شگون تا صبح پلک نزد. فقط به سقف دود گرفتهی اتاق و گچبری تزئینی آن که پر از کرمهای مردهی برنج بود خیره شد. هوا که روشن شد به خودش آمد. کمی تن دردناک و رنجورش را در تخت جابهجا کرد و به یاد مادربزرگ خرافاتی و خوشخیالش افتاد که اسم او را شگون گذاشته بود. چون اعتقاد داشت، اقبال هر کسی شبیه اسمش است؛ اما وقت این خیالات بیهوده و از این شانه به آن شانه شدن نبود. باید زودتر میجنبید و از خانه بیرون میزد.
شب قبل که در خانه دعوا شد، شگون از شوهرش کتک خورد و برای اولین بار در زندگی پای هر دوی آنها به کلانتری باز شد؛ اما همان یک ساعت اول شگون فهمید که کسی طرف او نیست. برای همین با پرسوجوی مکرر از این و آن، دستش آمد که فقط میتواند یک نامه بگیرد و در اولین فرصت خودش را به پزشکی قانونی برساند. پس نامه ارجاع کلانتری به پزشک قانونی را همان شب گرفت و همراه کارت شناسایی که همراهش بود، گذاشت ته کیف دستی زهوار در رفتهاش. ولی خب دل توی دلش نبود. میترسید موقع بیرون رفتن از خانه، شوهرش از خواب بپرد و جلویش را بگیرد یا کیفش را بگردد و همین کورسوی امید هم از دست برود. برای همین خیلی تر و فرز از خانه خارج شد ولی آنقدر با هول و ولا خودش را به آدرسی که افسر کشیک با تعلل و دودلی نوشته بود رساند که هیچ چیزی از مسیری که رفته بود در یادش نماند. تا لحظهای که از بلندگوی پزشکی قانونی اسمش را صدا زدند.
شگون بودن از ذهنش خیلی دور بود. برای همین طول کشید تا متوجه شد که نامش را صدا میکنند و خودش را جلوی پیشخوان رساند. مرد پشت پیشخوان عینکش را روی صورتش جابهجا کرد. بعد خیلی بیتفاوت گفت لطفا جلوی دوربین بایستید و یکی از آن عکسهای فوری را از شگون گرفت. در آن لحظه شگون بدترین حال همهی عمرش را داشت. خسته و درهم شکسته بود و به زور خودش را سر پا نگه میداشت. کارش که تمام شد، برگشت و به سختی در سالن انتظار، صندلی پیدا کرد و روی آن نشست تا دوباره صدایش کنند.
هنوز درست جابهجا نشده بود که متوجه شد سمت راستش زنی نشسته که موقع مسواک زدن شوهرش دعوایشان بالا گرفته و مرد آنقدر با دسته مسواک به پهلوی زن ضربه زده که تن نحیف او را سوراخ کرده است. شگون گیج و مبهوت، پلکهای ورم کرده و چشمهای لیچ افتادهاش را چرخاند و درست روی صندلی روبهرویی چشمش به زنی افتاد که لباس نوزادی را به صورتش چسبانده بود و با صدای خیلی آرامی گریه میکرد. صدای هقهق زن انگار از ته قلبش میآمد. عمیق و سوزناک گریه میکرد. شگون یک لحظه به خودش آمد که داشت همپای زن گریه میکرد و عطر تن بچه توی مشامش میپیچید. بعد، از حرفهای زن متوجه شد که شوهرش نیمه شب و بعد از کتک کاری، بچه شیرخوار را یواشکی از خانه برده بود. برای همین زن بیچاره تمام مدت مویه میکرد. زن انگار نیمه هوشیار بود و هذیان میگفت. نگاه سرگردان شگون به سمت سینههای زن چرخید که زیر مانتوی رنگ و رو رفتهای پنهان بود؛ اما از آنها شیر چکیده و حسابی لباسش را خیس کرده بود. شگون باز بلندتر از زن گریه کرد. یادش آمد روزهای زیادی شیرش را میدوشید و همراه بچه به مادرش و بعدها به مهد کودک میداد تا بچه حتما شیر مادر بخورد. بعد در طول روز سینههایش سفت و دردناک میشدند و از آنها شیر چکه میکرد و او حسابی غصه دوری از فرزندش را میخورد؛ اما مجبور بود تحمل کند. فقط برای اینکه بتواند کارش را نگه دارد و سوابق بیمهاش را از دست ندهد. حالا با خودش فکر میکرد زنها دردهایی را تحمل میکنند که هیچ کس از آنها خبردار نمیشود.
این فکرها داشتند مغزش را میجویدند که مرد پشت پیشخوان دوباره نامش را صدا کرد. این بار او را فرستاد به اتاق پزشکی که باید آثار به جا مانده از ضرب و شتم را معاینه میکرد. داخل اتاق که شد، پزشک با صورتی که نه شاد بود و نه غمگین، بدن او را نگاه کرد و سوالات کوتاهی درباره مشاجرهی شب قبل پرسید و بعد گفت میتوانید بروید؛ اما شگون دلش میخواست از این درد با یک غریبه حرف بزند ولی وقت تنگ بود و پشت در زنهای کتکخورده زیادی منتظر معاینه و نامه بودند. برای همین نشد که بگوید، خشونت به مرض لاعلاج و مسری میماند که تمامی ندارد و هی بچه میکند و زیاد میشود؛ بعد دامن همه را میگیرد. البته که شگون اینها را از اول نمیدانست، و هر بار پیش خودش فکر میکرد این دیگر بار آخر است، که خب هیچ دفعهای بار آخر نشد.
البته این بار که کتک خورد از همیشه بدتر و بیشتر نبود؛ اما دیشب خیلی دردش آمده بود. یک درد متفاوت که آمیخته با احساس حقارت بود. اینکه جلوی بچهها بد و بیراه بشنود و کتک بخورد خیلی عجیب نبود؛ اما اینکه سر چیز بیهودهای این همه خشونت دیده بود آزارش میداد. هنوز برای خودش هم عجیب بود که چطور این بار همه چیز تا این اندازه متفاوت شد. چون این بار برخلاف همیشه خیلی نترسیده بود؛ اما یک حال ناآشنایی را تجربه کرده بود. انگار یادش میآمد که آن لحظه پر از هراس بود و فقط یک لحظه طول کشید که تصمیم بگیرد دیگر سکوت نکند. شاید آن لحظهی بعد از کتککاری که شوهرش آمد سمت شگون و محکم تف کرد توی صورتش، دقیقا همانجا مرز باریک و نامرئی انتخاب بود.
شگون بهت زده بود. دستهایش میلرزیدند و نمیتوانست هیچ جملهی معناداری بنویسد. فقط به سختی پیامی کوتاه برای خواهرش نوشت. «با پلیس تماس بگیر من باز کتک خوردم» و همین آغاز یک راه جدید و پر پیچ و خم شد.
مامور کلانتری که با هزار مصیبت و دهها بار تماس تا پشت در خانه آمده بود، زنگ زد و پرسید که شما با ما تماس گرفتید؟ شوهرش آیفون را جواب داد و گفت که خیر حتما اشتباه شده و خب مامور کلانتری هم به همین سادگی رفت.
شگون دوباره تقلا کرد و یواشکی خودش را به گوشی تلفن رساند و این بار پیامهای بیشتری داد و درخواست کمک کرد. همزمان چند نفر با هم آدرس خانه را به فوریتهای پلیس اعلام کردند و آنقدر هر کدام به اندازه خودشان اشک ریختند، التماس و درخواست و آه و لابه کردند که موفق شدند مامور کلانتری را دوباره به آدرس خانه اعزام کنند.
مامور کلانتری برگشت، دوباره زنگ زد و گفت که پیامهای زیاد و پیاپی دریافت کرده که در این خانه درگیری و نزاع رخ داده است. پس شوهرش باید برای پاسخ به چند سوال تا دم در برود. در همان چند ثانیه که شوهرش جلوی در برسد، شگون آیفون را برداشت و فقط توانست یک جمله بگوید «من به کمک نیاز دارم» و سریع گوشی را گذاشت. البته مامور کلانتری هم چیزی گفت که شگون نشنید. چند دقیقه بعد دوباره صدای زنگ در آمد. همان مامور کلانتری بود. به شگون گفت خانم لطفا تشریف بیارید دم در و شگون در حالی که تمام بدنش میلرزید از پلهها پایین رفت. شگون هر چه فکر میکرد اصلا یادش نمیآمد چه لباسی به تن داشته، چه پوشیده و چطور خودش را به جلوی در رسانده بود. فقط یادش میآمد که انگار خیلی ضعف داشته و دستهایش موقع درست کردن روسری روی سرش میلغزیدند، برای همین نمیتوانست سر و وضعش را مرتب کند.
شگون جلوی در که رسید دیگر رمق نداشت. مامور پرسید «شما با کلانتری تماس گرفتید؟ کمک لازم دارید؟ چرا حرف نمیزنید؟ آیا این آقا شما را کتک زده؟» و بالاخره شگون گفت «بله». بعد از آن، باز هم چیزهای کمی را به خاطر میآورد. انگار همه چیز با سرعت و بریده بریده اتفاق افتاد. شوهرش مقاومت کرد. به سوالات مامور جواب سر بالا داد و دست آخر هم با مامور کلانتری یکی به دو کرد. برای همین او را با دستبند سوار ماشین کردند و از شگون خواستند به همراه آنها برود. شگون فقط یادش میآمد که دوباره به خانه برگشته، لباس پوشیدهتری به تن کرده، بچهها را به همسایه سپرده و خودش را به کلانتری رساند بود.
شگون آن شب با خودش فکر میکرد به جای همه سالهایی که سکوت کرده، حرف زده است. پس احتمالا شب او را نگه میدارند و اگر او یک شب در کلانتری بماند همه چیز بهتر خواهد شد. توی دلش میگفت حالا دیگر زن توسریخوری نیستم و از همه حمایتهای قانونی بهرهمند خواهم شد؛ اما عجیب بود، کلانتری اصلا جایی که تصور میکرد، نبود. آنجا پر از مردهایی بود که کنار شوهرش ایستاده بودند، خوش و بش میکردند و سوالهای به درد نخور میپرسیدند. اصلا بگیر و ببند و بازداشتی در کار نبود. انگار فقط میخواستند از ماجرا سر در بیاورند؛ مثل رهگذرانی که از لذت تماشاکردن هیچ حادثهای نمیگذرند. یکجور سرگرمی که برای آنها تازگی نداشت. همهمه بود و شگون باز خیلی چیزهای زیادی یادش نمیآمد. بهغیر از اینکه افسر کشیک، همکارش را مخاطب قرار داده و گفته بود «ما مردها هم موجودات عجیبی هستیم. چه کارهایی میکنیم. راستش من هم گاهی زنم را میزنم»، و بعد با هم بلند بلند خندیده بودند.
پینوشت:
شُگون: به معنای خجستگی، میمنت، خوششانسی و بخت خوش است.