داستان کوتاه

ممنتو موری
سرم گیج میرود، انگار سقف سالن بلندتر از چند دقیقه قبل است. حس میکنم صندلی برایم کوچک است و من را در خودش فشار میدهد و هر آن است که به بیرون تفم کند. سنگینی نگاههای حسرتانگیز را حس میکنم…

نتوانستم به تو بگویم
هیچ وقت به تو نگفتم. نتوانستم بگویم. نتوانستم بگویم، که همه چیزهایی که گفته بودی، برای من درست به همان اندازه ارزشمند بود، که درست در همان روز در سالن اجتماعات دبیرستانمان با صدای تو جان گرفت…

چه کسی ریشِ سلمانی را میتراشد؟
در باز شد و زنگولهی بالای در، دیلینگی صدا کرد. موسیو، مجبور شد در رو هُل بده تا کُپّهی موها، کنار بره. اوستا، با خوشرویی، به استقبالِ موسیو پِرِه رفت. موسیو، نشست و کُت و کُلاهش رو در آورد. منم اون پشت…

سایه
با اینکه تحصیل کردهٔ این رشته است ولی هیچگاه اعتقاد نداشته است که نقاشی یکی از هنرهای تجسمی است. همیشه میگوید نگارگری یا رسم، چیزی به جز ایجاد نقش توسط رنگدانه روی یک سطح نیست. این سطح یا کاغذ است، یا مقوا…

دو زن
در جاده چالوس هستیم. منظره رنگارنگ درختان، نقاشیهای طبیعت ونگوگ و گلهای آفتابگردانش را در ذهنم تداعی میکند. برف پاککن ماشین جلوی چشمانم عقب و جلو میرود. باران به شدت میبارد. نزدیک ظهر است. گلپر پشت صندلی…

مرد دُژَم
مرا پیاده تا پارک زرنگار میکشاند. از لکنت زبانش پیداست که دوباره وزن جهان روی دوش این مرد است. و اخمش، آن نحس که وا نمیشود و وا نمیشود، درشتتر نیز شده است و این یعنی همان، یعنی دوباره وزن جهان روی دوش…

تحفهی رئیس
روبروی آیینهی دیواری روی چوکی نشستم. دستانم را چرب کردم. صورتم را در آیینه دیدم. مقداری چرب برداشتم و صورتم را هم چرب کردم. کسی دروازه حویلی را تکتک کرد. «عجب مردمی! چرا زنگ را نمیزند؟» سویچ دروازه را زدم…

انعکاسِ خردهریزههای یک آیینه
یک عصرِ روزِ آفتابی، چیزی از پیادهرو پرت میشود و شیشههای یک مغازۀ آیینه فروشی را خرد میکند. صاحبِ مغازه مضطرب و بیخبر-با عجله-پا میگذارد روی شیشهها و بیرون میآید. نگاهش را سراسیمه تو خیابان میگرداند…

زرد
در گنجه را آنقدر تند باز میکنم که تیزیش به سرم میخورد. همه جمع شدهاند توی کوچه جلو خانهمان، دست به سرم میکشم و خون روی آن را پاک میکنم. سرکی به داخل آن میکشم، یک بسته سیگار بر میدارم و میدوم سمت…

چکاوک و اَمران
هوا گرگ و میش بود. از سرِ زمین برمیگشت. خسته و کوفته. دستانش خشک شده و ترک برداشته بود. نگاهش را دوخت به آن دور دورها. آن جا که نور چراغهای آبادی همچون پولکهای طلایی میدرخشیدند. ته آبادی خانهاش بود…

سفارش کار نقاشی، یکشنبه عصر
دراین فکر است حرکت را به خوبی در بیاورد و آن وقت پویایی کار را به صاحبش نشان بدهد. شاید آن موقع برای کشیدن تابلوهای دیگر سفارشهای بیشتری بگیرد و همانطور که مطابق میلش است شیوۀ هنرمندانهاش را در مهارت…

سحر
پینار و قدر شب پیش از اینکه بخوابند، حنایی که خواهرش سحر آماده کرده بود را به کف دستانشان مالیده جورابهای کهنهیشان را مثل دستکش به دستانشان کردند و به رختخوابشان خزیدند. لحظهیی بعد سحر نیز آمده در…

نبات
دوستش داشتم؟ بله! اما چه قسمت از او را دوست داشتم؟ قسمتی را که «من» عاشق شده بودم. گویی که یک پیرمرد بازنشسته به آبپاش گلدانهایش. پیرمرد بازنشسته تشبیه مناسبی در مورد من نیست، اما آبپاش در مورد او صدق میکند…

شب تولد
پسرک دستان کوچکش را به هم مالید و کوشید بیشتر و بیشتر خود را به دیوار میچسباند. تا اندکی هم شده خود را از سوز و سرما در امان نگه دارد. هرچند ثانیه یکبار، نفس گرمش را به میان انگشتانش میدمید، تا احساس لذتبخش…