123163

زندگی نرگس‌‌ها

ماریا اکبرزاده

همچنان که سایه شب پهناور‌تر می‌شد نرگس غیر‌پژمرده‌ای در دسته گل نمی‌ماند؛ ناامید از فروش شاخه‌ای دیگر، چهارراه را با گل‌های خمیدهِ باقی‌مانده‌اش ترک می‌کند؛ نرگس‌ها…

نرگس‌ها را به خودش نزدیک‌تر کرد و یقه‌ی پالتوی کهنه‌اش را سفت‌‌تر کرد. آن دسته‌گل به بلندی نیمی از قد او بود و درز‌های پالتواش  چند سالی بزرگتر از او. با صدای بوق ممتد از بین ماشین‌ها کنار رفت تا شانسش را در چراغ قرمز بعدی امتحان کند. هنوز اثراتی از قطره‌های باران پاییزی بر شانه های کوچکش باقی مانده بود، باران بدهنگام جان دوباره‌ای به نرگس‌ها داده بود، زنده بنظر می‌آمدند؛ انگار نه انگار که سحرگاه بریده بودندشان و در تابوت‌هایی کاغذی حبس‌شان کرده بودند.

ماشینی کنار او نگه داشت، با اشاره‌ی راننده، دسته‌ای از نرگس‌ها را جدا کرد و لای کاغدی پیچید. روی نوک کفش‌هایش ایستاد و خودش را به شیشه‌ی دودی ماشین رساند تا نرگس‌ها را به مرد بسپرد. آن‌ها را روی صندلی عقب کنار جعبه‌ی هدیه‌ای گذاشت و با سبز شدن چراغ بولوار را ترک کرد. آن نرگس‌ها خوش‌شانس‌ترینِ دسته‌شان بودند، قرار بود باقی عمرشان را در گلدان کریستالی‌ای بگذرانند. برای پنج شش روز آینده آن‌ها تمام تجملات دنیا را برای خودشان داشتند، حتی شاید وقتی خشک شدند، کسی آن‌ها را بین صفحات دفتر خاطراتش دفن می‌کرد، اینگونه معبد بزرگداشت آن‌ها تا همیشه باقی می‌ماند.

نرگس‌های بعدی به آن خوش‌شانسی نبودند، دست‌های پینه‌بسته‌ی‌ زنی آن‌ها را در قبال چند اسکانش تاشده ربود. عمر نرگس‌ها به کوتاهی فرزندی بود که او برای عیادتش به بیمارستان می‌رفت. در تمام عمر کوتاه‌شان محکوم به تقلای انسانی‌ای برای تنفس شدند؛ غریبه با خیالاتاشان در هنگام روییدن. زندانی‌های گلخانه تا هنگام شب ستایشِ آفتاب میکردند. به سوی نور تاب برمی‌داشتند تا وقتی قیچیِ باغبان انتخابشان کرد، باوقار چیده شوند. خاطرات خوشِ گلخانه فریبی برای فراموشی خشکی تدریجی‌شان بود، غافل از اینکه مرگ نرگس‌ها از لحظه‌ای شروع شد که زندگی را بو کردند.

فقط کمی تا غروب مانده بود، اخرین مشتری گشت و در بین نرگس‌‌های خمیده بهترین‌هایشان را انتخاب کرد. قدم‌های کوتاه پیرمرد مسیرش را دو‌چندان می‌کرد؛ کوچه‌ها و خیابان‌ها گذشت تا به مقصدش رسید. طی کردن تمام آن مسیر با کفش‌های خاک‌خورده‌اش برای رساندن نرگس‌ها به همسرش بود، در ذهن او زن با لبخند همیشگی‌اش آن‌ها را در دست می‌گیرد و تشکر می‌کند؛ با این‌حال در آن پاییز دستانی جز پیرمرد نرگس‌ها را لمس نکرد و لب‌های خاک‌شده‌ای به لبخند باز نشد. نرگس ها به سنگ قبری پیش‌کش شدند تا زینتی برای آن سنگ سرد باشند.

همچنان که سایه شب پهناور‌تر می‌شد نرگس غیر‌پژمرده‌ای در دسته گل نمی‌ماند؛ ناامید از فروش شاخه‌ای دیگر، چهارراه را با گل‌های خمیدهِ باقی‌مانده‌اش ترک می‌کند؛ نرگس‌ها را درکنار خیابانی رها می‌کند و به‌سمت خانه‌اش قدم برمی‌دارد. گل‌های پلاسیده بی‌آنکه حتی رهگذری را بعنوان تماشاگر داشته باشند رها شدند؛ نرگس‌هایی که مردند بی‌آنکه داستانی برای زندگی داشته باشند‌.

با رسیدن شامگاه هیچ ‌نرگسی درآن حوالی زنده‌ نخواهد ماند، نه آن‌هایی که در عکس فارغ‌التحصیلی حاضر بودند، نه آن‌هایی که از سردر فروشگاه تازه افتتاح شده‌ای آویخته شدند‌‌ و نه حتی آنهایی که به نشانه قدردانی هدیه شدند. در آخر روز تک‌تک‌شان خواهند مرد؛ فقط بعضی از نرگس‌ها بی‌آنکه زندگی کنند در گوشه‌‌ای از پیاده‌رو خواهند مرد.

کتابستان

تذکره‌الاولیای معاصر : جلد دوم

مهدی جامی

تذکره‌الاولیای معاصر : جلد اول

مهدی جامی

دوسیه دیورند: گزارش‌ها، توافق‌ها و یادداشت‌ها

اسناد دوسیه دیورند

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت