داستان کوتاه

اروندرود
عماد و گلچهره نشسته بودند روی یک لنج قراضه که از سالهای جنگ توی اروند جا مانده بود. عماد پاهایش را که از لنج آویزان بود تکان میداد. نسیم میپیچید توی روسری ژرژت سرمهای گلچهره، طرههای خرمایی رنگ موهایش…

وَهم
مثل گروهی مورچه که برای فرار از خیس شدن این طرف و آن طرف فرار میکنند، غیبِشان زده بود. هیچ وقت نفهمیدم مشکلشان با باران چیست. تاریکی غلیظ این پیادهروی خلوت آنقدر وحشتناک بود که باعث میشد قلبم بالا بیاید…

راوی
مهمانی توسط یکی از دوستانم ترتیب داده شده که هم نامِ من هست و از قضا دستی بر قلم و کتاب دارد و شبیهِ به من، ساکنِ دنیایی است جدا از قیل و قالهای روزگار. شاید از نظر روحی به ظاهر متفاوت به نظر برسیم ولی…

اجاق شقایق
او دیگر به خانه برنگشت. دقیقا از همان شب که خیلی تصادفی آدرس خانهی آن زن را پیدا کردم و خودم را به آنجا رساندم و ساعتها زیر پنجرهی خانهاش به سایههای آن دو که حرکت میکردند نگاه کردم. بارها شمارهاش…

دوری و دوستی
بعدازظهر بایرام، بلقیس و دخترش فرنگیس را به خانهٔ خواهرش آورد تا خانه را ببینند؛ همه دور هم نشستند؛ قدسی چادرش را جمع کرد و نشست، باخنده به بلقیس گفت: «خوشاومدی زنداداش چایی میل داری؟» بلقیس صدایش را نازک…

رفتنی
هاتف توی دستشویی روی دو پا نشسته بود و زور میزد، که یکهو نگاهش کنج سه گوش کنار در افتاد، عنکبوت ریزی با سرعت از تار تنیدهاش پایین آمد و روی سوسکی دو سه بار ضربه زد. سوسک با تمام دست و پاهایش به پشت غلتید…

پریماه
پری زنی زیبا و خوش اندام است؛ بعد از مرگ شوهرش به خانهی پدری برگشته بود. آنها ساکن مشهد بودند و شوهرش مرده بود. تمام همسایهها فقط این را از او میدانستند. هیچ وقت نشده بود که در مورد همسرش حرفی…

تو میگفتی خاطرات بی در و پیکر تر
چشم باز کردم دیدم توی این خانهام. شش پنجره با چهار در، اما نگاهش میکردی بیدر و پیکر به نظر میآمد. همه چیز همین بود. گفتی دوام بیاوریم که ساخته شویم، برای که و چه را نمیدانم، همهی حرفت همین بود…

پرندهی اسیر
بارانی بلند سیاه به تن داشت و قوز کرده راه میرفت. چه حس آشنایی میانمان بود، انگار که سالها میشناختمش. پا تند کردم تا به او برسم اما هماهنگ با قدمهایم قدمهایش را تند کرد. درمانده ایستادم. به ساعتم…

حمیرا
خودرویِ حاجی و پسرش کم کم از راه میرسه، موتور هوندا با سرعت خیلی کم حرکت میکنه که در صورت رسیدن ماشین حاجی و پسرش همه چیز طبیعی به نظر برسه. رانندهی آریا هم مماس با موتورِ حسین و دوستش و با کمترین فاصلهی…

مریم مصری
دوباره در زدند. اما او آنقدر غرق عبادت بود که حتی اگر در را میشکستند هم متوجه نمیشد. فرشته کمی صبر کرد و سپس آهسته در را باز کرد و پاورچین پاورچین وارد شد. اتاق کوچکتر از آنی بود که از بیرون نشان میداد…

ما زن بودیم
هنوز خون در رگهایم نخشکیده و با محیط جدید خو نکردهام. قبلِ غروب، چند نفر مرا زیر خروارها خاک گذاشتند. آخوندی که شکمش از دماغش جلوتر زده بود، چیزهایی به عربی میخواند. از فشارِ قبر و نکیر و منکر میگفت…

کونلختِ چتردار و فاحشه
کونلختی با چتری باز در سر کوچهی فلان ایستاده بود و عبور گلهوار کونلختهای دیگر که فراری از بارانند را با آرامش نظاره میکرد. گویا برایش هیچ اهمیت ندارد. آری، او به آرامی مینگرد. صدایی میشنود و…

تاری
آذر چشمهایش را باز کرد و اولین چیزی که دید دیوار چرک مُرد و طوسی رنگ اتاق بود. به پهلوی راست چرخید. به پردهی سفید و صورتی اتاق خیره شد و بعد آهسته بلند شد و نشست. پاهایش قوت نداشتند برای همین به سختی…