داستان کوتاه
پمپ
فضا به قدری روشن بود که انگار نور خورشید با نوای مارش از تنها پنجرهی اتاق به داخل یورش آورده است. به غیر از میز بزرگ قهوهای و رئیسی که پشت آن کز کرده بود، در اتاق چهار صندلی چوبی با روکش سبز، یک کتابخانه…
چاق و لولی
پایش را که از در اتاق بیرون گذاشت شروع شد. بیستسیتا زن یکباره کِل کشیدند. هول کرد. از حضورشان نه. از کِلهایشان نه. از ریخت و قیافههایشان هول کرد. همه هفت قلم آرایش داشتند. چندتایی لب و لوچه کاشته بودند…
وَهم
مثل گروهی مورچه که برای فرار از خیس شدن این طرف و آن طرف فرار میکنند، غیبِشان زده بود. هیچ وقت نفهمیدم مشکلشان با باران چیست. تاریکی غلیظ این پیادهروی خلوت آنقدر وحشتناک بود که باعث میشد قلبم بالا بیاید…
رویای شرلی
چیزی از رویای کودکانه شنیدید؟ رویای من دوچرخه یا قصری پر از شکلات نبود، رویای من دیدن روستایی بود که با تصویر آن بزرگ شدم. اولین تصویری بود که هر روز بعد از بیدار شدن از خواب به چشمم میخورد و…
سه مرد
همه جا را تاریکی فراگرفته بود، تنها شعلههای آتش بودند که پرتوهای نور را سمت سنگها پرتاب میکردند و آنها را نمایان میساختند. صدای زوزه و نالههای گوشخراش سیاهی را میشکافت و به گوش سه مردی میرسید که در…
زیر سقفهای آلوده
سپهر که چند لحظهی پیش، بیستودوساله شده، از خواب پا میشود. مشتی آب توی صورتش میزند. ژیلت رنگورو رَفته را برمیدارد و صورتش را تیغباران میکند. هیچوقتِ خدا نتوانسته بود، خودش را تمیز بتراشد. ژیلت…
خیام
آفتاب ظهر بندر به یک وجبی فرق سرم رسیده بود، شرجی هم کلافهترم میکرد. همه پولم را برای ورودی استخر داده بودم و حالا فاصله چهار، پنج کیلومتری آنجا تا خانه را باید پیاده گز میکردم، همینطوری بیحال کنار خیابان…
چه کسی ریشِ سلمانی را میتراشد؟
در باز شد و زنگولهی بالای در، دیلینگی صدا کرد. موسیو، مجبور شد در رو هُل بده تا کُپّهی موها، کنار بره. اوستا، با خوشرویی، به استقبالِ موسیو پِرِه رفت. موسیو، نشست و کُت و کُلاهش رو در آورد. منم اون پشت…
سایه
با اینکه تحصیل کردهٔ این رشته است ولی هیچگاه اعتقاد نداشته است که نقاشی یکی از هنرهای تجسمی است. همیشه میگوید نگارگری یا رسم، چیزی به جز ایجاد نقش توسط رنگدانه روی یک سطح نیست. این سطح یا کاغذ است، یا مقوا…
دو زن
در جاده چالوس هستیم. منظره رنگارنگ درختان، نقاشیهای طبیعت ونگوگ و گلهای آفتابگردانش را در ذهنم تداعی میکند. برف پاککن ماشین جلوی چشمانم عقب و جلو میرود. باران به شدت میبارد. نزدیک ظهر است. گلپر پشت صندلی…
مرد دُژَم
مرا پیاده تا پارک زرنگار میکشاند. از لکنت زبانش پیداست که دوباره وزن جهان روی دوش این مرد است. و اخمش، آن نحس که وا نمیشود و وا نمیشود، درشتتر نیز شده است و این یعنی همان، یعنی دوباره وزن جهان روی دوش…
تحفهی رئیس
روبروی آیینهی دیواری روی چوکی نشستم. دستانم را چرب کردم. صورتم را در آیینه دیدم. مقداری چرب برداشتم و صورتم را هم چرب کردم. کسی دروازه حویلی را تکتک کرد. «عجب مردمی! چرا زنگ را نمیزند؟» سویچ دروازه را زدم…
انعکاسِ خردهریزههای یک آیینه
یک عصرِ روزِ آفتابی، چیزی از پیادهرو پرت میشود و شیشههای یک مغازۀ آیینه فروشی را خرد میکند. صاحبِ مغازه مضطرب و بیخبر-با عجله-پا میگذارد روی شیشهها و بیرون میآید. نگاهش را سراسیمه تو خیابان میگرداند…
زرد
در گنجه را آنقدر تند باز میکنم که تیزیش به سرم میخورد. همه جمع شدهاند توی کوچه جلو خانهمان، دست به سرم میکشم و خون روی آن را پاک میکنم. سرکی به داخل آن میکشم، یک بسته سیگار بر میدارم و میدوم سمت…