ادبیات، فلسفه، سیاست

داستان کوتاه

پمپ

فضا به قدری روشن بود که انگار نور خورشید با نوای مارش از تنها پنجره‌‌ی اتاق به داخل یورش آورده است. به غیر از میز بزرگ قهوه‌ای و رئیسی که پشت آن کز کرده بود، در اتاق چهار صندلی چوبی با روکش سبز، یک کتابخانه…

چاق و لولی

پایش را که از در اتاق بیرون گذاشت شروع شد. بیست‌سی‌تا زن یک‌باره کِل کشیدند. هول کرد. از حضورشان نه. از کِل‌هایشان نه. از ریخت و قیافه‌هایشان هول کرد. همه هفت قلم آرایش داشتند. چندتایی لب و لوچه کاشته بودند…

دهکده‌ی «ما»

دهکده‌ی «ما» حداقل چند صد متر از جایی که بقیه آن را شهر به حساب می‌آورند پائین‌تر بود، درست در قلب دره‌ای که انبوه درختان سبز آن را می‌پوشاند. دهکده‌ی ما رودهایی داشت غنی که سرچشمه‌شان چند متر بالاتر…

روستای زیم (عقرب)

بارها و بارها لحظه‌ای را تجربه کرده‌ایم که انگار پیش از این برایمان اتفاق افتاده است. لحظه‌ای که با تغییر شرایط رفته رفته استقلال خود را نسبت به آنچه در تصور ما می‌گذشته نشان می‌دهد. اما برای من، تمام مسیر سفر…

روز ملی زبان ازبکی مبارک!

آفتاب پاییزی از میان شاخ و برگ درخت کاج سوسو می‌زند، گرمی ملایمی نوازش می‌کند پشت شانه‌هایم را. راه می‌رویم در میان انبوه درختان باغچۀ خوابگاه، افکار مزاحمی قدم به قدم راه می‌روند، راه می‌روند روی برگ‌های طلایی…

زن

مرد زن را وقتی که داشت از گرما روسری‌اش را باز می‌کرد گرفت. زن که کیفش را زیر بغلش قایم کرده بود هراسان شد، می‌خواست از بین دستان او راه فراری باز کند که توسری شکننده تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد…

عربده‌های خاموشِ شهر ما

تنهایی را می‌پسندم. دوباره فکر می‌کنم. کاش تنهایی پیتزا بود. حتمن تا آخرین لقمه‌اش را می‌جویدم. نه. کاش آدم بود. بخواهم صادق‌تر باشم، دلم می‌خواست آدم بود. تنگ در آغوش می‌گرفتمش. آره‌ حتمن این کار را می‌کردم…

شب‌های نامتعارف کابل

شبی بود از همو شب‌های نامتعارف کابل. هوا باد آرامی را در خود می‌پرورید و خیمه‌ی شب سرمه‌ای رنگ بود. خانه‌های کوه آسه‌مایی مثل یک دریای مواجِ گوهر دیده می‌شدند، تلالو و هم‌آغوشی‌ای از نورهای زرد، نارنجی، سفید…

تاوان

آرام که شد رفت جلوی آینه ایستاد. ناخن‌های دستش را جلا داد. عطر به سر و سینه‌اش زد. پودر به صورتش مالید. لب خودش را سرخ کرد. صورتش در آینه چند تکه شده بود. شال قرمزش را سر کرد. نگاهش به تخت افتاد…

شُگون

مامور کلانتری که با هزار مصیبت و ده‌ها بار تماس تا پشت در خانه آمده بود، زنگ زد و پرسید که شما با ما تماس گرفتید؟ شوهرش آیفون را جواب داد و گفت که خیر حتما اشتباه شده و خب مامور کلانتری هم به همین سادگی رفت…

دِی‌تودِی

اختلاف‌شان پایین گرفته بود. از بوی هم کمتر بدشان می‌آمد. حتی یک بار کنار ساحل قاچی هندوانه به هم تعارف کردند و با همدیگر خندیدند. اما هنوز میان‌شان آنقدر که با هم تنی هم به آب بزنند، صمیمت و علاقه‌ شکل نگرفته بود…

حافظ رو به بالا

کلی کار دارم، کلاس فرانسه. طراحیام، احتمالا آخر بهار دیگه فرانسه‌ام، نمیدونم چرا دارم می‌نویسم، حس می‌کنم آزادم، رها شدم، انگار که هر روز زیر یه جسم سخت باشی، هر روز بیدار شی، هر روز باید سلام کنی، جر و بحث…

خر در عصر تراکتور

گمان کردم توریست‌هایی هستند که راه گم کردند و سوار مینی بوس یا گاری اشتباهی شده‌اند. و یا هم تمام سوراخ سنبه‌های مملکت را گشتند و حالا هم نوبت رسیده به قنات خشک و قدیمی روستا تا بیایند و نوچ نوچ کنند و بگویند…

کافه سیاه

صدای غرولند مادرش در حالی که سرامیک‌های کف خانه را می‌سابید به گوش می‌رسید: دختر تن لش. نه دانشگاه رفتی، نه کار می‌کنی، کلا بگو ببینم در این زندگی سراسر مفت‌خوری خود چه دستاورد و موفقیتی داشته‌ای؟