132123

احساس سنگی

سعید حسینی

درد شدیدی بر لب‌هایش افتاده بود، اما مجسمه بی‌اعتنا به آن ادامه داد. اگر موفق می‌شد، دختر در کنار او خوشحال‌تر بود و مجسمه مطمئن می‌شد دیگر همیشه کنارش می‌ماند…

دخترک به سینه‌ی مجسمه‌ی سنگی و خاکستری تکیه داده بود و بعد از اینکه سینه‌اش را از حرف‌هایش خالی کرده بود، با احساسی سبک‌شده به آسمان سیاه خیره مانده بود. با دلسوزی به ستاره‌هایی نگاه می‌کرد که هیچ‌کس کنارشان نبود تا روشنایی وسیع و بی‌منتشان را به او ببخشند و به بزرگی و زیبایی‌شان درود بفرستند. دخترک با لبخندی مهربانانه سعی کرد حداقل کاری که می‌توانست را در حق آن ستاره‌ها انجام بدهد.

امشب از آن شب‌هایی بود که دخترک حرف‌های زیادی برای گفتن داشت. حرف‌هایی که به هیچ‌کس جز مجسمه نمی‌توانست بزند. چراکه تنها او بود که همیشه و هر موقع دخترک نیاز داشت به او گوش می‌داد. از هر آنچه به او گذشته بود می‌گفت. از کارهای خوب و بدش، از حسرت و آرزوهایش، از هر آنچه دوست می‌داشت و دوست نمی‌داشت و دخترک هیچ‌گاه نگران این نبود که مجسمه بخواهد او را داوری بکند. شاید مجسمه نمی‌توانست جوابی به او بدهد، اما دخترک همین که احساس می‌کرد مجسمه حرف‌هایش را می‌فهمد برایش کافی و آرام‌بخش بود.

دخترک حتی شب‌هایی که حرفی برای گفتن نداشت هم به مجسمه سر می‌زد. چون با خود فکر می‌کرد شاید دوست سنگی‌اش همان شب به وجود او نیاز داشته باشد. چراکه مجسمه به جز او کس دیگری نداشت. در مرکز این هزارتو با پرچین‌هایی که معلوم نبود آخرین بار کی هرس شده‌اند، چه کسی پا می‌گذاشت. گاهی برای دخترک سؤال بود چرا اصلاً مجسمه‌ای به این زیبایی باید این‌چنین پنهان شده باشد.

مجسمه هرگز حرف بدی به دخترک نمی‌زد، هیچ‌وقت خشمگین نمی‌شد، هیچ‌وقت سرزنشش نمی‌کرد و هیچ‌وقت او را ناراحت نمی‌کرد. شاید همه‌ی این‌ها به این خاطر بود که مجسمه اصلاً توان این‌ها را نداشت، اما دخترک دوست داشت باور داشته باشد مجسمه اگر سنگی هم نبود باز هم همین‌طور بود.

اگر مجسمه حرف‌های دخترک را می‌فهمید، تا حالا باید او را بیشتر از هر کس دیگری شناخته باشد. باید می‌دانست که او چقدر دل‌نازک است. باید می‌دانست که او چقدر راحت خوشحال می‌شود و چقدر راحت غم وجودش را می‌گیرد. چقدر آسان دلبسته می‌شود و چقدر سخت دل می‌کند. باید می‌دانست اتفاقات کوچک چقدر می‌توانند برای او بزرگ باشند و در او تأثیر بگذارند. برای همین بود که دخترک باور داشت اگر مجسمه سنگی هم نبود باز هم حواسش به دل نازک دخترک بود.

ابرهای سیاه به مرور ستاره‌ها را محو کردند و دخترک هرازگاهی برخورد قطرات باران روی صورت و بدنش را احساس می‌کرد. او نمی‌دانست این اشتباه است یا نه، ولی به مجسمه‌ی سنگی احساس نزدیکی زیادی پیدا کرده بود و به او و صحبت با او دلبسته شده بود. گاهی با تمام وجود می‌خواست مجسمه به انسان بدل شود، یا حداقل به حرکت دربیاید و یا فقط بتواند حرف بزند، گاهی حتی به اینکه فقط نگاهش را احساس کند هم راضی می‌شد. بالاخره به خودش اعتراف کرده بود که چیزی بیشتر از سکوت را از مجسمه می‌خواهد.

دخترک برگشت سمت مجسمه، اما نتوانست به همان چشم‌های بی‌حس او نگاه کند. چنان گرم صحبت با مجسمه شده بود که فراموش کرده بود این قرار است آخرین دیدار آن‌ها باشد. به هر حال هرچه که بود، دوست او فقط تکه‌سنگی تراشیده‌شده بود. اشک‌هایش در میان قطرات باران گم شده بود. دستانش را باز کرد و برای اولین بار دوست سنگی‌اش را در آغوش گرفت و با صدای رعدی، باران بر سر آن دو شدت گرفت.

جدا شدن دخترک و دور شدن او اولین تصویر تاری بود که مجسمه از دنیای اطراف خود می‌دید. برای اولین بار بود که مجسمه داشت وجود خود را احساس میکرد و از پس آن دردی که با ناپدید شدن دخترک در پشت پرچین‌ها در سینه و قلبش به وجود آمد. قلبی که هیچ‌وقت نفهمیده بود اصلاً وجود دارد. شاید هنوز درکی از احساس درد نداشت، اما می‌فهمید که این حس را دوست ندارد و می‌خواست تا قلب سنگی‌اش به همان حالت قبل برگردد.

مجسمه هر لحظه منتظر بود تا دخترک دوباره از پس پرچین‌ها وارد شود تا دردی که با رفتن او به وجود آمده بود از بین برود، اما این ثانیه‌ها تا طلوع صبح طول کشید و خبری از دخترک نشد. یک لحظه حسی دیگر وجودش را گرفت. حسی که حتی نام آن را نمی‌دانست. ترسی که نکند اصلاً دخترک هیچ‌گاه برنگردد. دخترک برنگردد و این درد برای همیشه در وجودش باقی بماند. خواست فریاد بزند تا شاید دخترک صدایش را در ورای پرچین‌ها بشنود و بیاید، اما این از توان لب‌های سنگی‌اش خارج بود.

مجسمه در تقلا بود که ناگهان در ذهنش آمد دخترک همیشه شب‌هنگام پیش او می‌آمده. با گذشت زمان حرف‌ها و لحظات گذشته برای مجسمه واضح و واضح‌تر میشدند. حالا احساسی در وجود مجسمه به وجود آمده بود که باعث شد دردش تا حدی تسکین یابد. به یاد آورد که چنین چیزی را از دخترک شنیده بود. حسی که دخترک آن را امید نامیده بود.

مجسمه با امیدی که پیدا کرده بود توانست تا شب صبر کند و بالاخره آمدن دخترک نزدیک شده بود. مجسمه صبر کرد و صبر کرد تا زمانی رسید که دخترک هیچ‌وقت از آن دیرتر نمی‌آمد. یک لحظه همه‌ی امید مجسمه از بین رفت و باز حس ترس وجودش را پر کرد. حالا زمان آن رسیده بود تا مجسمه احساس حسرت را نیز تجربه کند. حسرت اینکه چرا در تمام شب‌های گذشته نمی‌توانسته حضور دخترک را احساس کند. شب همین‌طور سپری شد و مجسمه بالاخره پذیرفت دخترک دیگر بازنخواهد گشت و او تا ابد باید در این درد و حسرت بماند.

مجسمه هرچند پذیرفته بود که دخترک دیگر بازنخواهد گشت، اما دوباره تا صبح یک‌سره چشمش را به ورودی پرچین‌ها دوخته بود. باز هم هرچه‌قدر به شب نزدیک‌تر می‌شد، انگار آن شعله‌ی ضعیف امیدی که در قلب مجسمه روشن بود، داشت دوباره جان می‌گرفت. هر لحظه منتظر بود تا دخترک از پس آن پرچین‌ها وارد شود. اما ثانیه‌ها یکی پس از دیگری مجسمه را ناامید می‌کردند و او هر بار به ثانیه‌ی بعدی دل می‌بست.

شب‌ها گذشت و آن شعله‌ی ناچیز امید نه قلبش را روشن می‌کرد و نه اجازه می‌داد در تاریکی درون خود آرامش بگیرد. هر شبی که می‌گذشت، خاطرات بیشتری از دخترک برای مجسمه معنا پیدا می‌کرد. خاطراتی که مجسمه حسرت می‌خورد چرا این احساسات لعنتی را همان شب‌ها نداشته است.

شبی را به یاد آورد که دخترک با دیدن گل بنفشی که مقابل مجسمه روییده بود، با هیجان تمام آن را چید تا از نزدیک به دوستش نشان بدهد. سپس آن را لای موهایش گذاشت و مقابل مجسمه شروع کرد به عشوه آمدن و خندیدن. در آخر که دخترک می‌خواست مجسمه را ترک کند، گل را از لای موهایش بیرون آورد اما وقتی دید گل پژمرده شده، شروع کرد به گریه و ناز و قربان شدن آن گل بنفش پژمرده.

مجسمه دیگر تسکین دردش برایش مهم نبود. او دلتنگ دخترک شده بود. می‌خواست تا دخترک برای همیشه پیش او بماند. یا حداقل مثل گذشته باز هم فقط شب‌ها بیاید و با او حرف بزند. یا اینکه حرف هم نزد، فقط حضور داشته باشد. یا اصلاً فقط به او سر بزند و دستی برای او تکان بدهد. فقط اینکه مجسمه بداند دخترک او را حداقل در گوشه‌ای از ذهنش نگه داشته است.

مجسمه اما درک می‌کرد حتی اگر هم دخترک برگردد، نمی‌تواند برای همیشه پیش او بماند. اما باز نمی‌فهمید چرا پس قلبش چنین چیزی از او می‌خواهد. چطور به قلبش می‌فهماند که آن‌ها فقط یک تکه‌سنگ هستند و نمی‌توانند دخترک را خوشحال کنند. اصلاً برای همین است که سنگ‌ها احساسات ندارند، چون نمی‌توانند آن را نشان بدهند و مجبورند همه‌ی آن را در درون خود چال کنند و دردش را بکشند.

اما مجسمه که پیش از دخترک تقدیر سنگی‌اش را در این تنهایی پذیرفته بود، دیگر تقصیر او چه بود که حالا با احساساتی که یادگار دخترک بودند، از قبل هم تنهاتر شده بود. با این حال، مجسمه دخترک را سرزنش نمی‌کرد. دخترک چه می‌دانست که یک مجسمه‌ی سنگی بتواند درد بکشد.

مجسمه به آسمان سیاه خیره مانده بود. به ستاره‌هایی نگاه می‌کرد که در واقع هیچ نوری برای مجسمه نداشتند. نه‌تنها برای مجسمه، بلکه برای هیچ‌کس دیگری. آن‌قدر خودخواه بودند که حتی به هم‌دیگر هم نزدیک نمی‌شدند تا در تنهایی با نور خود خودنمایی کنند. ستاره‌ها کم‌کم چنان در پس ابرهای خیس ناپدید شدند که انگار مجسمه دیگر هیچ‌گاه قرار نبود آن‌ها را ببیند.

رفتن ستاره‌ها اما برای مجسمه مهم نبود، چراکه ناگهان متوجه دخترک شد که از ورودی پرچین‌ها داشت به سمت او می‌آمد. مجسمه اول نتوانست آنچه می‌دید را باور کند، اما لحظه‌ای بعد حسی بسیار بهتر از لحظه‌ای که اولین بار امید را تجربه کرده بود، تمام وجودش را پر کرد. درواقع بهترین احساسش تا آن شب. این‌بار از خوشحالی و شوری که برای اولین بار به دلش افتاده بود، می‌خواست پاهایش را از زمین جدا کند و بدود سمت دختر و اسمش را فریاد بزند. هرچند مجسمه در چشم دختر، همان مجسمه‌ی سنگی سرد بود که قطرات پراکنده‌ی باران بر جای‌جای بدنش فرود می‌آمدند.

دختر بدون اینکه به چشم‌های مجسمه نگاه کند، نزدیک شد و بی‌هیچ حرفی بدن سخت و سرد او را در آغوش گرفت. معلوم بود او هم دلتنگ دوست قدیمی‌اش شده است. دوستی که زمانی هر شب او را می‌دید و با او از همه‌چیز حرف می‌زد. هرچند انگار امشب سینه‌اش خالی از حرف بود.

احساسی در بدن مجسمه گر گرفته بود، بسیار متفاوت‌تر از تمام آنچه تا حالا از قلب سنگی‌اش بیرون آمده بود. احساسی که از مجسمه می‌خواست تا او هم دستانش را به دور دختر حلقه کند. احساسی که از مجسمه می‌خواست کاری کند تا این‌بار دختر برای همیشه پیشش بماند. در آن لحظه انگار تمام نشدهایی که مجسمه با آن‌ها کلنجار رفته بود، شدنی بودند. انگار قلبش به تکاپو افتاده بود که حالا تو هم داری می‌بینی هرچه که می‌خواستم شدنی بود؟

مجسمه وقتی داشت به این فکر می‌کرد که دختر برای همیشه پیشش بماند، فهمید آن حس ناشناخته چقدر خوب و لذت‌بخش است. چقدر حیف که تمام آن شب‌ها را بدون این حس خوب گذرانده بود. ولی خب، حداقل از حالا می‌توانست در کنار دختر از آن لذت ببرد. تمام آن رنجی که مجسمه پشت سر گذاشته بود، دیگر اهمیتی نداشت. هرچه که بود، حالا دیگر دختر در آغوش او بود.

مجسمه که باور کرده بود دیگر هر چیزی شدنی است، تمام توان خود را جمع کرد تا بتواند حداقل نام دختر را صدا بزند. قلبش به التماس افتاده بود که ادامه بدهد و مجسمه نیز با شوری تلاشش را بیشتر کرد. درد شدیدی بر لب‌هایش افتاده بود، اما مجسمه بی‌اعتنا به آن ادامه داد. اگر موفق می‌شد، دختر در کنار او خوشحال‌تر بود و مجسمه مطمئن می‌شد دیگر همیشه کنارش می‌ماند. دیگر مجسمه می‌توانست احساسات خود را بیان کند و مجبور نبود آن‌ها را درون خود نگه دارد. مجسمه در تلاش و رویای خود غرق بود که صدایی از پشت پرچین‌ها نام دختر را صدا زد.

مجسمه نه از صدای آن فرد، بلکه از صدای ترک قلبش از رویایش پرت شد بیرون. بی‌اراده از تلاشش برای صدا زدن اسم دختر هم دست کشید. انگار دختر دیگر نیازی به صدای مجسمه نداشت. بیخود نبود که دختر حتی دیگر حرفی هم برای گفتن نداشت. او دیگر نیازی به یک دوست سنگی نداشت.

مجسمه با خود چه فکری کرده بود؟ واقعاً مجسمه توقع داشت دختر برای همیشه در دنیای کوچک او بماند؟ او فقط یک تکه‌سنگ بود، چطور به ذهنش رسیده بود که یک آغوش سرد سنگی می‌تواند برای دختر کافی باشد؟

آن حس ناشناخته حالا روی دیگر خود را به مجسمه نشان داده بود. رنجی به جانش انداخته بود که حتی یک قلب سنگی هم طاقت تحمل آن را نداشت. رنجی که مجسمه حتی نمی‌توانست در چهره‌ی سنگی‌اش آن را نشان بدهد. اما حداقل قطرات باران جای اشک را در چهره‌ی او پر کرده بودند.

دختر دستانش را باز کرد و قدمی عقب رفت و بی‌هیچ حرفی برگشت و رفت سمت صدایی که از پشت پرچین‌ها نامش را صدا زده بود.

مجسمه فکر کرد کاش حداقل یک امشب را می‌توانست حرف بزند و از آنچه به او گذشته می‌گفت. اما هرچه‌قدر فکر کرد، دید اصلاً نمی‌تواند آن‌ها را در قالب کلمات جا بدهد. کلمات فقط قرار بود احساساتش را حیف کنند. احساساتی که هرچند با درد همراه بودند، اما به هر حال یادگار دخترک بودند. پس همان بهتر که لب‌های سنگی‌اش بسته می‌ماندند…

کتابستان

تذکره‌الاولیای معاصر : جلد دوم

مهدی جامی

تذکره‌الاولیای معاصر : جلد اول

مهدی جامی

دوسیه دیورند: گزارش‌ها، توافق‌ها و یادداشت‌ها

اسناد دوسیه دیورند

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت