پنجرهی سیاه اصغر سرش را با دو دست گرفته بود و سعی میکرد نقطهای مشخص از کلهاش را با انگشتان استخوانی خودش بمالد. چشمانش را بخاطر درد زیادی که میکشید با تمام توان فشار میداد. و با صدای بلند سعی میکرد…