داستان کوتاه

اروندرود
عماد و گلچهره نشسته بودند روی یک لنج قراضه که از سالهای جنگ توی اروند جا مانده بود. عماد پاهایش را که از لنج آویزان بود تکان میداد. نسیم میپیچید توی روسری ژرژت سرمهای گلچهره، طرههای خرمایی رنگ موهایش…

وَهم
مثل گروهی مورچه که برای فرار از خیس شدن این طرف و آن طرف فرار میکنند، غیبِشان زده بود. هیچ وقت نفهمیدم مشکلشان با باران چیست. تاریکی غلیظ این پیادهروی خلوت آنقدر وحشتناک بود که باعث میشد قلبم بالا بیاید…

معرکه
آخرین پُک و سینهکِش کردم و پریدم توی راهرو. اما آلوخ میدان نداد و سینه به سینه کرد. من باد کردم و کفتر شدم. همیشه آلوخ را اول میفرستادند تا گوشبُری کند. گوشبُری نکرد. گوشمالیهم نداد. فقط برزخ شد و گفت…

آله شیطانی
با خود مرور میکند. بار اول پول گیتارم، خرچ مراسم ختم و خیرات خدابیامرز مادر کلانم شد. مرگش بهانه شد. مادرم مدتها از شنیدن ساز و آواز محرومم کرد. اما در تنهاییهایم وقت دوختن کنج همی اتاق خوب زمزمه میکردم…

آرمان
دربهای آهنین پشت سرش یکی یکی بسته میشوند و هر دربِ آهنین، لرزهای در حسِّ ناآرامِ آرمان میاندازد. کسی نمیتواند بفهمد که ارتعاش این صداها در محیط بستهٔ ساختمانِ «تهذیب» که توسط عقلا اداره میشود تا…

شش نفر و چهل نفر
چوکی چرخدار سیاهرنگ را کنار کلکین میچرخانم. هوای خانه مطبوع است. مرکزگرمی سه ساعت است که خاموش شده ولی خانه نه خیلی گرم است و نه خیلی سرد. پردهی پنجره را کنار میزنم. روی چوکی لم میدهم. دستهایم را…

هم اتاقی
ساعت یازده شب است. خستهای و خوابت گرفته. میخواهی بخوابی. دقایق بعد این کار را میکنی و میخوابی. هنوز نیم ساعت نخوابیدهای که با سرفههای پیاپیاش از خواب میپری. از همان نوع سرفههایی که گویی چیزی در گلویش…

زندگیای که از آن من نبود…
دلم میخواست به عقب برگردم؛ نمیدانم چقدر اما خوب میدانم به قدری که بتوانم خودم را از برزخی که درونش گیر افتاده بودم بیرون بکشم، به قدری که بتوانم از اعماق وجودم لبخند بزنم و پابرهنه بر روی علفهای سبز حیاط…

اسنپ
صبح زود ساعت شش به سمت توچال حرکت کردم. صبحی سرد و بارانی در آبان ماه بود. باران از اواخر شب شروع شده بود و یکسره تا الان باریده بود. زمین و هوا خیس بود. هر نفسی که تو میدادم سرشار از خنکی و طراوت بود…

میدانید علائم افتادگی مثانه چیست؟ من هم نمیدانستم تا اینکه عاشق شدم
دکترها موجودات عجیبی هستند. بعضی از آنها مانند چخوف و شهریار میروند پی ادب و فرهنگ. برخی هم مانند یوزف منگله، عضو اس اس میشوند و با کارد چنگال میافتند به جان آدمیزاد. اما دکتری که من میشناسم…

آفتابگردان در شب
عزیز و همسرش بعد از مدتها، برای پیادهروی بیرون آمده بودند. در نگاه عزیز، خورشید نارنجیتر از همیشه در حال غروب بود. آخرین روزهای شهریور بود و خُنکای روستاهای اطراف خوی در غروبگاه، آدم را بدجور…

نذر
باران را دوست نداشت، وقتی احمدسیاه سر صبحِ یکی از روزهای بدبیاری از اتوبوس خط واحد پایین پرید، اصلاً توجهی به باران و گودال آب جلوی ایستگاه کافه لنگر نداشت، حتی احساس نکرد که تا مچپا توی گودال پریده و…

ابهام
بین خیال و واقعیت پنجره را باز میگذارم؛ مراقب برگ درخت و گلهای یاس هستم که بویشان با دفعه بعدی که باد و باران میآید از پنجره تمام کوچه را پر کند، شاید این بار او زودتر راه را پیدا کند…

خارجی
احمد در یکی از آن آپارتمانهای کهنه و فرسوده لاج پتنگر در دهلی زندگی میکرد. نمیشود گفت زندگی، کلمهها اغلبن گمراه کننده است، زندگی کردن معمولن تصویر عادی و نورمالی از تجربه گذر زمان است. هیچ چیزی در زندگی…