5444

چیزی شبیه سلام

محمد بلوچ

گلدان‌های کنارم را مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وانمود کردم حواسم به شمعدانی‌هاست. می‌دانستم دیده‌ام. آن‌قدر ایستاده بود که چیزی بگوید، چیزی شبیه سلام…

راستش هیچ‌وقت منتظرش نبودم. نه دنبالش بودم، نه حتی فکر می‌کردم بعد از این‌همه سال، گذرش بیفتد به خیابانی که من توی آن گل می‌فروختم. اما آمد.

با همان قدی که کوتاه‌تر از چیزی بود که یادم مانده بود. با صورتی که دیگر خنده‌اش مثل قبل نبود.

شاید هم من عوض شده بودم. شاید بعد از سه زمستان بی‌خبر، آدم حتی «سلام» را هم نمی‌شناسد.

گلدان‌های کنارم را مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وانمود کردم حواسم به شمعدانی‌هاست. می‌دانستم دیده‌ام. آن‌قدر ایستاده بود که چیزی بگوید، چیزی شبیه سلام… اما نگفت.

اسمم را گفت. بعد از این‌همه وقت.

همان‌طور که پشتش به آفتاب بود و سایه‌اش افتاده بود روی گلدان‌ها، گفت:

«تو هنوزم گل می‌فروشی؟»

صدایش فرق کرده بود. ولی وقتی اسمم را گفت، چیزی توی قلبم لرزید. نه از دلتنگی. از بلاتکلیفی.

دستمو بلند کردم، اما بالا نرفت.

نه اینکه درد بگیره یا سنگین باشه… فقط نمی‌دونستم برای چی باید تکونش بدم.

توی قاب پنجره، از دور، مثل همیشه ایستاده بود. همون موهای کوتاه، همون پیراهن ساده، همون نگاهِ یک‌جور خاص…

انگار سلام نکردن بین ما یه جور قرارداد خاموش شده بود.

یه‌بار گفته بود:

«بعضی سلاما دیر میان، ولی عمیق‌تر از حرفن.»

و حالا، بعدِ این‌همه وقت، باز پیداش شده بود. همون‌جایی که همیشه رد می‌شد. کنار اون پیچ باریک، زیر درخت توت پیر.

نمی‌دونم چرا ذهنم برگشت به اون روز. روزی که واسه اولین‌بار، نگاهمون گره خورد ولی هیچ‌کدوم چیزی نگفتیم. نه سلام، نه خداحافظ. فقط یه مکث طولانی. یه چیزی شبیه سلام… ولی بی‌صدا.

رفتم پایین. دمپایی‌ها لق‌لق‌کنان دنبال پام می‌کشیدن. خونه‌ی مادربزرگ هنوز بوی نان خشک و گل محمدی می‌داد.

درو که باز کردم، اون برگشت. نگام کرد و گفت:

«ببخشید… شما؟»

دنیا توی یه جمله خورد شد.

شونه‌هاشو بالا انداخت. بعد، با همون لبخند ملایم، دستشو به نشونهٔ احترام آورد بالا و گفت:

«سلام.»

این بار دستم بالا رفت. خودم نذاشتم که نره.

یه چیزی توی دلم فریاد کشید، ولی صدام آروم بود.

گفتم:

«سلام… چیزی شبیه سلام.»

صبح هنوز کامل نرسیده بود که زنگ زدم. می‌دونستم زوده، شاید خوابه. یا شاید دیگه عادت نداره صدای منو بشنوه.

ولی انگشت‌هام بدون مشورت با مغزم شماره‌اش رو گرفتن.

صداش که توی گوشی پیچید، نفسم بند اومد. نگفت سلام. نگفت کی هستم. فقط گفت:

«بله؟»

صداش همون بود، ولی یه جور خالی‌تر. انگار بخشی از خودش رو جا گذاشته باشه.

نمی‌دونم چرا دلم خواست بگم:

«منم، اون که یه روزی برات هوا بود.»

اما نگفتم. فقط گفتم:

«ببخشید، شماره رو اشتباه گرفتم.»

و قطع کردم.

می‌دونی؟ بعضی وقتا دلتنگی یه جور تموم نشدنه.

یه سلامی که هیچ‌وقت نرسید. یه خداحافظی که گفته نشد.

بعد از ظهر، رفتم سر همون نیمکت چوبی کنار خیابون. جایی که همیشه می‌نشستیم، بستنی می‌خوردیم، می‌خندیدیم، قهر می‌کردیم، و آخرش آشتی.

حالا نیمکت همون‌جا بود، اما من نبودم. نه اون منی که تو رو دوست داشت. نه اون منی که تو یادش بودی.

یه پیرزن اومد نشست کنارم. ساکت بود، اما نگاهش پر از حرف بود. ازم پرسید:

«منتظر کسی هستی؟»

لبخند زدم. نگفتم نه. فقط گفتم:

«شاید… شاید یه خاطره.»

پیرزن دستی به شونه‌م زد و گفت:

«بعضی خاطره‌ها هیچ‌وقت دیر نمی‌رسن… فقط یه کم فراموش می‌شن.»

بغض کردم. آره، فراموش شدن درد داره. مخصوصاً وقتی تو هنوز یادت هست.

وقتی یه سلام، می‌تونه دنیا رو برگردونه… اما گفته نمی‌شه.

ساعت از نیمه گذشته بود که دوباره برگشتم به همون نیمکت. نمی‌دونم چی شد که کشیده شدم اون‌جا. شاید یه جور بی‌قراری، یا عادت به درد.

هوا خنک‌تر از شب‌های قبل بود. خیابون خلوت، چراغا کم‌جون، و شهر… مثل همیشه غریبه.

نشستم. سرمو انداختم پایین. یه برگ خشک کنار کفشم افتاده بود. با نوک پا تکونش دادم. شنیدم صدای قدم‌هایی نزدیک می‌شه.

برگشتم.

خودش بود.

آروم، بی‌مقدمه، ایستاد جلو نیمکت. لبخند نزد. تعجب نکرد. فقط نگام کرد. یه نگاه که انگار چیزی رو یادش نمی‌آورد.

پرسید:

«ببخشید، این نیمکت همیشه این‌جاست؟»

نفس تو سینه‌م حبس شد. گفتم:

«آره… همیشه بوده.»

لبشو گاز گرفت. گفت:

«آشناست. نمی‌دونم چرا. انگار یه‌بار این‌جا نشستم… با کسی.»

بعد، بی‌اینکه منتظر جواب بمونه، نشست کنارم. مثل غریبه‌ها.

چند ثانیه سکوت.

از کیفش یه دفترچه درآورد. ورق زد. یه برگه افتاد. خم شد، برداشتش. خشکش زد. خیره شد به اون تکه کاغذ.

آوردش طرفم و گفت:

«تو می‌دونی این چیه؟»

کاغذو گرفتم. دست‌خط خودم بود. یه شعر… یه یادداشت قدیمی.

نوشته بودم:

‌«اگر روزی دوباره دیدمت و چیزی نگفتم، باور کن صدات هنوز توی قلبمه.»

نگام کرد. چشم تو چشم. دوباره پرسید:

«تو… منو می‌شناسی؟»

لبخند زدم. آروم. همون لبخندی که فقط می‌تونه ته یه دل‌شکستگی باشه.

گفتم:

«نه… فقط چیزی شبیه سلام.»

بلند شد. دفترچه رو گذاشت تو کیفش. بی‌اینکه چیزی بگه، رفت.

قدم‌هاش آروم بود. مثل کسی که دنبال چیزی می‌گرده که هیچ‌وقت پیدا نمی‌کنه.

و من موندم.

با نیمکتی که دیگه هیچ‌وقت گرم نمی‌شه.

با سلامی که بالاخره گفته شد… اما خیلی دیر.

کتابستان

تذکره‌الاولیای معاصر : جلد دوم

مهدی جامی

تذکره‌الاولیای معاصر : جلد اول

مهدی جامی

دوسیه دیورند: گزارش‌ها، توافق‌ها و یادداشت‌ها

اسناد دوسیه دیورند

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت