65654541

تالار وانار

شیما شجاعی

بعد از این دیگر هیچ چیز را درست به خاطر ندارم به جز تنها جمله‌ای که در آخرین لحظات، بارها و بارها در ذهنم تکرار می‌شد: دلم برای خانه‌مان تنگ شده است…

یکی از آن شب‌های تاریک اواخر اسفند بود و سرمای هوا بقدری بود که آرزو می‌کردم کاش هودی ضخیم‌تری پوشیده بودم. با این وجود مدت زمان زیادی بود که روی صندلی ایستگاه نشسته بودم و انتظار می‌کشیدم. بوی زجرآور آهن زنگ زده مشامم را پر کرده و پتوی چهارخانه‌ای که روی پاهایم کشیده بودم زیادی نازک بود. دلم برای خانه‌مان تنگ شده بود.

آخرین تصویری که از پدرم به یاد داشتم، مربوط به شش ماه پیش بود که با چشمانی سرد و بی روح رفتنم را تماشا می‌کرد. درست یک هفته بعد از مرگ مادر بود که گفت تصمیم گرفته مرا به یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی بفرستد و من در زمان کوتاهی تقریبا همه چیزم را با هم از دست دادم. به همین دلیل تمام این مدت را چشم به راه تعطیلات بودم و حالا که زمانش رسیده بود، دوباره می‌توانستم کمی شاد باشم.

خیلی معطل شدم تا آن که اتوبوس بالاخره سروصداکنان از راه رسید. اتوبوسی رنگ و رو رفته بود که مرد مسن‌سالی آن را می‌راند. پیرمرد خواب‌آلود و منگ بنظر می‌رسید. سرش کچل و تخم‌مرغی شکل و سبیل کلفتی بخش زیادی از چهره‌اش را پوشانده بود. جز من پیرزن ریزنقشی هم مسافر اتوبوس بود که روی اولین صندلی لم داده بود و خرخرکنان چرت میزد.

صندلی‌ام راحت نبود و کمی هم لق می‌زد. هوای داخل خفه و گرفته بود و دود غلیظ سیگارهای راننده هم به آن شدت می‌داد. سعی کردم تا شیشه‌ای که کنار دستم بود را باز کنم اما سفت‌تر از آن بود که بتوانم تکانش دهم پس از روی بلاتکلیفی سرگرم تماشای درختان کاج کنار جاده شدم. همان موقع بود که حضور شخصی را بالای سرم احساس کردم و همین باعث شد از جایم بپرم. برای چند لحظه‌ای هوا کمی سردتر شد و سرم را که بالا آوردم نگاهم با نگاه پیرزن جلوی اتوبوس گره خورد. چشمان درشت و روشنش برای ثانیه‌ای درخشید و بی‌معطلی کیف دستی زهوار در رفته‌ای را پیش رویم باز کرد: «خب پسر جون! یدونه‌اش رو انتخاب کن.» صدایش تیز و گوشخراش بود.

نگاهی حیرت‌زده به کیف انداختم که آن را با گوی‌هایی شیشه‌ای در اندازه‌های یکسان پر کرده بود. پیرزن ادامه داد: «عجله کن بچه تموم شب رو که وقت ندارم… آها این یکی خوبه.» و یکی از آن را مابین انگشتان استخوانی‌اش گرفت و بیرون آورد.

مات و مبهوت پرسیدم: «این دیگه چیه؟!»

«اوه… من یه پیر خرفت و احمقم! ببین بچه قبول دارم که باور این چیزا یکم مشکله اما این چیزی که تو دست منه می‌تونه آرزوت رو برآورده کنه.» و گوی را در دستش تکان داد.

با همان لحن پرسیدم: «چ… چیکار میکنه؟!»

پیرزن خودش را روی صندلی کناری‌ام انداخت: «ای بابا… داری سختش می‌کنی. خیلی ساده‌ست! فقط یه آرزو کن و گوی رو بشکن و تمام. چشم که باز کنی می‌بینی برآورده شده.» و لبخندی کج و کوله تحویلم داد.

ناخودآگاه دستم را به سمت گوی دراز کردم تا آن را بقاپم اما پیرزن با سرعتی که انتظارش را نداشتم دستش را عقب کشید: «زیادی کندی بچه.»

«ش… شرمنده! منظوری نداشتم.»

«عیب نداره… خب بگو ببینم چقدر پول همراهته؟»

من من کنان گفتم: «چیز زیادی نیست. شاید حدود پنجاه تومن…»

پیرزن حرفم را برید: «مشکلی نیست با اون هم میشه معامله کرد. حالا پول رو بده بیاد.» و آن یکی دستش را دراز کرد.

محتویات جیبم که پنج اسکناس ده هزار تومانی بود را به دقت شمردم و کف دست پیرزن گذاشتم. پیرزن که به نظر راضی می‌آمد پرسید: «خب، آماده‌ای؟»

کمی مردد گفتم: «همین حالا؟ ب… باشه.»

پیرزن چانه پرمویش را خاراند: «راستی… این معامله یه شرط هم داره که باید بدونی. شاید درست متوجه نشی… هنوز فقط یه بچه‌ای… اما خیلی از چیزا توی این دنیا فقط از دور خوب بنظر میان و به همین خاطر شاید آخرش از آرزویی که کردی پشیمون بشی. اونوقت…»

حرفش را قطع کردم: «برام مهم نیست!» دیگر تصمیمم را گرفته بودم.

«باشه!» و از جایش بلند شد و بی‌معطلی گوی را به سمتم پرتاب کرد.

گوی در فاصله‌ی کمی با صورتم، در هوا متوقف شد. ترک‌های ریز و درشتی برداشت و با شکستنش خرده‌های شیشه در هوا پخش شد. بوی عجیبی هم مثل بوی گوشت فاسد از آن بلند شد و من همان جا از حال رفتم.

کسی با دستان یخ‌زده صورت غبارگرفته‌ام را لمس کرد و همان نیرویی را در من برانگیخت که با آن توانستم پلک‌هایم را به زحمت از یکدیگر باز کنم. همه جا غرق تاریکی و سکوت بود. انگار که هزاران سال از چیزی که به یاد داشتم گذشته بود و بی‌وزنی و شناوری تنها چیزی بود که احساس میکردم. چند لحظه‌ای گذشت و چشمم که دیگر به تاریکی عادت کرده بود، به پیرزن افتاد که با لبخند مضحکی مرا می‌پایید. با صدایی که از ته چاه در می‌آمد پرسیدم: «این… اینجاا… کجاست؟!» زبانم در دهانم سنگینی میکرد.

لحن پیرزن ترسناک بود: «خودت ببین!»

از روی کنجکاوی نگاهی به اطرافم انداختم. در تالار بزرگی بودیم که بوی کهنگی می‌داد و سقف بلندی با نمای قدیمی داشت. کمی بیشتر که دقت کردم، سرهایی بی‌بدن را در آن تاریکی تشخیص دادم که در هوا غوطه ور بودند.

فریاد زدم: «من م… مردم؟! این…» اما پیرزن به سرعت جلوی دهانم را گرفت.

«هیس! خفه‌خون بگیر بچه. می‌خوای نگهبان‌ها بریزن سرم؟» و برای مدتی وحشت زده به در تالار خیره شد.

خیالش که راحت شد ادامه داد: «خیلی خب… فعلا اوضاع مرتبه! فقط دیگه این قدر بلند بلند وراجی نکن. فهمیدی بچه؟» و با احتیاط دستانش را از روی دهانم برداشت.

سریع پرسیدم: «اونا کین؟! من کجام؟!»

«به این جا میگن تالار وانار! خانه‌ای برای ارواح فراموش شده و ارواحی که هرگز به دنیا نیومدن.» و پوزخند زشتی زد.

«اما… پس من…»

حرفم را قطع کرد: «دلت میخواد قیافه‌ی جدیدت رو ببینی؟» و هردو دستش را دایره‌وار در هوا چرخاند.

صفحه‌ای نازک میان دستانش شکل گرفت که یک آیینه بود. تصویری که از من درآیینه شکل گرفت با وجود تاریکی تالار واضح بود. سرم در میان ذرات گرد و غبار شناور بود.

«خب… به من اونجوری نگاه نکن. همه‌ی اینا تقصیر خودته… درواقع این وضع بخاطر همون آرزویه که از گوی خواستی!» و آیینه میان دستانش ناپدید شد.

با بغضی که گلویم را می‌فشرد گفتم: «من… فقط… آرزو کردم… آرزوی پ… پدرم…»

«تو آرزوی پدرت رو از گوی خواستی. خب آرزوی اون هم این بود که تو هیچ وقت به دنیا نمی‌اومدی. خیلی ساده‌ست!»

«امکان نداره!» صدایم می‌لرزید.

با لحنی مسخره گفت: «ب… باورکن! حالا خوب گوشات رو باز کن ببین چی می‌گم. خوشم نمیاد وقت تلف کنم پس میرم سر اصل مطلب… یادته راجع به آرزوهایی که عاقبت خوبی ندارن چی بهت گفتم؟ البته تو اون موقع به حرفم گوش ندادی ولی حالا خلاصه بخوام بگم قراره که روحت رو ازت بگیرم… هرچند دیگه بکارت هم نمیاد.»

برای چند ثانیه انگار زمان برایم متوقف شد و مطمئن بودم اگر قلب داشتم حتما آن لحظه از کار می‌افتاد.

«خب بیا شروع کنیم بچه. اول باید روحت رو از این جسم خارج کنم تا بتونم از این جا ببرمت بیرون و این قراره بهمون کمک کنه.» و با اشاره انگشت تندیس طلایی رنگی در دستانش ظاهر شد.

دهانم را باز کردم تا کمک بخواهم اما صدای فریادم در گلو خفه شد. دست پیرزن بار دیگر روی دهانم بود اما این بار جایی که لمس کرده بود به شدت می‌سوخت و همان حین که بوی گوشت سوخته داشت خفه‌ام می‌کرد از درد اشک می‌ریختم. همین که پیرزن دستش را برداشت متوجه شدم که گوشت صورتم را ذوب کرده و راه دهانم دیگر بسته شده بود.

پیرزن که از دستش بخار بلند شده بود گفت: «خودت مجبورم کردی… خب باید به کارمون برسیم، اینطور نیست؟ میدونم که کنجکاوی بدونی دقیقا قراره چه بلایی سرت بیاد. بهت میگم…. یجورایی به عنوان آخرین درخواستت… از این جا به بعدش خیلی راحته چون به محض جذب روحت به وسیله‌ی این تندیس تموم احساسات انسانی و همینطور همه‌ی خاطراتت رو از دست میدی. اونوقت خیلی راحت و بدون جلب توجه با هم از اینجا بیرون می‌ریم.» و دستانش را به هم مالید.

بعد از این دیگر هیچ چیز را درست به خاطر ندارم به جز تنها جمله‌ای که در آخرین لحظات، بارها و بارها در ذهنم تکرار می‌شد: دلم برای خانه‌مان تنگ شده است.

کتابستان

تذکره‌الاولیای معاصر : جلد دوم

مهدی جامی

تذکره‌الاولیای معاصر : جلد اول

مهدی جامی

دوسیه دیورند: گزارش‌ها، توافق‌ها و یادداشت‌ها

اسناد دوسیه دیورند

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت