کمتر از یک ساعت تا غروب مانده. کامران کفشهایش را درآورده و پاهایش را گذاشته روی صندلی. بوی جورابش کل ماشین را گرفته. با یک دستش روی ران پایش ضرب گرفته و با دست دیگر هرچند دقیقه یکبار سوئیچ را میچرخاند. صدای پخش کم است اما متوجه میشوم آهنگ شاد است. قولنج انگشت شستم را توی کفش میشکنم و محکم دکمهی پخش را فشار میدهم.
«کامران! اجازه میدی دو دیقه فکرام رو بذارم رو هم؟ شیشهها رو بده پایین خفه شدم.»
پاهایش را پایین میآورد و شیشهی سمت شاگرد را پایین میکشد.
«منصور! داداش! تو هم دیگه زیادی سخت گرفتی. کل راه رو که کلا داشتی فکرات رو میذاشتی رو هم نذاشتی صدا پخش رو زیاد کنم. الانم که معطلمون کردی. آخه اصلا چرا باید سخت باشه؟ این خانواده هرروز که چشماشون رو وا میکنن باید منتظر یه همچین خبری باشن. یه روز فرار یه روزم مرگ.»
«وای اینقدر تکرارش نکن. واسه تو آسونه. بیژن دوست دوران دبستانمه. اصلا تو باید میرفتی. من … من احساس میکنم روحیهش رو ندارم.»
به داشبورد زل زدهام. کامران چیزی نمیگوید. حدود یک دقیقه بعد نگاهش میکنم. ابروهایش را بالا داده و با حالت کنایهآمیزی نگاهم میکند.
«بله. اگه اینبار انجامش ندی قدیری دیگه هیچجوره روت حساب نمیکنه. اون نخواست تلفنی بگه بهشون چون میدونست اونا تو رو از نزدیک میشناسن. قشنگ رودررو و کنارشون که یکم بهشون روحیه بدی. ناسلامتی مشاوری!»
نفس بلندم را که بیشتر به آه شبیه است بیرون میدهم. به جای پای گربه روی کاپوتِ خاکی نگاه میکنم. در ماشین را باز میکنم. خودم را توی آینه بغل میبینم. رنگپریده و بیحالت. پیاده میشوم.
«منصور! اونجا رفتی فسفس نمیکنیها!!»
در را محکم میبندم. کامران دوباره پاهایش را روی صندلی گذاشته و با پخش ور میرود.
پیدا کردن یک جای پارک در این محله واقعا کار سختی بود. و حالا من باید چند کوچه آنورتر پیاده میرفتم تا به خانهی بیژن برسم. که تا وقتی کامران جایِ پارک پیدا کند من فکرهایم را بیشتر و بیشتر روی هم بگذارم و مدام به خودم حالی کنم آنقدرها هم سخت نیست. درواقع خودم را گول بزنم. حالا باید اینقدر پیاده میرفتم. تا شاید وقتِ بیشتری برای آماده کردن خودم داشته باشم. تا وقتی به کوچهی بیژن صولتی میرسم از شدت نفستنگی به دیوار تکیه میدهم. خم میشوم و بلند بلند نفس میکشم. پسر تقریبا هشت ساله با تعجب نگاهم میکند و آرام از کنارم رد میشود. نباید کت و شلوار میپوشیدم. اصلا امروز که از خانه بیرون میآمدم قرار نبود تا غروب سر از پایینِ شهر در بیاورم. کامران همیشه میگفت کتوشلوار زیادی به من میآید. شبیه دامادها میشوم. ژاکت و گرمکن سبزِ گل و گشادی پوشیده و موهایش را از ته زده بودند. خیلی از من دور نمیشود که دوستش را میبیند.
«فرشاد! امشب شام پیتزا داریم.»
فرشاد با ذوق نگاهش میکند و چیزی نمیگوید. من به آنها نگاه میکنم. پسرک شاید هشت ساله خوشحالتر از این است که امشب به بازی وسطی اهمیت بدهد. یا به توپ پلاستیکی نو و خوشرنگِ فرشاد. با هم میروند به خانهی احتمالا فرشاد یا دوست سوم.
کمی که حالم بهتر میشود به طرف خانهی بیژن حرکت میکنم. احساس میکنم اوضاع خوب است و شاید حالا واقعا فکرهای توی سرم روی هم مرتب چیده شدهاند. در میزنم.
«کیه؟»
صدای پایی نزدیک میشود.
صدایم را صاف میکنم.
«منم. منصور جعفری.»
در باز میشود. چشمهای بهار خیلی شبیه بیژن است. درشت و سیاه.
«سلام بهار خانم. خوبین شما؟»
چادر گلدارش را کمی جلوی صورتش میگیرد. سرش را پایین انداخته. در را کامل باز میکند.
«سلام آقا منصور. بفرمایین داخل.»
دست چپم را مشت کردهام و با دست راستم با آن ور میروم. نباید بروم داخل. کاش زیبا خانم خودش میآمد.
«مامان هستن؟»
«بله بله. بفرمایین.»
لحظهای که پایم را گذاشتم داخل حیاط، انگار که چیزی کف حیاط چسبیده باشد به پاهایم و بعد تا سرم برسد و به مغز و استخوانم نفوذ کند، بدنم مور مور شد. بهار در را بست.
جلوتر از من حرکت کرد و مادرش را صدا زد.
من آرامتر میرفتم تا زیبا خانم خودش بیاید و همینجا سرِپا قضیه را بهش بگویم. که بعد از اینکه کمی گریه و زاری کرد بپوشد برویم کمپ. شاید مجبور باشیم بهادر را هم با خودمان ببریم. اطراف را نگاه میکنم. ظاهرا بهادر خانه نیست. به دوچرخهی قدیمی اوراقشده نگاه میکنم. درست یادم نمیآید اما مطمئنا مال بچگیهای بیژن است. که شاید بعد از آن بهادر فقط کمی با آن بازی کرد. روزی که بیژن آمد مدرسه و خبر به دنیا آمدن بهادر را داد، یادم نمیرود. از اینکه بالاخره برادر داشت خیلی خوشحال بود.
«سلام آقا منصور. خیلی خوش اومدین.»
زیبا خانم تازه چادر را گذاشته بود سرش و هنوز با آن ور میرفت تا درست روی سرش مرتب شود. به خاطر چاقی و وزن زیادش پایین آمدن از پلهها برایش سخت بود.
«بفرمایین بیاین داخل.»
«سلام. خیلی ممنون. من راستش… باید برم… فقط…»
سرتاپایم را برانداز میکرد. حرفم را خورده بودم و به صورتش نگاه میکردم. زیبا خانم سنی نداشت اما سختیهای زندگی صورتش را مثل رخت خیسی چروک کرده بود و رنگ به صورت نداشت. آنقدر بهش زل زدم که معذب شد.
«بفرمایین از این طرف.»
دستش را گرفت سمت اتاقها. لحظهای قیافهی کامران آمد جلوی چشمم. صدای پخش را بلند کرده و تخمههای دیروز را میشکند و احتمالا توی سرش دارد به این فکر میکند که الان خبر را دادهام و سعی میکنم برای دلداری آماده باشم.
کنار در اتاق که میرسیم، زیبا خانم که تازه از وجود قلیان در این قسمت از حیاط باخبر شده، هین بلندی میکشد و با خندهی زوری و بلندش آن را برمیدارد.
«نه که فکر کنین کسی اینجا قلیون میکشهها. مالِ بیژنه، مونده اینجا.»
در را باز میکند.
«بفرمایین.»
خودم هم نمیدانم چرا باید اینقدر معطل کنم. مرگ یکبار شیون یکبار.
کفشم را در میآورم.
زیبا خانم پشت سرم میآید.
«حال بیژن چطوره؟ دوباره که فکر فرار مرار به کلهش نزده!» و میخندد.
صدایش را کمتر میکند.
«بهار. یه دوتا چای بیار.»
سریع برمیگردم.
«نه من باید برم.»
«هنوز نیومده کجا میخواین برین آقا منصور؟ خیلی ساله که اینطرفا نیومدین.»
آن سالهای دور خانهی ما توی این محلهها نبود. نزدیک مرکز شهر بود و بعد من و بیژن یک مدرسه میرفتیم. آنوقتها اوضاعشان اینقدر خراب نبود. خانهی دیگری داشتند و پدرشان پیششان بود.
«بفرمایین. بفرمایین.»
همانطور که به پشتی قرمز و کهنه اشاره میکند خودش میرود طرفش.
«بیاین آقا منصور. راحت باشین دیگه.»
چشمم میافتد به قاب عکس بیژن. پیرهن پیچسکن پوشیده و قیافهاش بدون حالت به من نگاه میکند. درست در همان زاویهای که من از آن چند قدم فاصله دارم. چقدر جوان و دور از قیافهای است که تا چند روز پیش در کمپ میدیدم. احساس میکنم گوشهی چشمهایم خیس شده. میروم طرف پشتی. مینشینم.
لحظهی سختیست. دیگر خیلی بخواهم بیشتر از این معطل کنم بعد از چای است. چایم را که بخورم باید بهشان بگویم که بیژن مرده. که امروز صبح جسدش را توی انبار کمپ پیدا کردند. اوردوز کرده بود. از وقتی اجباری فرستاده بودندش کمپی که من در آن به عنوان مشاور کار میکردم، چندباری فرار کرده بود. خیلی زود پیدایش میکردیم و برش میگرداندیم.
تا وقتی آنجا بود اصلا به من نگاه نمیکرد. هرچقدر خمار بود و شخصیتش زمین تا آسمان با بیژن سابق فرق داشت حواسش بود که من حسابم از همهی آدمها جداست. انگارخجالت میکشید یا حرصش در میآمد.
چشمم میافتد به کارتنهای زیادی از وسایل خانه. مایکرویو، سرخکن، کتری برقی و فر. زیبا خانم با فاصله از من مینشیند.
بلند و تند تند نفس میکشد. عرقهای پشت لبش را با دست پاک میکند. و با چشمهایی که هرلحظه لبخندشان بیشتر میشود به من نگاه میکند. سرم را پایین میاندازم.
«جهیزیهی بهاره. هنوز خیلی چیزا کم داره ولی خب به هر سختیای شده دارم کاملش میکنم.»
به زور نگاهش میکنم و لبخند میزنم.
«اینروزا بهادر تو تعمیرگاهِ چند کوچه اونورتر دو شیفت کار میکنه. من و بهار هم یه وقتایی ساندویچ فلافل و مرغ و اینا درست میکنیم میدیم سوپری محله بفروشه. هروقت بهار ساندویچا رو درست میکنه به غروب نکشیده همهی ساندویچا تموم میشه.»
میخندد. دندانهای زرد و جرمگرفتهاش بیشتر از قبل مشخص میشود. شبیه آنهایی که سیگار و قلیان میشکند.
«دستپخت بهار خیلی خوبه.»
دستهایم را روی هم گذاشتهام و منتظرم بهار بیاید. باید در حضور او به زیبا خانم خبر را بدهم. به قالی نازک و رنگورورفته نگاه میکنم. بعد از این قضیه باید حواسم بیشتر به این خانواده باشد. اسامی خیرهایی را که میشناسم توی ذهنم لیست میکنم تا در اولین فرصت بهشان خبر بدهم.
صدای در حیاط میآید. کاش بهادر باشد. اینطوری خیلی بهتر است. همهشان در کنار هم تا از غمِ این مصیبت بکاهد. کسی با دو به سمت اتاق میآید.
مشتاق به چهارچوب در نگاه میکنم. منتظرم بهادر را ببینم.
«این بهنامه.»
زیبا خانم این را که میگوید مثل من منتظر به درِ باز نگاه میکند. نمیدانستم بچهی چهارمی هم دارند.
چندلحظه بعد بهنام در چهارچوب در حاضر میشود.
به چشمهایش زل میزنم. انگار جدی جدی میخواهم داخلِ داخل چشمانش را ببینم. برق چشمهایش از خوشحالیِ پیتزا!
«بهنام! به آقا منصور سلام کن.»
کفشهایش را در میآورد و میآید تو. بدون اینکه چیزی بگوید دستش را دراز میکند. دستش را میگیرم. محکم فشار میدهم. زود بیرونش میکشد و گوشهای میایستد. بهش لبخند میزنم. خجالتیتر از این حرفهاست که جلوی من به مادرش بگوید همین چند دقیقه پیش مرا در کوچه دید. کمی میایستد و بعد با دو بیرون میرود.
شاید هم پیش خودش خوشحال است که مهمان کتوشلوارپوشی دارند. یا اصلا مهمانی به خانهشان آمده. تا جایی که یادم میآید اهل محل زیاد با آنها خوب نبودند. حالا بهنام که از همه کوچکتر است چندتا دوست و رفیق توی کوچهی خودشان دارد. بعید میدانم تا نوجوانیاش این دوستیها پایدار بماند.
بهادر را که چند وقت پیش جلوی کمپ دیدم فهمیدم او هم مثل بیژن است. گوشهگیر و آرام. حتی به طرفم نیامد تا با من بهتر آشنا شود. زیباخانم با گلهای قالی ور میرود. «میدونین آقا منصور زندگی بدون یه آقابالاسر سخته دیگه. اون از باباشون که گذاشت و رفت اونم از بیژن. حالا باید شش دنگ حواسم به بهادر و بهنام باشه که سربهراه باشن و یه کسی بشن واسه خودشون.»
بهار میآید داخل. زیبا خانم ساکت میشود.
سینی چای را میگیرد جلویم. برمیدارم.
«خیلی ممنون.»
به من نگاه نمیکند.
«این بهار ما هم خیلی درسش خوبه. حالا شاید یه معلمی چیزی بشه. ولی خب خدا کنه یه شوهر خوبی هم گیرش بیاد بلکه کمک حالمون بشه.»
با چشمخند خاص و پرمعنایی نگاهم میکند. لبخند زوری میزنم و نگاهم را از او به طرف استکان چای میگیرم. حشرهی بسیار کوچکی روی چای مرده. با شستم دستهی استکان را فشار میدهم و چشمهایم را میبندم. یک قلپ از چای را سر میکشم و سعی میکنم به حشرهی ناشناخته فکر نکنم. عوضش به قابعکس بالای سرم فکر میکنم. از وقتی آمدهام فقط یکبار از بیژن پرسیده. آنقدر هل شدهاند که یادشان رفته من اگر کاری با آنها داشته باشم به احتمال زیاد به بیژن مربوط است. شاید هم جور دیگری دلیل بودنم در این خانه را برای خودش و شاید هم بهار توجیه کرده!
زیبا خانم چایش را هورت میکشد و همچنان نگاهش روی من است.
یک قلپ و دوباره لبخند زوری.
«بیژن چه کارا میکنه؟ سربهراه شده یا نه؟»
لحظهی سختیست برای جواب دادن. منطقیاش این است که همینجا سرِ صحبت را باز کنم. بیژن. انباری تهِ حیاطِ کمپ، اوردوز و چشمان وقزدهی ناآشنایی که برای من بیشتر شبیه بچهی هفت هشت ساله بود. توی کمپ غوغا به پا بود و از این جهت راضی بودم که حالا در اتاقِ مهمان خانهی بیژن صولتی نشستهام. که به جای دعواهای صالحی با چندتا از کارکنان به جای سوراخی روی قالی که احتمالا از زغال قلیان بهوجود آمده زل زدهام. همه دنبال این بودند که چهکسی و چطور به بیژن جنس میداده.
«راستش…..»
بهنام با دو به سمت اتاق میآمد.
«مامان..»
«چته بچه؟ (میخندد) … از دست این بچههاا..»
«مامان! پیتزاها نسوزه!!»
بهار بلند میشود و میرود بیرون. زیبا خانم نگاهم میکند.
«خیلی وقته گذاشتیمش تو فر. من الان برمیگردم آقا منصور.»
به زور از جایش بلند میشود و میرود. آن لحظه دلم میخواهد استکان توی دستم را آنقدر فشار بدهم که بترکد.
از صبح تا الان اوضاع هیچجوره برایم خوب پیش نرفته. از صبحانه نخوردنم و دلپیچهی بعد از دیدن بیژن. دعوایی که مجموعه با من راه انداختند. اوایل که به اصرار من بیژن را در کمپی که من کار میکردم استخدام کردند چند بار اقدام به فرار کرد. من تمام تمرکزم را روی او گذاشته بودم. قدیری و صالحی چندباری گفته بودند حداقل زیاد دوروبرش نباش. ولی نمیتوانستم. احساس میکردم رسالت من بودن در کنار بیژن و انگیزه دادن به اوست. جوری که الان احساس میکنم مرده تا فقط من را نبیند. نمیدانم. کاش همان دوران نوجوانی به او بیشتر توجه میکردم. کاش کسی بود که بهش انگیزه بدهد تا درس بخواند و واقعا مهندسی مکانیک قبول شود. که اوضاع زندگیاش اینطور وحشتناک و غیرقابل هضم نباشد!
خواسته بودم کنارش باشم و رابطهام را با او بهتر کنم ولی حالا به این هم فکر میکنم که زیبا خانم ممکن است این اتفاق را به اهمالکاری یا بیخیالی من نسبت به بیژن ربط دهد. مرگ در کمپ قدیری بیسابقه بود. نباید کسی کارش به اینجا میکشید. تعداد افرادی را که ترک داده بودند زیاد بود. و حالا ممکن بود خبر اوردوز کردن کسی در یک کمپ ترک اعتیاد سروصدای زیادی به پا کند.
مگسی بالای سرم وزوز میکند. آنقدر که حرصم در میآید.
از شدت عصبانیت کمکم چهرهام در هم میرود که موبایلم زنگ میخورد. از جیب کتم بیرون میآورمش. کامران.
«بله؟»
«منصور. گفتی؟ بیارشون دیگه!»
«یکم دیگه صبر کن. اصلا ببین. تو برو. بعد با تاکسی میام.»
«میام؟! قرار نشد یکی دو نفر از خانوادهش رو با خودمون ببریم؟ با خودمون منصور! چقدر دیگه میخوای معطل کنی؟ خدای من! تا الان نگفتی بهشون؟» گوشی را رویش قطع میکنم. دوباره زنگ میزند. میگذارمش روی ویبره و دوباره فکرهایم را میگذارم روی هم. باید تمرکز کنم. بهادر سرکار است. بچهی کوچکتری دارند که من از وجودش بیخبر بودم. باید فقط به زیبا خانم بگویم. او را بکشم گوشهای و بعد بدون اینکه به بهار و بهنام بگویم او را با خودمان ببریم کمپ. شاید به بهادر هم بعدا زنگ بزنیم. این بهترین کاری است که میتوانم بکنم اما هنوز دلشوره و تردید دارم. حدود بیست دقیقه بعد زیبا خانم میآید داخل.
به ساعت مچیام نگاه میکنم. حدود چهل دقیقه است که آمدهام و کامران هنوز منتظرم است. همین حالا تمامش میکنم.
«میبخشینا! این بهنام ما دلش پیتزا میخواست گفتم امشب رو براشون پیتزا درست کنم. البته همهی کاراش رو داره بهار انجام میده. شام رو حتما پیش ما بمونین.»
با کف دستهایم کمی بلند میشوم.
شاید آن لحظه مثل دیوانهها به نظر آمده باشم اما دارم به این فکر میکنم که در سال چندبار پیتزا میپزند. که امشب چقدر برای بهنام مهم است و با اطلاع از مرگ بیژن همهچیز به هم میریزد. جوری که شاید دیگر هیچوقت نخواهند پیتزا بخورند. موبایل دوباره زنگ میخورد.
کامران. رد تماس میزنم.
«آقا منصور خوبین؟»
مثل دیوانهها نگاهش میکنم.
«بله بله.»
«واسه بیژن اتفاقی افتاده؟»
دهانم آرام باز و بسته میشود. توی چشمهایش عمیقتر میشوم. ابروهایم را میدهم بالا و منتظرم حالت خاصی توی چهرهاش پیدا کنم. اینکه با توجه به روحیهی الانش بعد شنیدن خبر چه واکنشی نشان خواهد داد.
خوب است. اگر آنقدر درک میکند که ظاهرا اوضاع خراب است میتواند درک هم بکند که اجازه ندهد بهنام چیزی بفهمد. اصلا چطور میتوانم شبشان را خراب کنم. من بهخاطر گند بیژن و چیزی که میتوانست شبشان را خراب کند اینجا بودم. اما بودم. با کتوشلوار. یک مهمان که درست امشب که از نظر خودشان شامی آبرومند داشتند به خانهشان آمده بود.
«راستش…»
لحظهای سکوت میکنم.
«فهمیده بودم من که!.. شما خودتون اومدین یه سر بهمون بزنید. خدا رو شکر خوبه همه چی. بهادر کار میکنه، بهار درسش رو میخونه. بهنامم که.. شما بهنام رو ندیده بودی هیچوقت نه؟»
با لبخند نگاهش میکنم.
«نه.»
خواست حرف بزند که بهار با سینی بزرگی وارد شد.
زیبا خانم از جایش بلند شد تا به بهار کمک کند.
«من باید برم.»
«کجا؟ مگه من میذارم؟ بعد عمری یه مهمون داریم.»
رسما گند زده بودم. موبایلم روی ویبره است. قدیری.
خاموشش میکنم.
«من واقعا نمیتونم بمونم. راستش… یعنی…»
زیبا خانم سفره را پهن میکند. درست جلوی من میگذارد.
به حالت قیافهاش نگاه میکنم. خوشحالتر از این نمیتواند باشد. اصلا به من هم توجهی نمیکند تا رودررو بالاخره حرفم را شروع کنم. این تردید و ترسم را بیشتر میکند. این پلن هم فایدهای ندارد. تقریبا مطمئنم که با گفتن خبر شیون و زاری به راه میاندازد و بهار و بهنام حتما همین الان از ماجرا باخبر میشوند.
«آقا منصور تعارف نکنین دیگه. اینجوری ما ناراحت میشیم.»
بهار سینیهای کوچکتر پیتزا را در سفره میگذارد.
دوباره قدیری زنگ میزند.
به قاب عکس بالای سرم فکر میکنم. احتمالا وقتی بفهمند، زیبا خانم قاب را بغل میگیرد و به سینهاش میچسباند. بعد با زانویش روی زمین مینشیند و کلی گریه میکند. بهار به این فکر میکند که باید توی وسایلش دنبال روبان سیاه برای این قاب بگردد. ولی بهنام چه؟ شاید او امشب، خوشبختترینمان است. همهی پیتزاها برای خودش میشود! بیخودی معطل کردهام. میتوانستم مستقیم و روراست همهچیز را بگویم و بعد فرداشب بهنام را ببرم یک رستوران. هر پیتزایی دلش خواست سفارش بدهد. بروم به کامران یا قدیری بگویم بهخاطر پیتزا بهشان چیزی نگفتم یا اینقدر معطل کردم؟! نه. به این خاطر هم نیست. از خودم تعجب میکنم اما بلد نیستم بزنم توی ذوق کسی. نمیتوانم اینطور خوشحالیشان را ببینم و بعد آنچنان خبری بهشان بدهم!
«بفرمایین آقا منصور. داغِ داغه. بهار تازه از تو فر درش آورده.»
بهار زیرچشمی نگاهم میکند. خاک بر سرم.
موبایل را خاموش میکنم. بهنام با عجله میآید تو.
«دستات رو شستی؟»
چیزی نمیگوید. مینشیند و تکهای از پیتزا را از سینی برمیدارد. توی ظرف پلاستیکی میگذارد و گوشهای روی میزی که تلفن روی آن است میگذارد. مطمئنا برای فرشاد است.
قدیری پیام میدهد.
«جعفری؟ این چه وضعشه؟ کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ میت رو میخوان ببرن غسالخونه.»
نگاهم که میافتد روی بهنام که با ولع تکهی پیتزا را میخورد، حالت تهوع میگیرم.
از جایم بلند میشوم و میروم بیرون. کفش را نصفه میپوشم و به طرف روشویی توی حیاط میروم. صداهای زیبا خانم توی سرم مثل کلمات نامفهوم و بیخودی هستند که انگار به عمد از آن فرار میکنم.
عقم میآید. حالم از خودم به هم میخورد. هرچه فحش بلدم نثار خودم میکنم و احساس میکنم هیچوقت حتی توی بچگی اینقدر ترسو و بیدست و پا نبودم.
شیر آب را باز میکنم.
«حالتون خوبه آقا منصور؟»
آب به صورتم میزنم. آنقدر میزنم که قطرههای آب به گلویم میرسد. بغضم را با قطرههای شورِ آب قورت میدهم و به خودم توی آینهی کثیف نگاه میکنم. چشمهایم قرمز شده و بدم نمیآید خشم و غصهام را توی قطرههای شورتر اشک بین این خیسی ول بدهم!
«بهار، یه حوله برا آقا منصور بیار.»
به صدای پاهای بهار که میدود خوب گوش میکنم و امیدوارم زیبا خانم نزدیکتر نیاید. دوستی من و بیژن توی مدرسه خیلی عمیق بود. اما فقط توی مدرسه. هیچوقت به خانهی قبلیشان نرفته بودم. خودش دلش نمیخواست هیچکدام از بچهها خانه و زندگیشان را ببینند. همه میگفتند مادر بداخلاق و پدر نشئهای دارد. حالا خودش نبود و من اجازه داشتم بیایم خانهشان. تا مادر خوشاخلاقش را ببینم و تصویری از پدرش توی ذهنم نباشد. شاید یکچیزی مثل لحظههای آخر خودش در این دنیا.
صدای بهنام مرا به خودم میآورد.
«مامان!»
دهانش پر است.
«یه آقایی زنگ زده میگه با مامانت کار دارم.»
زیبا خانم داد میزند:
«کیه؟»
بهنام که عجله دارد برای رفتن تند تند میگوید:
«قادری بود فکر کنم!»
نفس بلندی بیرون میدهم. باز دلپیچه میگیرم.
«ای بابا.»
زیبا خانم به طرف اتاق میرود.
«من الان برمیگردم آقا منصور.»
نفسم به شماره میافتد. به لخلخِ راه رفتنش نگاه میکنم. دمپایی ابری را روی موزائیک میکشد و زیر لب غرغر میکند. با دیدن بهار کنار خودم زهرهام میترکد. حولهی بنفشرنگی به طرفم گرفته و توی چشمهایم زل زده. نگاهش میکنم. حوله را میگیرم. به آن چنگ میزنم و فکرم پیش زیبا خانم است. ضربان قلبم بالا میرود. چشمهایم روی بهار قفل شده. دستم را خشک میکنم.
«خداحافظ.»
حوله را دستش میدهم و به طرف در میروم. کفشها را درست توی پاهایم جا میدهم.
در را باز میکنم و وقتی پایم را بیرون میگذارم احساس رهایی از قفس همراه نسیم سر شب خنک و آرام صورتم را نوازش میکند. صدای جیرجیرکها و محلهی آرام و بیهیاهو مثل آبی روی آتش است. نمیخواهم هیچجوره قضیهی امروز و اتفاقات را تا این لحظه تحلیل کنم. سریع راه میروم تا از کوچه بروم بیرون. به سرِ کوچه که میرسم بهادر را میبینم. قدش از من بلندتر و چهرهاش خیلی جدی است. میایستم و مضطرب نگاهش میکنم. قیافهاش را در هم میکشد و به راهش ادامه میدهد. هرلحظه منتظرم صدای شیونِ زیبا خانم را بشنوم. گوشهای میایستم تا رفتن بهادر به خانه را نگاه کنم. در را که باز میکند هم صدای بلند یا عجیبی نمیشنوم. نگرانیام بیشتر میشود. یادِ کامران میافتم. باید بهش زنگ بزنم. دستم را میبرم طرف جیب کتم. نفس عمیقی میکشم و به دیوار تکیه میدهم. به موهایم دست میکشم. هنوز قطرههای آب روی موهای سرم مانده. موبایلم را جا گذاشتهام و به این فکر میکنم اصلا مرگ بیژن برایشان مهم است؟