داستان کوتاه

عروس
ایکبیری حرف زدنش را هم بلد نبود. نمیدانست چطور حرف بزند که دل آدم را با خودش ببرد. شوهر خدابیامرزم یک کلمه که از دهنش بیرون میپرید حاضر بودم جانم را برایش بدهم، بچه که چیزی نبود…

نگاه خیرهی او
کمی این پا آن پا کرد و درجا ایستاد. چند قدم برداشت و نوکی به زمین زد و باز ایستاد. مهرداد طاقت نیاورد و کرمش گُل کرد. سکوت را شکست و با توپ محکم کنارش کوبید. سبزینه با شلیک توپ شوکه شد. با سرعت دوید و دور شد…

منام مالک این جهانِ کوچک
پرنده، وقتی آن بالا روی شاخچهی درخت مینشنید و به خواندن شروع میکند، من هم دهانم باز میشود و به حرف میآیم. هرچه در دل دارم بیوقفه بر زبان میآورم. گاهی آنقدر حرف میزنم که صدای پرنده در صدای خوابآلود…

ناداستان
یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه تنهاییمو میچلونم. از همینجا. اول یه جیغ بلند میکشم تا آروم بگیرم، بعد به رستم فکر میکنم. به رستم حسود، حقهباز، عامی، زخم خوردهی سرما و نامردیا و بوقچیا و فقری که همیشه…

نسخهنویس
خواب بودم. نمیدانم، شاید به رو خوابیده بودم. دقیق یادم نیست چگونه خوابیده بودم. شاید به پهلو خوابیده بودم. نه، شاید آستانه به پشت خوابیده بودم. به هر حال زیاد مهم نیست چگونه خوابیده بودم. مهم این است که خواب…

مکروریان
روزی که تمام شهر را گشته بود؛ از چهل ستون تا گذرگاه و افشار سیلو و از باغ بالا تا خیرخانه و بلاخره سر از رستورانی در شهر نو درآورده بود. صدای پرندههای توی قفس هنوز در گوشاش باقی است که با همهمهی چوک آمیخته…

بیگانهای با خارشی در پا
جرومینو از خود پرسید، یعنی در این سن و سال دارد دارد به من میگوید عیبی نیست که فرزند نامشروع او باشم، آن هم به این دلیل که کل خاندان ما در طول تاریخ حرامزاده بوده؟ و بعد فکر کرد شاید این حرفهای پدرش نیز بخشی از طلبش برای بخشش باشد. نمیتوانست چیزهایی را که پیرمرد میگفت، جدی بگیرد.

کِرمهای طلاخور
اسمشو بلد نیستم. نوک زبونمه یا که بلد نیستم. چِرچِر… نه، چِرچِر نبود. باید که گریه کنم ببرنَم پیش بابا. بلدم. دماغَمو با سیلی میزنم گریهم میگیره. برم به بابا بگم من حواسم همهجا هست. همهجایِ همهجا…

معرکه
آخرین پُک و سینهکِش کردم و پریدم توی راهرو. اما آلوخ میدان نداد و سینه به سینه کرد. من باد کردم و کفتر شدم. همیشه آلوخ را اول میفرستادند تا گوشبُری کند. گوشبُری نکرد. گوشمالیهم نداد. فقط برزخ شد و گفت…

آله شیطانی
با خود مرور میکند. بار اول پول گیتارم، خرچ مراسم ختم و خیرات خدابیامرز مادر کلانم شد. مرگش بهانه شد. مادرم مدتها از شنیدن ساز و آواز محرومم کرد. اما در تنهاییهایم وقت دوختن کنج همی اتاق خوب زمزمه میکردم…

آرمان
دربهای آهنین پشت سرش یکی یکی بسته میشوند و هر دربِ آهنین، لرزهای در حسِّ ناآرامِ آرمان میاندازد. کسی نمیتواند بفهمد که ارتعاش این صداها در محیط بستهٔ ساختمانِ «تهذیب» که توسط عقلا اداره میشود تا…

شش نفر و چهل نفر
چوکی چرخدار سیاهرنگ را کنار کلکین میچرخانم. هوای خانه مطبوع است. مرکزگرمی سه ساعت است که خاموش شده ولی خانه نه خیلی گرم است و نه خیلی سرد. پردهی پنجره را کنار میزنم. روی چوکی لم میدهم. دستهایم را…

هم اتاقی
ساعت یازده شب است. خستهای و خوابت گرفته. میخواهی بخوابی. دقایق بعد این کار را میکنی و میخوابی. هنوز نیم ساعت نخوابیدهای که با سرفههای پیاپیاش از خواب میپری. از همان نوع سرفههایی که گویی چیزی در گلویش…

زندگیای که از آن من نبود…
دلم میخواست به عقب برگردم؛ نمیدانم چقدر اما خوب میدانم به قدری که بتوانم خودم را از برزخی که درونش گیر افتاده بودم بیرون بکشم، به قدری که بتوانم از اعماق وجودم لبخند بزنم و پابرهنه بر روی علفهای سبز حیاط…