ادبیات، فلسفه، سیاست

000

دهکده‌ی «ما»

طه اصغری

دهکده‌ی «ما» حداقل چند صد متر از جایی که بقیه آن را شهر به حساب می‌آورند پائین‌تر بود، درست در قلب دره‌ای که انبوه درختان سبز آن را می‌پوشاند. دهکده‌ی ما رودهایی داشت غنی که سرچشمه‌شان چند متر بالاتر…

«بشکنیم یا شکسته شویم،
بمیرییم یا بمیرانیم، فرقی نمی‌کند!
ما نام‌مان بر جریده‌ی تاریخ، جاودانه شد.»

دهکده‌ی «ما» حداقل چند صد متر از جایی که بقیه آن را شهر به حساب می‌آورند پائین‌تر بود، درست در قلب دره‌ای که انبوه درختان سبز آن را می‌پوشاند. دهکده‌ی ما رودهایی داشت غنی که سرچشمه‌شان چند متر بالاتر از انتهای جاده‌های خاکی بود، جاده‌هایی که اگر موتور‌های سه چرخ و اسب و قاطر از آن‌ها عبور نمی‌کرد بعد از دو سه روز تا ساق پا در گیاهان خودرو گم می‌شدند. اینجا پرنده‌ها در میان آسمان به رقص در می‌آمدند، آواز می‌خواندند و دائما حواسشان جمع بود تا با پروانه‌ها برخورد نکنند؛ گفتم پروانه‌ها… پروانه‌های لعنتی… اینجا بال پروانه‌ها حداقل به اندازه‌ی ‌نیمی از بدن یک آدم با قد متوسط است.

خوب به یاد دارم آن روز که پروانه‌ها برای اولین بار در آسمان دیده شدند بیشتر مردم دهکده مسحور از خط و خال آن بال‌های بزرگ که در هوا تکان می‌خوردند، ساعت‌ها به آسمان خیره شدند، چند روز بعد نجار دهکده که مردی میانسال با شانه‌هایی پهن و پیشانی پرچروک بود به بیماری لالی مبتلا شد. پزشک دهکده در توضیح بیماری نجار نوشت که جای نگرانی نیست و مرد احتمالا شب گذشته کابوسی دیده و صبح که از خواب برخواسته از ترس زبانش بند آمده است و به زودی مثل گذشته می‌تواند حرف بزند. مرد نجار هم با این خیال که بیماریش از کابوس یا چیزی شبیه به آن نشات گرفته، پس به کارش ادامه داد و تیر و تخته‌های آلوده به بیماری را به مردم فروخت. شاید یک هفته هم طول نکشید که تمام دهکده به مرض لالی مبتلا شدند؛ مدتی که گذشت چند نفر به عنوان حاملین پیام از کوه‌ها بالا رفتند تا از مردم شهر‌ها کمک بخواهند اما وقتی که بازگشتند نه تنها کسی همراهشان نبود بلکه یکی از آن‌ها در راه پر خطر کوهستان تلف شده بود.

یک سال بعد پزشک روی کاغذ نوشت که احتمالا اگر پروانه‌ها را بیرون کنیم همگی مثل گذشته قادر به حرف زدن خواهیم بود؛ مردم بعد از چند هفته تشکیک و مذاکره تصمیم گرفتند تا مهمان‌های ناخوانده‌شان را از دهکده اخراج کنند و با تیشه و تبر به دنبال پروانه‌هایی افتادند که قصد رفتن نداشتند. بعد از چند روز بیخوابی و تلاش مردانی که می‌جنگیدند و زن‌هایی که از پشت جبهه‌ی ‌جنگ مشغول به تهیه‌ی غذا و لباس و تیز کردن تیشه‌ها بودند، دهکده در برابر پروانه‌های رقصان شکست خورد. پروانه‌ها به سرعت شروع به زاد و ولد ‌کردند و چیزی نگذشت که تعدادشان از مردم دهکده بیشتر شد.

چهار سال گذشت، همه‌ی ما تقریبا عادت کرده بودیم که صبح‌ها وقتی پنجره‌ی خانه‌هایمان را باز می‌کنیم شاهد جولان پروانه‌ها در خیابان‌های دهکده‌ی ‌آرام‌مان باشیم و یا وقتی بهم می‌رسیم کاغذ و قلم‌های‌مان را از جیب‌های‌مان در بیاوریم و از احوال همدیگر با خط و خطوط نامنظم روی کاغذ با خبر شویم. صبح یک روز زمستانی که قندیل‌های یخ از لبه‌ی شیروانی خانه‌ها یکی یکی از شدت تابش آفتاب آب می‌شدند و به زمین برخورد می‌کردند، یکی از مرد‌های دهکده که شغل به خصوصی نداشت و در سن ۵۵ سالگی هنوز در خانه‌ی مادرش زندگی می‌کرد، وسط یک کوچه در مقابل چشم بچه‌هایی که به مدرسه می‌رفتند کمرش شکافت، دو بال از آن بیرون زد و بعد تبدیل به پروانه‌ای غول پیکر شد!

بعد از ظهر همان روز مادرش برای کدخدا و دوازده مردی که همراهش به خانه‌ی پیرزن رفته بودند با اشاره‌ی دست و حرکات ناموزون صورت توضیح داد که پسرش در یک ماه اخیر هر شب به حیاط می‌رفته و برای یک پروانه دست تکان می‌داده.

بعد از آن صبح نکبت‌بار روند تبدیل مردم دهکده به پروانه‌های غول پیکر شروع شد، هر چند روز یک بار کمر یکی از اهالی در کوچه‌ها می‌شکافت و تبدیل به پروانه‌ای غول پیکر با بال‌هایی پر نقش و نگار می‌شد، کد‌خدا روی یک کاغذ بزرگ نوشت که طبق بررسی‌هایی که انجام داده هر کسی که حداقل یک بار با پروانه‌ها ارتباط مثبتی برقرار کرده تبدیل به یکی از آن‌ها شده است، بنابراین از مردم خواست که برای پروانه‌ها دست تکان ندهند، برای آن‌ها آب و غذا فراهم نکنند و به طور کلی هیچ ارتباط دوستانه‌ای را با آن‌ها شکل ندهند، بعد کاغذ را در سه راهی اصلی دهکده روی یک میله‌ی آهنی و زنگ‌زده که چهار سال پیش برای آویزان کردن بال پروانه‌های شکار شده – برای ایجاد ترس و فراری دادن آن‌ها – استفاده می‌شد، چسباند.

وحشت و اندوه در هم بافته و تبدیل به طنابی شده بودند که دور گردن مردم دهکده گره می‌خورد و صدای‌شان را بیشتر از همیشه در سینه‌ها خفه می‌کرد. با وجود هشدار‌های کدخدا و بزرگان دهکده، خیلی زود ده‌ها نفر از مردم ترجیح دادند که روح انسانی‌شان را با جسم‌های حیوانی معاوضه کنند؛ زمستان هم سردتر از همیشه بدون آنکه قطره‌ای از آسمان ببارد می‌گذشت و پروانه‌ها سریع‌تر از همیشه به تاراج محصولات مزارع مشغول بودند و جثه‌های‌شان هر روز بزرگتر از روز قبل می‌شد تا جایی که وقتی به صورت دسته جمعی پرواز می‌کردند بال‌هایشان تمام سطح آسمان دهکده را می‌پوشاند و کار به جایی رسید که کم کم روز معنای خودش را از دست داد. بهتر بگویم آن روز‌ها دهکده وارد شبی شده بود که تمامی نداشت، درخت‌ها و گیاهان دهکده‌ی سرسبز آرام آرام خشک می‌شدند و اندک مقدار باقی مانده از محصولات کشاورزی در تاریکی می‌پلاسیدند.

روزی که کدخدا و دوازده مرد همراهش در سه‌راهی اصلی دهکده کمرهای‌شان شکافت و به بزرگترین پروانه‌هایی که تا آن روز وجود داشت تبدیل شدند، مردم فهمیدند که در مبارزه با پروانه‌ها آنقدر تنها هستند که شاید امیدی برای پیروزی وجود ندارد.

وحشت چنان در میان اجتماع مردم نفوذ کرد که بیشتر مادر‌ها برای حفظ جان فرزندان‌شان آن‌ها را وادار می‌کردند تا برای پروانه‌ها دست تکان دهند و بعد با چشمانی سرخ به تماشای شکافتن کمر بچه‌هایشان می‌نشستند. پزشک دهکده در توضیحی کوتاه برای مردم نوشت: اگر به پروانه‌ها احترام بگذاریم شاید شانسی برای برگرداندن روز و نجات محصولات مزارع داشته باشیم. و از همه خواست تا بال پروانه‌هایی که مرده‌اند را به نشانه‌ی اکرام سر در خانه‌ها و روی دیوار اتاق‌های‌شان آویزان کنند!

در طول دو ماه آسمان و زمین دهکده به رنگ بال پروانه‌ها در آمد و اگر کسی از بیرون به دهکده نگاه می‌کرد به نظر می‌رسید که یک پروانه‌ی عظیم‌الجثه ته یک دره‌ی عمیق در حال استراحت است. تعداد مردم دهکده به حدود صد نفر رسید، صد نفر که در میان نقش و نگار نامانوس بال پروانه‌ها زندانی شده بودند.

وقتی تابستان از راه رسید مردم لاغر و تکیده‌ی دهکده زبان اشاره‌ای برای خودشان اختراع کردند و حین ارتباط برقرار کردن با هم تا جایی که امکان داشت صدا‌هایی ناواضح از پشت گلوی‌شان بیرون می‌دادند تا شاید بتوانند با این روش زبانی جدید برای حرف زدن اختراع کنند. جثه‌ی پروانه‌ها بخاطر از بین رفتن مزارع شروع به تحلیل رفتن کرد و گاهی اوقات پیش می‌آمد که نور آفتاب برای چند دقیقه به دهکده می‌تابید، و لبخند‌هایی کسالت‌بار برای چند لحظه روی صورت اهالی دهکده نقش می‌بست.

ظهر دو روز بعد از آنکه پزشک دهکده به پروانه تبدیل شد، مردم که طبق معمول برای جلسه‌های هفتگی دور هم جمع شده بودند، در راه برگشت روی میله‌ی آهنی و زنگ‌زده‌ی سه راه اصلی کاغذی را دیدند که روی آن با خطی بچگانه نوشته شده بود : «مادرم می‌گوید یک روز پروانه‌ها می‌روند و احتمالا دوستان‌مان را هم با خود خواهند برد اما سهم ما از صبر، آسمانی خواهد بود که دوباره آبی‌ست».

مردی که جلوتر از همه ایستاده بود دستش را روی گردنش گذاشت و آرام شروع به هق هق کرد؛ چند لحظه بعد یک پروانه‌ی بزرگ جلوی پای جمعیت زمین افتاد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش