WEWQEQ

سگ کوچولو

لنگستون هیوز ‌ــ‌ مترجم علیرضا خیرالهی

با خودش فکر ‌کرد چرا هیچ کس چه زن و چه مرد را نمی‌شناسد تا با هم بیرون بروند، بگویند و بخندند. بگی نگی فقط کارمندانی را که با هم در یک جا کار می‌کردند و با هم سلام علیک داشتند می‌شناخت چرا که از اینکه بقیه سر از کارش در بیاورند متنفر بود…

خانم بریگز به تنهایی در یک آپارتمان کوچک در طبقه آخر یک ساختمان چهار طبقه زندگی می‌کرد. درست همان جایی که خیابان «اوک وود» از کنار پارک و دریاچه می‌گذشت. آن طرف خیابان درست زیر پنجره خانم بریگز، بچه‌ها در زمستان اسکیت بازی می‌کردند و در بهارعلف‌ها سبز می‌شدند، تابستان عشاق زیر نور مهتاب کنار دریاچه قدم می‌زدند و بوسه‌های عاشقانه رد و بدل می‌کردند، و به هنگام پاییز برگ‌های طلایی-قهوه‌ای درختان خیزان و غلطان در دستان باد به سمت آب می‌رقصیدند. خانم بریگز هر شب راس ساعت هشت از سر کار به خانه بازمی‌گشت مگر اینکه به سینما یا انجمن حقوق مدنی زنان می‌رفت. گاهی اوقات هم عصر یکشنبه‌ها به مجلسی در باب الهیات می‌رفت اما هرگز از آن دسته افراد بی هدف و بیهوده گرد نبود. علاوه بر آن خیلی سخت کار می‌کرد. او حسابدار ارشد شرکت چوب و زغال سنگ «ویلکینز و برایانت» بود و از سال ۱۹۳۰، زمانی که شرکت تعدیل نیرو کرده بود، او فقط یک دستیار داشت و حالا تنها دو نفر مسئول مراقبت از حساب‌ها، صورت حساب‌ها و هر چیز دیگری در شرکت بودند. اما الحق خانم بریگز واقعا کارآمد و کار آزموده بود. او بیست و یک سال است که سرپرست حسابداری است و ویلکینز و برایانت نمی‌دانند بدون او چکار باید بکنند. خانم بریگز به سبقه کاری خود به عنوان یک حسابدار افتخار می‌کرد. یک بار شهرداری تلاش کرده بود او را استخدام کند اما ویلکینز و برایانت گفتند: «نه، به هیچ وجه من الوجوه! اگر نتوانیم از شهرداری بیشتر حقوق بدهیم کمتر هم نمی‌دهیم. همینجا پیش ما بمان!» خانم بریگز هم ماند. اصولا از آن دسته آدم‌هایی نبود که زیاد جابه‌جا شود یا شغل عوض کند. او در جوانی در مدرسه بازرگانی و کسب و کار خیلی سخت درس میخواند و هیچ وقت زمان زیادی برای بیرون رفتن نداشت. مادر بیوه‌اش که در آن زمان، کم و بیش به او وابسته بود، بعد‌ها که فلج شد به طور کامل به او وابسته شد و حالا شش سال بود که مادرش را از دست داده است. شاید بیماری طولانی مدت مادر پیرش بود که خانم بریگز را خانه نشین کرده بود و مجبور بود در بهار جوانی به جای بیرون رفتن، تئاتر یا مهمانی، هر شب را در خانه بماند. حتی بعد از اینکه خانم بریگز حقوق خوبی هم می‌گرفت هرگز توان مالی استخدام خدمتکار را نداشت زیرا هزینه‌های درمانی و صورتحساب‌های پزشکی به شدت سرسام آور بودند. به علاوه اینکه در ماه‌های پایانی یک پرستار کارکشته برای مراقبت از مادرش نیاز بود. خدایش بیامرزد! حالا خانم بریگز، تک و تنها، معمولا شام‌اش را در چایخانه گل رز می‌خورد. تعدادی از زنان بازرگان نجیب‌زاده هم آنجا غذا می‌خوردند و گارسون‌های رنگین‌پوست بسیار خوش برخورد بودند.

سه چهار سالی می‌شد که آقایان جو و پری، دو سیاه پوست مسن و نه چندان خوش ترکیب اما محترم، سفارش او را می‌گرفتند. آنها سلیقه خانم بریگز را می‌دانستند و اگر متوجه می‌شدند که حالش چندان مساعد نیست از آشپز می‌خواستند که غذاهای کوچک و ویژه‌ای برای او درست کند. بعد از شام، بعد از پنج شش بلوک پیاده روی از چایخانه، پارک با درختان و چراغ‌هایش نمایان می‌شد. آپارتمان‌های «لایل» به شکوه و جلال خودنمایی می‌کردند، مکانی زیبا برای زندگی و مشرف به پارک. خانم بریگز پس از مرگ مادرش به آنجا نقل مکان کرده بود. اصرار خانم بریگز به تنها زندگی کردن کمی بیش از حد بود و البته هیچ مردی هم برای ازدواج دور و برش نبود، بیشتر آنها حالا در این سن او را فقط برای پولش می‌خواستند. خانم بریگز بر این باور بود که بُر خوردن با یک زن دیگر، آن هم وقتی که هنوز زمان زیادی از مرگ مادرش نگذشته، نوعی هتک حرمت به اوست. علاوه بر این، او واقعاً هیچ زن دیگری را نمی‌شناخت که مانند خودش تنها باشد. خانم بریگز به این فکر افتاد که تقریباً همه یک نفر را دارند، هر زنی که او می‌شناخت یا شوهر یا خواهر یا یک دوست قدیمی داشت که با آنها زندگی می‌کرد اما او اصلاً کسی را نداشت. هیچ کس! نه اینکه خیلی به این قضیه فکر کند‌ها، نه! خانم بریگز خوب عادت کرده بود که به تنهایی با دنیا مواجه شود، سرش به کار خودش باشد و راه خودش را برود. یک روز تابستانی، وقتی داشت از میشیگان، جایی که دو هفته‌ای برای استراحت رفته بود باز می‌گشت، هنگام عبور از «کلیولند»، در مسیر خود از محل قایق‌ها به ایستگاه قطار، به طور اتفاقی از کنار یک مغازه سگ فروشی با ویترینی پر از سگ‌های سفید کوچولو و پشمالو گذر کرد. خانم بریگز به راننده تاکسی گفت نگه دارد. او پیاده شد و داخل مغازه رفت. وقتی به تاکسی برگشت، یک سگ سفید کوچولو به نام فلیپس همراهش بود. فلیپس… چرا که فروشنده می‌گفت آن را به خاطر گوش‌های شل و آویزانش فلیپس صدا می‌زند. مرد فروشنده درحالی که به بریگز میانسال لبخند میزد گفت «آنها تلپ تولوپ میکنند.» خانم بریگز در حالی که توله سگ را بلند کرده بود پرسید: «این چنده؟» فروشنده گفت: «برای شما بیست و پنج دلار.» خانم بریگز توله سگ را زمین گذاشت. فکر می‌کرد که زیادی گران است. اما چیزی در مورد فلیپس وجود داشت که او را جذب کرده بود، پس دوباره آن را بلند کرد و با خود برد. از همه اینها گذشته، او خیلی لیلی به لالای خودش نمی‌گذاشت ولی این تابستان یک جورایی متنفر بود که به آن آپارتمان خالی برگردد، حتی اگر مشرف به پارک باشد!! یا شاید اصلا به خاطر این که مشرف به پارک بود اخیراً آن را به مکانی وحشتناک برای زندگی تبدیل کرده بود. خانم بریگز پس از مرگ مادرش هرگز در خانه قدیمیشان احساس تنهایی نکرده بود، حداقل نه اینقدر تنها. اما زمانی که به این آپارتمان نقل مکان کرد آنجا بود که تنهایی بر او آوار شد. بعضی شب‌ها به خصوص شب‌های تابستان، فکر می‌کرد دیگر تحملش را ندارد؛ اینکه لب پنجره‌ بنشیند و جماعتی را ببیند که دو به دو با دست‌های در هم قفل شده از آنجا می‌گذرند. یا گروه‌هایی را که خنده کنان و گپ و گفت زنان رد می‌شوند.

خانم بریگز با خودش فکر ‌کرد چرا هیچ کس چه زن و چه مرد را نمی‌شناسد تا با هم بیرون بروند، بگویند و بخندند. بگی نگی فقط کارمندانی را که با هم در یک جا کار می‌کردند و با هم سلام علیک داشتند می‌شناخت چرا که از اینکه بقیه سر از کارش در بیاورند متنفر بود. البته اعضای انجمن حقوق مدنی زنان را می‌شناخت، اما این آشنایی از نوع فرهنگی بود و گرمای دوستی به ندرت باعث تلطیف ارتباطشان می‌شد. فقط یکی دو نفر از زنان انجمن تا به حال با او ارتباط گرفته بودند. خانم بریگز همیشه به حفظ فاصله‌اش اعتقاد داشت. مادرش همیشه می‌گفت رعیت زاده اما مغرور است و همینطور هم خواهد ماند. خانم بریگز پیر همیشه می‌گفت: «مردم اگر بخواهند کلارا آنها را چیزی حساب کند باید از پیش چیزی در چنته داشته باشند. مرد‌ها راه دشواری برای به چنگ آوردن کلارا دارند» و همین‌طور هم شد. خانم بریگز قد بلند و لاغر اندام حالا اما بدون هیچ جذابیت خاصی که مردان را وادار به ادامه تلاش کند در سنی که دیگر جوانی‌اش سپری شده بود خود را بی همسر یافت. از این رو خانم بریگز در چهل و پنجمین سال زندگی‌اش وقتی از یک پانسیون تابستانی در میشیگان باز می‌گشت یک سگ سفید کوچک برای خود خرید و وقتی به خانه رسید سرایدار را صدا کرد و از او خواست جعبه کوچکی برای او بیاورد. سرایدار که یک جوان بور سوئدی بود یک صندوق خالی گریپ ‌فروت برای او آورد و خانم بریگز آن را برای سگ‌اش در آشپزخانه گذاشت. او به سرایدار گفت که سه بار در هفته برای فلیپس گوشت یا استخوان یک سکه‌ای بخرد و آن را در حیاط پشتی بگذارد تا وقتی فلیپس به خانه بر می‌گردد بتواند آن را پیدا کند. شب‌های دیگرهم فلیپس بیسکویت سگ می‌خورد. فلیپس و خانم بریگز خیلی زود به هم عادت کردند. خانم بریگز هر روز عصر که به خانه می‌رسید به او غذا می‌داد سپس او را برای پیاده روی بیرون می‌برد و این بهانه‌ای بود تا خودش هم از خانه بیرون بزند. هوا که گرم می‌شد، با فلیپس دور دریاچه کوچک روبروی آپارتمانش قدم می‌زد. گاهی اوقات حتی به افراد دیگری که شب‌ها با سگ‌هایشان در اطراف دریاچه قدم می‌زنند، لبخند می‌زد. این ارتباط دوستانه‌ای که سگ‌ها ایجاد می‌کردند، لذت‌بخش بود. خوب بود که به خاطر داشتن یک سگ، مردم گاهی اوقات به او لبخند می‌زدن. اما هرگاه حتی اگر به ندرت اتفاق می‌افتاد که کسی در پارک با سگ یا بدون سگ سعی می‌کرد او را به گفتگو بکشاند فقط تا آنجا که میتوانست و حمل بر بی‌ادبی نمی‌شد همراهی می‌کرد نه بیشتر. خانم بریگز بر این باور بود که شما هرگز نمی‌توانید بگویید مردم که هستند یا چه چیزی در ذهن دارند، نه! نباید به این فکر بود که در پارک با افراد غریبه دم خور شد. علاوه بر این او سرپرست حسابداری ویلکینز و برایانت بود و در این روزهای دزدی و آدم ربایی شاید آدم‌ها فقط می‌خواستند بفهمند که او چه زمانی برای دریافت فیش حقوقی‌اش رفته و یا اینکه شرکت چقدر پول نقد نگه می‌دارد. خانم بریگز به مردم اعتماد نداشت.

خانم بریگز با فلیپس همیشه تا قبل ساعت ده به آپارتمانش بر می‌گشت و بعد از صرف یک فنجان شیر داغ، شاید کمی هم برای فلیپس در یک نلبکی، به رختخواب می‌رفت. صبح‌ها به فلیپس اجازه می‌داد چند دقیقه‌ای از پله‌های پشتی پایین برود، سپس شیر بیشتری به او می‌داد و برایش یک ظرف آب می‌گذاشت و به سر کار می‌رفت. یک روتین ثابت! خانم بریگز با جدیت زیادی از فلیپس مراقبت می‌کرد. شب‌ها وقتی از چایخانه گل رز بر می‌گشت، به او بیسکویت می‌داد یا اگر شب گوشت بود در حیاط پشتی به دنبال بسته‌ای می‌گشت که سرایدار پول می‌گرفت تا آن را بخرد و آنجا بگذارد. خانم بریگز به آن سوئدی پنجاه سنت در هفته می‌داد تا استخوان بخرد و بقیه پول را هم برای خودش بردارد. یک شب اما، گوشت آنجا نبود. خانم بریگز فکر کرد که شاید سرایدار یادش رفته باشد! اما او تقریباً دو سال بود که مرتباً این کار را انجام می‌داد!

خانم بریگز زیر لب غر و لند کرد: ««شاید بهار گرم امسال سرایدار جوان را سست و بی رمق کرده باشد». او استثنائا آن شب به فلیپس بیسکویت داد. دو روز بعد، موعد یک شب گوشت دیگر، باز هم بسته‌ای آنجا نبود. خانم بریگز با خودش گفت: «دیگه شورش رو درآورده بیا فلیپس، بیا بریم پایین ببینیم چه خبره… مطمئنم این هفته پنجاه سنت به او دادم که برایت استخوان بخرد!»

خانم بریگز و حیوان کوچک سفیدش به طبقه پایین رفتند تا بپرسند چرا در حیاط پشتی گوشتی برای خوردن فلیپس نیست. وقتی به اتاق سرایدار در زیرزمین رسیدند، صدای بلند قهقله خنده‌، سر و صدای بچه‌ها و رفت‌ وآمد آدم‌ها به گوش می‌رسید. اما هر چه که بود صدایشان به سوئدی‌ها نمی‌خورد. خانم بریگز برای در زدن کمی مردد بود، اما سرانجام با حضور فلیپس در کنارش شهامت به خرج داد و در زد. ناگهان سکوت آن طرف در را فرا گرفت. صدایی گفت: «هی لروی برو ببین کیه.» صدای دویدن کودکی به گوش رسید. در کسری از ثانیه پسرک سبزه‌ای که نیش‌اش تا بناگوش باز بود در را باز کرد. خانم بریگز که جا خورده بود پرسید کجاست؟ سرایدار کجاست؟ پسرک در حالی که به خانم سفید پوست لاغر اندام نگاه می‌کرد گفت: «بابام رو میگید؟ ایناها اینجاست» و رفت پدرش را صدا بزند. یک مرد سیاه پوست با چهره‌ای با متانت، اندکی خمیده اما بلند قامت و چهارشونه که شاید چهل سالش بود از بین بچه‌ها بلند شد و دم در آمد. با خوشرویی گفت: «عصر بخیر». خانم بریگز به تته پته افتاد. تو سرایدار هستی؟؟ ؟؟ فلیپس با حالت خیلی صمیمانه‌ای دور او می‌چرخید. مرد سیاه پوست درحالی‌ که بچه‌ها دورش را گرفته بودند، با صدایی آرام و دلنشین گفت: «بله، بله من سرایدار جدید هستم، کاری هست که بتونم براتون انجام بدم؟»

خانم بریگز گفت: «من برای سگ کوچولوم استخون می‌خوام. دوباری می‌شود که نوبت گوشتش، گوشت نخورده. می‌تونی براش گوشت جورکنی؟»

– چشم خانم حتما، البته اگه همه فروشگاه‌ها بسته نباشن.

او قدبلندتر از خانم بریگز بود، طوری که بریگز مجبور بود سرش را بالا بگیرد تا به او نگاه کند. خانم بریگز با لحنی مؤدبانه گفت: «واقعا لطف می‌کنید». وقتی که خانم بریگز به طبقه بالا برمی‌گشت، صدای بم و پرطنین سرایدار جدید را شنید که می‌گفت: «لورا، فکر می‌کنی مغازه‌ گوشت ‌فروشی هنوز بازه؟» صدایی زنانه و همهمه چندین بچه جوابش را دادند. معلوم شد که فروشگاه بسته است. خانم بریگز ده سنت به سرایدار سیاه پوست داده بود و به او گفته بود که فردا شب وقتی به خانه آمد با خودش گوشت بیاورد. او رو به سگ سفید کوچولو‌اش گفت: «فلیپس، تو گرسنه نمیمونی، با سرایدار جدید یا بی سرایدار جدید». وق! فلیپس پارس کرد. اما روز بعد وقتی که خانم بریگز به خانه آمد باز هم در حیاط پشتی از گوشت خبری نبود. خانم بریگز هاج و واج مانده بود و البته کمی هم بهش برخورده بود. یعنی یارو سیاه پوسته یادش رفته؟ هنوز از آشپزخانه بیرون نیامده بود که یکی در پشتی را زد. مرد سیاه پوست با گوشت آن طرف در ایستاده بود.

خانم بریگز با نگاه کردن به او مطمئن شد که تقریباً هم سن و سال خودش است. اصلاً جوان نشان نمی‌داد اما بسیار درشت هیکل، سبزه و مهربان به نظر می‌رسید. وقتی بسته را به خانم بریگز می‌داد خیلی مقتدر به نظر می‌رسید. مرد سیاه پوست گفت: «با خودم گفتم اگه بذارمش تو حیاط ممکنه یه سگ دیگه بیاد بخورش برای همین طبقه پایین نگه‌اش داشتم تا خودتون بیاید». خانم بریگز متاثر شد. گفت: «چه خوب، خیلی ممنون». وقتی مرد رفت، تازه یادش آمد که به او نگفته است که هر چند وقت یکبار برای سگ‌اش گوشت تهیه کند. شب بعد سرایدار دوباره با گوشت آمد و بعد از آن هر شب.

خانم بریگز به او هیچی نگفت. حتی نگفت که فقط سه شب در هفته گوشت بیاورد. راس ساعت هشت هر وقت خانم بریگز به خانه می‌آمد. مرد سیاه پوست با گوشت سگ از پله‌های حیاط پشتی بالا می‌آمد. گاهی اوقات دو سه تا بچه هم همراه او بودند. به نظر خانم بریگز بچه‌های سبزه‌ای که با خجالت روبروی‌اش وایستاده بودند اگرچه یکم کثیف و چرکی اما مودب و دوست داشتنی بودند.

یکی دو بار در طول بهار، همسر سرایدار شنبه شب‌ها به جای او گوشت سگ را بالا می‌آورد. اما فلیپس با بی ادبی به او پارس می‌کرد. خانم بریگز هم از این بشر خوشش نمی‌آمد. او زنی چاق و زرد رنگ بود و مطمئناً پیرتر از آن بود که بتواند به بچه دار شدن ادامه دهد. سرایدار خودش خیلی هیکلی، با اقتدار و تنومند بود. خانم بریگز وقتی او استخوان‌های سگش را می‌آورد احساس بهتری داشت اما زن‌اش را دوست نداشت.

در شب‌های گرم ژوئن آن سال خانم بریگز به محض رسیدن به خانه، در پشتی را باز می‌کرد تا نسیم ملایمی به داخل بوزد. اینطوری وقتی که سرایدار از پله‌های پشتی بالا می‌آمد تا استخوان‌ها را بیاورد راحتتر متوجه آمدنش می‌شد و البته هیچ وقت چیزی بیشتر از یک «عصر بخیر و سپاسگزارم» ساده یا «این ده دلار برای این هفته است، بقیه‌اش هم برای خودت» به او نمی‌گفت. فلیپس بهار آن سال به طرز وحشتناکی گوشت می‌خورد. سرایدار یک شب در حالی که گوشت‌ها را به دست خانم بریگز می‌داد گفت: «این سگ کوچولوتون خیلی گوشت میخوره ها!» خانم بریگز بی دلیل سرخ شد و با خجالت گفت «بله زیاد غذا میخوره، شب بخیر». وقتی گوشت را روی کاغذ برای سگش پهن می‌کرد احساس کرد که دستانش می‌لرزد. او فلیپس را در حال خوردن رها کرد و به پذیرایی رفت اما متوجه شد نمی‌تواند ذهنش را روی کتابی که می‌خواند متمرکز نگه دارد. چهره مهربان سرایدار مدام در ذهنش متصور می‌شد، این چهرۀ یک سیاه پوست بود و تصور اینکه این تصویر همینطوری با او بماند او را آشفته می‌کرد. شب بعد، او بیشتر از اینکه نگران فلیپس باشد نگران رسیدن گوشت بود. وقتی مرد رنگین‌ پوست گوشت را به او تحویل داد پیش از آنکه دوباره صورتش سرخ شود به سرعت در را بست، سرایدار در حالی که به طبقه پایین و زیرزمین پر از بچه‌هایش برمی‌گشت با خودش گفت: «پیرزن سفید خل و چل!».

بعد به همسرش گفت: کشته مرده سگ است، باید بهش بگم خوب نیست به یک سگ این همه گوشت بدی.

همسرش در جواب گفت: به تو چه؟ وقتی خودش اینطور میخواد به تو چه؟

روز بعد خانم بریگز مدام در کار حساب کتاب‌های شرکت دچار اشتباه می‌شد. آن شب با عجله به خانه رفت تا مطمئن شود اگر سرایدار گوشت را زود‌تر آورد او آنجا باشد.

با خشونت خطاب به خودش گفت: «چه مرگت شده؟ این همه عجله فقط برای غذا دادن به فلیپسه؟؟ چم شده؟؟» در تمام طول مسیر در خیابان‌های تاریک و دلگیر شهر انگار صدای عمیق سرایدار را می‌شنید که به او می‌گفت: «عصر بخیر». بعدا اما وقتی واقعا مرد رنگین پوست با گوشت آمد و در زد، طوری به لرزه افتاد که نمی‌توانست برای گرفتن گوشت از آشپزخانه، قدم از قدم بردارد. نهایتا توانست داد بزند: «بذاریدش همونجا کنار ظرفشویی.» خانم بریگز شنید که وقتی مرد داشت به طبقه پایین برمی‌گشت با خودش زمزمه کرد: «خیلی ممنونم جو…!!» به نظر می‌رسید یک یا چند تا بچه هم همراهش بودن. خانم بریگز حس کرد الان است که بیهوش شود. فلیپس همچنان روی او می‌پرید و برای گوشتش پارس می‌کرد. «اوه فلیپس، من خیلی گشنمه، یعنی تو خیلی گشنته! آره تو خیلی گشنته! هی فلیپس، هاپو کوچولو؟؟ ؟» طوری که سگ کوچولو پارس می‌کرد باید خیلی گشنه می‌بود آخه عاشق گوشت بود. عصر روز بعد، خانم بریگز در آشپزخانه بود که مرد رنگین پوست با استخوان‌ها آمد بدون اینکه به او نگاه کند گفت: «ممنون، بذاریدش زمین» اما وقتی داشت به طبقه پایین می‌رفت از پنجره او را برانداز کرد. بدن تنومند و خوش تراشش با ریتم پله‌ها حرکت می‌کرد و گردن کلفت قهوه ای‌اش کمی تکان می‌خورد. خانم بریگز با لحنی تند به فلیپس که برای شامش پارس می‌کرد، گفت: «ساکت شو» با جدیت خطاب به خودش گفت: «باید نقل مکان کنم. نمی‌توانم مدام نگران این باشم که از مغازه گوشت فروشی یا جایی که شام می‌خورم دور هستم. فکر کنم باید به مرکز شهر که مغازه‌ها تا نیمه شب هم باز هستند نقل مکان کنم. دیگر تحمل این وضعیت را ندارم. هر چه باشد اکثر دوستانم هم در مرکز شهر زندگی می‌کنند». اما در همین حین که این را می‌گفت، به فکر فرو رفت، منظورش کدام دوستان است؟! او که فقط یک سگ سفید کوچک به نام فلیپس داشت، فقط همین. با چند نفر دیگر که در ویلکینز و برایانت کار می‌کردند هم آشنا بود، اما با آنها سر و سری نداشت. در بهترین حالت او یک سرپرست حسابداری بود و چند زن را در انجمن مدنی زنان را می‌شناخت و همچنین پیشخدمت‌های سیاهپوست چایخانه گل رز و حالا هم این سرایدار را. خانم بریگز به این نتیجه رسید که دیگر تاب این را ندارد که این سرایدار دوباره بسته استخوان به دست به طبقه بالا بیاید. خانم بریگز مطمئن بود که او آن پایین با همسر چاق زرد رنگش و خانه پر از بچه‌هایشان خوشبخت است. بگذار همان جا در زیرزمین بماند جایی که به آن تعلق دارد. هرگز نمی‌خواست دوباره او را ببیند، هرگز!!!

شب بعد، خانم بریگز پیش از اینکه به خانه بیاید، خودش را وادار کرد به سینما برود و وقتی به خانه رسید به فلیپس بیسکویت داد. آن هفته شروع کرد دنبال یک آپارتمان جدید گشتن، یک آپارتمان کوچک برای دو نفر، خودش و سگش. خوشبختانه خانه‌های زیادی وجود داشت، خانه‌هایی که به خاطر عدم استطاعت مالی مستاجرین خالی مانده بودند. چیزی که هرگز برای خانم بریگز اتفاق نمی‌افتاد، خدا را شکر پول‌هایش را پس‌انداز کرده بود. به محض اینکه یک آپارتمان پیدا کرد درجا اجاره ماه اول را پرداخت کرد. او قصد داشت بعد ازظهر شنبه‌ای که تعطیل بود اسباب‌کشی کند. جمعه شب، وقتی سرایدار با استخوان‌ها بالا آمد، تصمیم گرفت کمی با او خوش برخورد باشد. احتمالا دیگر هرگز او را نخواهد دید. شاید هم یک دلار برای انعام به او بدهد، چیزی که او را در خاطرش ماندگار کند. وقتی که مرد به طبقه بالا می‌آمد، خیلی وقت بود که از نزدیک شدن صدای پای او خبر دار شده بود. نزدیک و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. برای فلیپس استخوان می‌آورد. فلیپس شروع به پارس کردن کرد. خانم بریگز به سمت در رفت. بسته را با یک دست گرفت و با دست دیگرش پول را به سمت سرایدار برد. «از اینکه برای سگ کوچولوی من استخوان خریدی بسیار متشکرم. بفرمایید، بفرمایید یک دلار برای زحمات‌هایی که کشیدید. کل پول برای خودتان.»سرایدار حیرت زده گفت: «خیلی ممنونم خانم» او هرگز خانم بریگز را اینقدر سخاوتمند ندیده بود. «ممنونم، خانم! واقعا سگتون خیلی گوشت می‌خوره.» خانم بریگز در حالی که در را نگه داشته بود گفت: «از بس براش گوشت می‌خرم آخر ورشکست میشم». سرایدار گفت: بلهه اما فکر کنم شما هزینه آنچنان زیاد دیگه‌ای نداشته باشید، اینطور نیست؟ تازه مثل من هم که عیال وار نیستید.

خانم بریگز جواب داد: «حق با شماست. اما یه سگ کوچولو هم مخارج زیاد خودش رو داره.»

همینکه سرایدار برگشت که برود گفت: احتمالا همینطوره، خب شب بخیر خانم بریگز، خیلی ممنونم.

– خداحافظ جو.

همین که شانه‌های فراخ و بدن سبزه بلندش در پایین پله‌ها ناپدید می‌شد، خانم بریگز به آرامی رویش را برگرداند، در را بست و استخوان‌ها را برای فلیپس روی زمین گذاشت. سپس یک دفعه بغضش ترکید. فردای آن روز، طبق برنامه‌اش از آنجا نقل مکان کرد و سرایدار دیگر هرگز او را ندید. برای چند روزی رهگذرانی که شب‌ها در کنار دریاچه قدم می‌زدند کنجکاو بودند که آن زن میان‌ سال لاغراندامی که با یک سگ سفید کوچک بیرون می‌آمد کجا رفته است اما بعد از مدت کوتاهی اهل محل او را به کلی فراموش کردند.

کتابستان

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون