پسر دراز می‌گذاشت، مغرورانه سخن به لب آورد که:«این آقایی که اینجا می‌بینی پسرعمومه، ولی جای داداشمه. چند سالی میشه که رفتن تهرون. ولی امروز مهمون اومدن خونه‌ی ما.» رو به غلام کردم و گفتم:«این همه راه منو کشوندی که پسرعمویه تهرون رفته‌ی اصغر رو نشونم بدی؟» کاظم که از حرفم به خنده افتاده بود جواب داد:«تو که هنوز اصل کاریه رو ندیدی.» بعد از اینکه پرسیدم اصل کاریه دیگه چیه؟ اصغر دست در جیب پشتش کرد و تیر کمانی دراز و بزرگ را بیرون آورد. بعد با هیجان گفت:«اینی که می‌بینی تیر کمون پسر عمومه، فکر نکنی از اون تیرکمون معمولی هاست ها! خیر؛ این یکی مخصوصه. چوب و کش این جنسش خارجیه. البته من و تو نمی‌تونیم ازش استفاده کنیم. ولی این داداش‌ما، تو پایتخت بهش میگن اسی عقاب، از بس با همین تیرکمون تو تهرون گنجشک زده که، نسل‌شون اونجا منقرض شده. امروز صبح هم جلو چشم خودم سه تا گنجشک رو باهم انداخت رو زمین.» من که جواب سوالم را نگرفته بودم، با بی میلی ادامه دادم:«خب حالا جمع شدیم اینجا تا گنجشک شکارکردن‌شو ببینیم؟» غلام که دیگر از نفس نفس زدن افتاده و حالش جا آمده بود جواب داد:«نه احمق جان، امروز جا گنجشک می‌خواد یه دیوونه شکار کنه.» با تعجب پرسیدم :«می‌خواد چیکار کنه؟» کاظم سریع پاسخ داد:«امروز قراره با تیر کمونش بزنه تو چش و چال امیر دیوونه.» گفتم:«آخه چطوری؟» اصغر که معلوم بود از زدن حرف‌های تکراری حوصله‌اش سر رفته؛ با  بی‌میلی گفت:«چطوری نداره! اسماعیل پشت این درخت قایم میشه، وقتی اون دیوونه پنجره رو باز می‌کنه تا سنگ بندازه، اسی میاد بیرون و یکی میخوابونه تو ملاجش.» یک نگاهی به صورت ور رفته‌ی اسماعیل و قدوقواره‌ی کج و دست و پاهای بی رمقش انداختم و گفتم:«اصلا گیریم که این آقا اسماعیل اون قدر فرزوسریع باشه که تا امیر پنجره رو باز می‌کنه و می‌بنده، تیرش رو بزنه. ولی اینکار خطرناک نیست؟ اگه یهو خورد توی چشمش چی؟» اصغر با عصبانیت جواب داد:«خب بخوره به درک، وقتی اون سنگ میزد به ملاج ما مگه واسش مهم بود؟ اگه بخوره چه بهتر، محله هم امن‌تر میشه. الان مشکل فقط اینکه باید اون دیوونه رو از لونه بکشیم بیرون. باید یه کاری بکنیم پنجره رو باز کنه.» کاظم گفت:«خب معلومه، باید یکی جلوی خونشون بدوئه تا سرشو از پنجره بیاره بیرون.» بعد از آن که اصغر پرسید کی باید همچین کاری رو بکنه؟ همه چشمشان را به غلام که سریع‌ترین فرد در میان ما بود و حتی یک بار سابقه‌ی جا خالی دادن به تیر امیر را داشت؛ دوختن.

نقشه‌ی انتقام چیده شده بود. قرار بود اسماعیل پشت درخت بزرگ رو به روی پنجره‌ی امیر قایم شود. غلام نیز باید با سرعت از جلوی خانه‌ی امیر دیوانه شروع می‌کرد به دویدن و وقتی امیر پنجره را باز می‌کرد تا سنگش را به کله‌ی غلام پرتاب کند؛ اسماعیل تیرش را به هدف می‌نشاند. اسماعیل به غلام قول مضاعف داده بود که از برخورد سنگ هیچ ترس و ابایی نداشته باشد، چون تا امیر بخواهد سنگ را پرتاب کند، او هدف را خواهد زد. هرچند با چشمان لوچ و دهانی که همیشه باز بود، از نظر من تا او به خودش بجنبد، امیر کار خودش را خواهدکرد. همه چیز آماده بود. غلام نفس عمیقی کشید و چند ده متر آن طرف‌تر از پنجره‌ی سیاه شروع به دویدن به سمت ما که آن‌سوی محله ایستاده بودیم؛کرد. پنجره‌ی امیر دیوانه بین ما و غلام قرار داشت. غلام برای اینکه احتمال برخورد سنگ به سرش را کاهش دهد شروع به دویدن زیگزاک کرد. وقتی به جلوی پنجره‌ رسید، نفس همه در سینه حبس شد. طبق انتظار، پنجره باز شد و صورت بزرگ و گوشت‌آلود امیر دیوانه با چشمانی که حتی از آن فاصله سرخی‌اش مشخص بود پدیدار گشت. در حالیکه چشم همه به امیر بود که چگونه دستش را بالا می‌بُرد تا سنگ را به سمت غلام پرتاب کند، اسماعیل با تندی و سرعتی که از او انتظار نمی‌رفت؛ از پشت درخت خود را بیرون انداخت و در حالیکه زه تیرکمان را تا ته کشیده بود، آن را رها کرد. هیچ فاصله‌ای میان رهاکردن تیر و جیغ امیر نبود. این فریاد بلند نشان از این بود که تیر به هدف خورده. فغان امیر به قدری بلند بود که هیچ یک از ما جرات ماندن در آنجا را نکردیم. و هرکدام از ما به سویی دویده و خودمان را در سوراخی پنهان کردیم.

چند ساعت بعد، آقای نوری با لبانی که برای اولین بار نمی‌خندید، امیر را با صورتی خونین و درحالیکه روی ویلچر نشسته بود، به سرکوچه میبرد تا آن را سوار آمبولانس کند. امیر را ما برای اولین بار در بیرون از آن قاب پنجره‌ی سیاه می‌دیدیم. و حالا می‌دانستیم که چرا هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی‌آید و چرا به بچه‌هایی که میدویدند سنگ می‌اندازد. ما دیگر دلیل کار امیر را فهمیده بودیم و از آن پس کسی به امیر، دیوانه نمی‌گفت.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش