من یک نفر را کشتهام. این یک اعتراف نیست. حتی نمیخواهم تعریف هم بکنم به خاطر عذاب وجدان و این چیزها… در واقع، این کشتن به خاطر انتقام یا خشم یا اتفاق و ناخواسته هم نبوده! من یک نفر را کشتم چون میخواستم بدانم چطور یک آدم میمیرد و مرگش چه فرقی دارد با وقتی که ما یک گوسفند را میکشیم. و حسِ کشتن یک آدم با حسِ کشتن یک گوسفند چه تفاوتی دارد.
اینها را برای چه تعریف میکنم؟ تو فکر کن یک اثر هنری خلق میکنی، بعد هیچکس نباشد آن را ببیند، بشنود یا بخواند. چه فایده دارد آن اثر؟
اگر مخاطب نداشته باشد انگار هیچوقت خلق نشده. پس من هم ناگزیرم که شاهکار زندگیام دیده شود، حتی به ازای فدا کردن خودم.
یا فقط شاید، دلم میخواست کسی ببیند و بپرسد: «چرا؟» و من بگویم: «به نظرم بعضیها فقط منبع آلودگی حیاتاند؛ مثل موشی وسط آشپزخانهات!»
مدتها بود این فکر در ذهنم بالا و پایین میشد. مثلاً وقتی فخریخانم میآمد برای تمیز کردن خانهام و هی حرف میزد، هی از شوهر معتادش و دختر ناسازگارش میگفت. یا وقتی در شرکت، آقای مدنی با شکم ورقلمبیده و چشمهای هیزش میگفت: «از دو تا چیز نمیشه گذشت؛ نون از تنور دراومده و زن از حموم دراومده.» و با آن دندانهای زردِ کریهش میخندید.
یا وقتی همسایهی طبقهی بالا، با بنز اسپانصدش جلوی پایم ترمز میکرد و میگفت: «یک آخر هفتهای بفرمایید بریم شمال، افتخار بدید، میزبانتان باشم.» و سعی میکرد ساعت رولکسش را توی چشم من بیاورد.
ایدهٔ قتل اولین بار در یک سفر در ذهنم زده شد. با بابک و منصور و شادی رفته بودیم طبیعتگردی در دامنههای البرز. اردیبهشت بود و جهان، شعرِ مجسم. بعد از یک پیادهروی طولانی رسیدیم به یک روستای زیبا. نزدیک ظهر بود و دشت، عرصهٔ عشقبازی آفتاب و نسیم! سبزهزار و ابرهای سفید آسمان هارمونی شگفتانگیزی را خلق کرده بودند. گلهٔ شادِ گوسفندها و صدای زنگولههاشان جا و بیجا شنیده میشد. بچهها هوس کباب کرده بودند. سفارش دادند به چوپان که برایشان یک بره بیاورد. سر ببرد. از وسط دشت یکی را انتخاب کرد و آورد. بچهها مشتاق دورش حلقه زدند به تماشای مرگش. چاقو زیر گلوی سفیدش که رفت، دشت قرمز شد. اما زمان از حرکت نایستاد. هنوز باد میوزید. خورشید میتابید. پروانهها دور گلها میچرخیدند. دود فضا را پر کرد. صدای خندهٔ شادِ گروه و شکمهای سیر، خستگی را تاراند. حالا گوسفند در ما نفس میکشید. هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچکس نفهمید که یک زنگوله از دشت کم شد. زندگی جاری بود…
یک بار هم مدنیِ فربه، وقت ناهار در شرکت داشت از شکار آخر هفتهاش تعریف میکرد؛ که چطور یک گوزن را دنبال کرده و بالاخره در شکاف کوهی تیر خلاص را در گردنش چکانده. و تعریف میکرد که چشمهای گوزن وقت درک مرگ، چطور پر از اضطراب بوده. و او لذت قدرت و سلطه را تا آن روز آنطور حس نکرده. و بعد در گوش بغلدستیاش گفت: «فکرشو بکن، شکار گوزن، بعدش شکار و زمینزدن یک زن زیبا… لذتش دو برابر هم میشه» و ریسه رفت.
اواخر مهر ماه بود. بعد از مدتی حرف و تعارف، قرار طبیعتگردی گذاشتیم. دریاچه حوض سلطان! مدنی میگفت: «چی شده پرنسس دلش راضی شده با من بیاد طبیعتگردی؟ آیا این نشونهٔ دوستی عمیقتره؟» و هی میخندید و لودگی میکرد.
رسیدیم به دریاچه؛ ساعت حدود ده صبح بود. انعکاس خورشید روی سطح نمک، زیبایی را دوچندان کرده بود. ایستاد، نگاهی انداخت و گفت: «قشنگه، خوشم اومد.» برگشت سمت من، دستها را از هم باز کرد و خواست بیاید طرفم. عقب رفتم. گفتم: «نور خوبه، برو اونجا. حیفه این همه خوشتیپیات حروم بشه.»
از شدت ذوق، دستهایش را به هم مالید: «کجا وایسم پرنسس؟ تو فقط امر کن.» با دست نقطهای را نشان دادم. «اونجا… وسط نمکزار. عالیه!»
پشت به من کرد و دور شد. ایستاد، برگشت: «خوبه؟» گفتم: «کمی عقبتر!»
عقبعقب رفت. یکباره زمین زیر پایش سست شد. فرو رفت. تلاش کرد بیرون بیاید، نشد. به من نگاه کرد: «گیر کردم. بیا کمک.» نگاهش کردم. شروع کردم به عکس گرفتن.
گفت: «میگم دارم فرو میرم… بیا کمک کن.» سکوت کردم. بیشتر تقلا کرد، بیشتر فرو رفت. صورتش برافروخته و سرخ شد. فریاد کشید. با چشمانی که دودو میزد، فحش میداد و کمک میخواست. اما صدایش در سکون نمکزار انعکاسی نداشت.
فهمید که بازی تمام شده. صدایی میان فریاد و خرخر از گلویش درآمد. ولی نه آنقدر بلند که کسی را خبر کند. فقط من بودم و او. با دستهایش زمین اطراف فروچاله را چنگ میزد، اما جایی برای چنگ زدن نبود. نمک نرم، رها میکرد. فقط رها میکرد.
وقتی که هیکل فربهاش در دهانهی نمکزار محو شد، سطح سفید، بیتفاوت باقی ماند. هیچ موجی بالا نیامد. فقط سایهای لرزان روی آبنمک پخش شد. مدنی با آن کت چرم قهوهای، گردنبند طلای مسخرهاش، و پیکر خیس از عرق، آرامآرام فرو رفت. آن لکهی ناموزون و چرکِ خلقت بالاخره در سفیدی نمکزار حل شد. خیالم راحت شد. عکسها بینظیر شدند.
آنجا بود که فهمیدم مرگ گوسفند، نجیبتر بود. مرگ گوزن، غمگینتر. مدنی، فقط کثیف بود.