انتها … به نظر هیچ کلمه دیگری جز این نمیتوانست عنوان مناسبی برای نقاشیاش باشد. وقتی به غروب آخرین جمعه پاییز نگاه میکرد، تمام عناصر را در انتهایی ابدی میدید. غروب، جمعه و آذر. تابلواش انعکاس خورشیدی خونین بود که در قتگاه افق، آخرین پنجههایش را بر رخ کوهها میکشد. دسته کلاغهایی که رختهای عزایشان را به تن کرده و میروند تا به سوگ آفتاب بنشینند و نیز هواپیمایی که از شهر دور میشود و هیمنه آسمان را در هم میشکند جلوههای دیگری از انتها هستند که پدرام روی بوم نقاشی آورده. در حالی که دستان رنگیاش را دور فنجان قهوه گرفته بود و از گرمای مطبوعش لذت میبرد، تعداد هواپیماهایی را که در طول روز از شهر دور میشوند با آنهایی که به آن نزدیک میشوند مقایسه میکرد. او از اینکه به اجبار در عصر رفتنهای بی بازگشت وامانده و نمیتواند مانع رفتن کسی بشود یا رفتگانش را بازگرداند، دلش گرفته بود. همچنان که در گرداب آه و حسرت و انتظار دست و پا میزد ناگهان سایه سیاهی را دید که از جلو چشمانش با سرعت هرچه تمامتر به سمت زمین میرفت. تنها چند ثانیه طول کشید تا صدای جیغ و همهمه کل خیابان را بر دارد. در ایوان ساختمانهای مجاور انبوه مردمی را میدید که دارند به سمت پایین نگاه میکنند. ضجههای دلخراش زنان باعث شد تپش قلبش به بالاترین حد خود برسد و تنش به رعشه بیفتد. دلش میخواست میتوانست از روی ویلچر بلند شود و او هم از لبه ایوان ببیند که چه خبر شده. صدای پاهایی که از راه پله ساختمان پایین میدویدند اضطرابش را دو چندان میکرد و حالا پدرام از دیدن غروب آخرین جمعه آذر به جای یادآوری جسته و گریخته خاطراتش به بیست و چند سال قبل پرت شد و تنها یک روز و یک ساعت خاص در ذهنش نقش بست. وقتی که بعد از آن سقوط خودخواسته فکر میکرد تمام رنجهایش به پایان خواهد رسید اما از اقبال سیاهش مجبور شده بود یکبار دیگر چشم به دنیا باز کند و اینبار برای ابد؛ تنهایی را با یک صندلی چرخدار دوام بیاورد. همه اینها سبب شد تا سرش گیج برود و حالش بهم بخورد. با این وجود هنوز آنقدری هوش حواس داشت که متوجه به صدا درآمدن مکرر زنگ خانه باشد. پدرام به زحمت ویلچرش را برگرداند تا به سمت درب منزلش برود اما چشمهایش تار شد و دیگر هیچ چیزی یادش نمیآمد تا وقتی که دیدهاش به آسمان شب از پشت پنجره بیمارستان باز شد. چند ثانیهای زمان لازم داشت تا متوجه سرم توی دستش و ماسک اکسیژن روی صورتش بشود. چشمهایش هنوز نمیتوانست به وضوح آدمهای اطرافش را ببیند بالاخص که عینکش هم همراهش نبود. شنیدن اسم خودش از زبان مردی که پشت به او، کمی دورتر از تختش ایستاده و با پرستار حرف میزند توجهش را جلب کرد. نمیتوانست صاحب صدا را تشخیص بدهد و آنقدر تنها بود که حتی نمیتوانست حدس بزند چه کسی به دادش رسیده. وقتی پرستارها و مرد همراهش متوجه چشم باز کردنش شدند، به سمت تختش آمدند. مرد هرچقدر نزدیکتر میآمد خیرگی نگاه پدرام به چهره او هم بیشتر میشد. پدرام متعجب و متحیر ماسک اکسیژنش را برداشت تا حرف بزند اما مرد همراهش پیش دستی کرد:
– با خودت چکار کردی پسر؟
– سعید…
– خداروشکر به حافظهات آسیبی نرسیده.
– فکر نمیکردم…
– خودمم فکرشو نمیکردم. بعد از این همه سال…..
– چم شده بود؟
– پانیک. قبلاً سابقه داشتی یا به خاطر خودکشی همسایتون بود؟
– داشتم. نفهمیدی کی بود؟
– فکر کنم دختر همسایه طبقه بالایی بود. دور و بریاش آرزو آرزو میکردن.
اشک از گوشه چشمهای پدرام سرازیر شد و ضربان قلبش بالا رفت. پرستار همینکه به سمتش تختش آمد و میخواست با توپ و تشر سعید را از آنجا دور کند. پدرام دستش را بالا آورد و مانع اینکار شد تا سعید همچنان کنارش بماند.
– میشناختیش؟
– شاگردم بود. یکسال میاومد پیشم برای یادگیری آبرنگ. هفته پیش بهش گفتم دیگه نیاد چون استعدادی نداره. منه احمق بهش گفتم بهتره به جای نقاشی کردن ورزش کنه تا هم چاق نباشه هم از افسردگی در بیاد.
یک ساعت بعد پدرام با رضایت خودش از بیمارستان مرخص شد. از مسیر بیمارستان تا خانه، سعید همراهیش کرد. پدرام کمتر حرف میزد و برای فرار کردن از فکرهای مداومی که در مورد آرزو در سرش جولان میداد؛ خودش را به مرور خاطراتش با سعید مشغول میکرد. سعید هم که انگار از سکوت بینشان حوصلهاش سر رفته بود، صدای موسیقی را کمی بلندتر کرد تا ببیند پدرام واکنشی به شنیدن صدای خواننده محبوبش نشان میدهد یا نه. بعد خودش هم شروع به خواندن کرد. «با تو رفتم بی تو باز آمدم…» تیرش به هدف نشست. پدرام هم شروع کرد به زمزمه این ترانه و بعد یادش آمد به آن محله، به سالهای دبیرستان، حسادتهای یواشکی که گاهی به خانه و ماشین و پدر پولدارتر سعید داشت. به درخت توت انتهای بن بستشان به صدای خش دار نوجوانی که حالا پخته و مردانه شده. بعد دوباره به قعر اندوهی که سالها از آن میگذرد برگشت. یادش به روزی افتاد که سعید خبر غرق شدن برادر کوچکترش را برایشان آورد. وقتی تمام اعضای خانوادشان پا برهنه به سمت آبگیر پشت کانال میدویدند. وقتی جسد بی جان شایان ده ساله را از آب بیرون کشیدند. باز جیغهای مادر و خواهرش در گوشش پیچید و برای بریدن این صدا ترجیح داد حرف بزند.
– چی شد که بعد از این همه سال اومدی دیدنم؟ چطوری آدرسمو پیدا کردی؟
– این روزا آدرس و تلفن و کد پستی آدمها حداقل ده جا ثبت میشه. بعد از اینکه از محله رفتین فکر نمیکردم ندیدنت انقدر طولانی بشه.
– پس چرا زودتر سراغمو نگرفتی؟
– بهتر نیست یه چایی باهم بخوریم. حرفام مفصلِ.
نیم ساعت بعد سعید جلوی آپارتمان پدرام توقف کرد تا صندلی چرخدارش را از صندوق عقب بیرون بیاورد. پدرام به بنری که مدیر ساختمان برای آرزو در ورودی لابی نصب کرده، نگاه میکرد و با خودش میگفت آدمها چقدر زود بساط عزاداری را جفت و جور میکنند. درون لابی ساختمان، نگهبان سیاه پوش ظرف خرما را از روی میزی که عکس دخترک با روبان مشکی رویش بود، برداشت و به سمت پدارم و سعید تعارف کرد. پدرام دستهایش را روی گوشهایش گذاشت تا صدای روضهای که از ضبط کوچک نگهبان پخش میشد، بیش از این آزارش ندهد. وقتی به پشت درب خانه رسیدند نالههای مادر آرزو که از دو طبقه بالاتر به وضوح شنیده میشد وجدانش را شکنجه میداد. چشمهایش پر از آب بود. سعید برای دومین بار در طول آن روز درب منزل را با کارت بانکیاش باز کرد و بعد خطاب به پدرام گفت «بهتره درب خونتو عوض کنی، اینها زیاد امن نیستن» پدرام نای فکر کردن به امنیت خانهاش را نداشت و حرفی نزد. ظرفهای شکسته و بهم ریختگی آنجا نشان میداد که لحظه آخر پدرام چطور از هوش رفته و سر و صدای شکستن ظروف باعث شده سعید به دادش برسد. رو به روی هم نشستند. سعید داشت به این فکر میکرد که سر صحبت را از کجا باز کند تا اینکه پدرام با پرسیدن سوال اول کارش را راحتتر کرد.
– خب نگفتی چی باعث شده بیای سراغم؟
– یک نفر میخواست تو رو ببینه و من رو فرستاد پیشت.
پدرام داشت به اسامی مختلفی فکر میکرد که سعید خیلی زود ادامه حرفش را گرفت و گفت:
– کیوان رو یادته؟
– کیوان؟ شاگرد آقات؟ پسر خوشتیپه؟
– آره کیوان. مردی که حرف نمیزند.
– کیوان. مرد تنهای شب…
وقتی القاب کیوان در آن سالها را مثل آنونس فیلمهای سینمایی برای یکدیگر تکرار کردند، نخستین بارقه لبخند آن روز روی صورتشان نقش بست. لبخندی که به سرعت روی لبان پدرام خشک شد. او که با یک سوال بی پاسخ بیست و چند سال دست و پنجه نرم کرده و چیزی شبیه کینه در دلش تار تنیده، دلیلی نمیدید به ملاقات با کیوان بیاید. با این حال سعید برایش وضعیت کیوان را بهتر و بیشتر شرح داد و این موضوع باعث شد تا پدرام ضمن عقب نشینی از موضع اولش کمی به فکر فرو برود و در جواب به سعید گفت:
– اگر قرار شد بیام خبرت میکنم.
– باشه. فقط یادت نره اصلا وقت نداریم و اینکه حتماً برای رفتن به خودم بگو.
سعید خیلی از حرفها را به بهانه دیر وقت بودن، نصف و نیمه گذاشت و رفت. نیمههای شب، پدرام روی تختش دراز کشیده و به موسیقی که از تلفن همراهش پخش میشد گوش میداد، «داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی…» به کیوان فکر میکرد و اینکه یک زمانی چقدر دلش میخواست مثل او باشد. به تنهاییاش به چهره و قد بلندش، به سکوت و متانتش و به دلبریاش از دخترها غبطه میخورد. به چیزهایی که خودش هرگز نداشت. پدرام یک پسر در حاشیه بود که نه در آن محله کوچک، نه در خانواده و نه هیچجای دیگر نمیتوانست خودی نشان بدهد. کیوان هیچکس را نداشت، این هیچکس را نداشتن شاید به ظاهر غم بزرگی محسوب میشد اما معنای عمیقتر آن این بود که هیچکس را نداشت تا تمام عمر بابتشان زجر بکشد. مثل پدرام مادری نبود که به خاطر مشکلات حاد جسمی و روانی مجبور شود ببردش آسایشگاه سالمندان و یک عمر عذاب وجدان بگیرد. یا خواهری که بی دلیل یک روزی از خانه فرار کند یا برادری که در کودکی از دنیا برود و پدری که سایهاش از سرشان کوتاه بشود. کیوان بچه سر راهی بود که پدر سعید زیر بال و پرش را گرفت و به او جا و مکان داد. با سعید و پدرام در یک کلاس درس میخواند اما دو سالی سنش بیشتر بود. با هیچکس صمیمی نمیشد. اهل دعوا بود اما زور نمیگفت. خوش چهره بود اما به خودش نمیرسید. مذهبی به نظر نمیآمد اما حجب و حیا داشت یا لااقل ادایش را خوب در میآورد. نه کسی دوستش داشت و نه هیچکس میتوانست نادیدهاش بگیرد یا از دیدنش پرهیز کند. حالا پدرام بی اختیار بین تمام خاطرات خوبی که میتوانست از کیوان به یاد بیاورد، سراغ تلخترینشان رفت. سراغ دردی که آن روزها فکر میکرد به خاطر کیوان به جانش افتاده و حتی الان که دیگر خبری از غلیان احساسات و قضاوتهای بچگانهاش نیست، باز هم نمیتوانست از آن بگذرد. به رویا فکر میکرد. به اولین و آخرین باری که از ته قلبش کسی را دوست داشته. دوست داشتن شاید کم باشد شاید بهتر است بگوییم به آخرین معبودی که یک پسر در نوجوانی برای پرستیدن انتخاب میکند. پدرام اما روی ابراز علاقه به رویا را نداشت. دلش هم نمیخواست به خواهرش بگوید یا حتی با سعید مطرح کند. ترس اینکه رویا به خاطر این علنی نشدن علاقهاش از دست برود دیوانهاش میکرد. پدرام قرابت خاصی با کیوان نداشت اما عقل نوجوانیاش میگفت بهتر است از کیوان کمک بخواهد. چنان شیفته اخلاق و درایت کیوان بود که فکر میکرد او حتماً یک راهی جلوی پایش میگذارد. روزی را یادش آمد که کیوان، بیرون از دکانِ پدرِ سعید رو به رویش ایستاد، دست سیاه و پینه بستهاش را روی شانههایش گذاشت و بهش گفت «من باهاش حرف میزنم. نگران نباش». پدرام که انگار از استیصال آن روزهایش رها شده بود بی اختیار همان دست سیاه و پینه بسته را بوسید و بغض کرد. گویی تمام امید و آرزوهایش را تحویل کیوان داده تا او برایش کاری بکند. با این حال وقتی کیوان برایش جواب آورد که نظر رویا نسبت به پیشنهادش منفی بوده، تمام آن چیزی که از کیوان در ذهنش داشت به همراه آن آمال و آرزوها فرو ریخت. حتی چند مرتبه که دل و جرئتش را پیدا کرده بود تا خودش با رویا حرف بزند، کیوان پیشنهاد داد که اینکار همه چیز را خرابتر میکند، او میگفت شاید گذر زمان نظر رویا را عوض کند. کیوان بود که پدرام را به سربازی رفتن ترغیب کرد تا رویا مرد شدن و جدیت پدرام را بیشتر و بیشتر درک کند. هنوز دوره آموزشیاش تمام نشده بود که خبر مرگ پدر و فرار خواهرش از خانه باعث شد از کرمان به شهرشان برگردد. وقتی رسید، مادر نامه خواهرش میترا که نوشته بود «من حالم خوبه ولی دنبالم نگردید» را نشان پدرام داد و گفت که پدرشان به خاطر همین رسوایی شب در خواب سکته کرده و کاری از دست هیچکس بر نیامده. محلهشان نه در شهر بود و نه آن قدر کوچک که روستا باشد. از آن شهرکهای کوچک حاشیه تهران که اکثر اهالی همدیگر را میشناختند. خانهها مدرنتر از دِه بود اما فرهنگ اهالی همان فرهنگ آبا و اجداد روستا نشینشان به حساب میآمد. آنجا هر خانواده اگر عزیزی را از دست میداد در گورستان مخصوص خودشان بدون هیچ تشریفاتی خاکش میکردند. روزی که پدرشان مرد، بی سر و صدا دفنش کردند چون نمیتوانستند پچ پچهای اهل محل را در مورد دختر فراری خانواده تحمل کنند. پدری که علم کش تاسوعا و عاشورا بود، حالا به بدنامی دخترشان شناخته میشد. کمی بعدتر مجبور شدند از آن محله هم بروند و ذره ذره بیماریهای روحی مادر به انبوه دردهای پدرام اضافه شد. حالا او مانده و غم کهنه مرگ برادر کوچکتر، فرار خواهرش از خانه، پدری که نیست، مادری که دیوانه شده، عشق بی فرجام رویا، رفتن از محله کودکیهایش و انزجار سربازی. همین باعث شد تا یک روز آن سقوط خودخواسته برای رهایی از این همه رنج را انتخاب کند اما از بخت بدش چیزی جز معلولیت عایدش نشد. مرگ پدر و قطع ارتباط با خانواده و دوست و آشنا به علاوه وضعیت مادر و هزینههای درمان بی حاصلش، باعث میشد روز به روز فقیرتر شوند و پدرام باید با همان وضعیتی که داشت کاری پیدا میکرد. از این شرکت به آن شرکت از این کارخانه به آن کارخانه، روزنامههای کاریابی دسته دسته روی هم انباشته شده بود و کسی حاضر نمیشد به پسری که راه نمیرود کار بسپارد. در یکی از همان روزهایی که پدرام مشغول پیدا کردن کار بود اتفاقی رویا را در یک شرکت دید که به عنوان کارمند آنجا مشغول کار شده. پدرام که دیگر آن نوجوان خجالتی چند سال قبل نبود و چیزی برای از دست دادن نداشت، جلو رفت. بعد از به جا آوردن رویا و باز شدن سر صحبت و فاش شدن دوباره آن احساسات؛ رویا با اطمینان به پدرام گفت که نه کیوان و نه هیچکس دیگر در مورد پدرام با او حرف نزده و در حالی که موهایش را که از زیر مقنعه بیرون زده، در دستش تاب میداد با شرمساری و حیا به پدرام نگاهی کرد و گفت «کاش همون موقع خودت جلو میاومدی و علاقت رو میگفتی. کاش خودم جلو میاومدم یا کاری میکردم که بفهمی منم…» پدرام در حالی که چشمهایش پر از اشک شده و عقل و احساسش به همان دوران نوجوانیاش برگشته بود با هیجان جواب داد «خب حالا… حالا که…» رویا با نگاهی که به پاهای پدرام و صندلی چرخدارش انداخت او را به دنیای واقعیت برگرداند و بعدش هم ادامه داد که «حالا من یک دختر دو ساله دارم و زندگی خودم رو تشکیل دادم… بهتره این آخرین دیدارمون باشه. تا همینجا هم درست نبود توی محل کارم با شما…» پدرام باز به پنجاه چند سالگیاش و به آن شب کزایی برگشت. به تابلوهای نقاشیاش در تاریکی نگاه میکرد و راضی به نظر میرسید که همین خرده استعدادش باعث شده از یک نقاش خیابانی به یک آرتیست نسبتاً اسم و رسم دار تبدیل شود و زندگیاش را بسازد. هرچند در طول این سالها مجبور شد مادرش را به آسایشگاه سالمندان بفرستد و حسابی تنها به نظر میرسید اما هنر آخرین پناهش به حساب میآمد. باری! تلفن همراهش را برداشت و به خاطر دو چیز به سعید گفت که فردا به دیدن کیوان میآید. اول برای اینکه فکر میکرد کیوان قرار است علت امتناع از حرف زدن با رویا را بگوید و دوم راز چنین فرجامی که کیوان دچارش شده را بفهمد. فردای آن روز وقتی پدرام لباسهاش را عوض میکرد و منتظر آمدن سعید میشد تا به ملاقات با کیوان برسند؛ به آینه نگاه میکرد، صدای گریه و زاری مادر آرزو از صبح زود که تابوت دختر بیچاره را آورده بودند در گوشش بود. تصمیم گرفت لباسش را عوض کند و با تنپوش مشکی از خانه بیرون برود. صدای آیفون خانه میآمد. پدرام که فکر میکرد دیرش شده و سعید منتظر اوست، بدون معطلی و توجه گوشی را برداشت و گفت «بیا بالا سعید جان» بعد هم درب آپارتمانش را برایش باز گذاشت. در حالی که داشت دکمههای رخت عزایش را میبست صدای باز و بسته شدن درب منزلش را شنید و گفت «من حاضرم سعید» اما جواب نیامد. کسی وارد منزلش میشد و پدرام هنوز در اتاق خوابش بود. یکی دوبار دیگر سعید را صدا زد اما جوابی نشنید. بوی عطر زنانهای را استشمام کرد و با کمی دلهره ویلچرش را به سمت پذیرایی برگرداند و از اتاق خارج شد. وقتی چشمش در چشم میترا افتاد برق از سرش پرید. خواهری که بیست و هفت سال پیش از خانه فرار کرده بود حالا رو به روی برادرش ایستاده. مثل شب گذشته قلبش با تمام سرعت به قفسه سینهاش میکوبید. عرق سرد کرد اما اتفاقات دیشب باعث شده بود نسبت به دیدن و شنیدن چیزهای غیر منتظره مقاومتر به نظر برسد. حالش بد بود اما از هوش نرفت. دلش میخواست خواهرش را بغل کند، از طرفی هم میخواست خودش را بی تفاوت یا شاید خشمگین نشان دهد. نمیدانست که خواهرش، عزیزترین کسی که در دنیا داشت برگشته یا قاتل پدر و عامل دیوانگی مادر. در حالی که بغض خوشحالی دیدن مجدد خواهر محبوبش نفسش را بند آورده دوست داشت میتوانست بلند بشود و با تمام توانش او را زیر مشت و لگد بگیرد. تلاش میکرد چیزی بگوید اما زبانش الکن شده. موهای بلند و پرکلاغی میترا حالا سفید و ژولیده به نظر میرسد. صورتش لاغر و زیر چشمانش گود افتاده. انگار که مردهای را با لباسی به جز کفن بزک کرده و از گور بیرون کشده باشند. به هر ترتیب این میترا بود که جلو آمد؛ برادر کوچکترش را در آغوش گرفت و دوتایی زدند زیر گریه. وقتی سیل سوالات بی امان پدرام روی سر خواهرش جاری شد، میترا از پدرام خواست که صبر کند تا به وقتش همه چیز را برایش توضیح بدهد.
– دیرمون نشه داداش؟
– تو از کجا میدونی قراره کجا برم؟
– امروز روز ملاقات کیوانِ.
– کی به تو خبر داد؟ مگر نمیدونی کیوان…؟
– لازم نبود کسی خبر بده کیوان خودش خواسته که منو ببینه.
– چطور ممکنه؟ اصلا چرا باید اون بخواد تو رو ببینه؟ این همه سال کجا بودی؟
– من چند ساله که برگشتم، همین دور بر بودم. پیدا کردنم اونقدرا سخت نبود.
پدرام با عصبانیت داد زد که «ما همه جارو دنبالت گشتیم» و بعد میترا با صدای بلندتر گفت «چند وقت؟ یک ماه؟ یکسال؟ دو سال؟ یا خسته شدید؟ یا شاید هم ترجیح دادین مرده باشم؟ این چند سال چطور؟ تلفنم؟ آیدی اینستا و فیس بوک؟ اینا رو هم چک نکردی؟»
پدرام هرچقدر میخواست وقاحت خواهرش را با سکوت پاسخ بدهد، اما پاهای علیل شده و رنجهای از سر گذشته اجازه نمیدادند. برای همین در جواب گفت:
– تو چرا نیومدی سراغم؟
– سخت بود داداش…
پدرام که حالا از سوالهای بی جواب ذهنش حسابی مستاصل شده بود با حالت پرخاشگرانهای سعی داشت از میترا جواب بگیرد که دو مرتبه آیفون خانه زنگ خورد. اینبار سعید بود. پدرام چارهای نداشت جز نگهداشتن استخوان لای زخم. فعلا از خیر سوالاتش گذشت و رفتند پایین. سعید با کت و شلوار و یک پیراهن یقه دیپلمات از ماشین پیاده شد. سعی داشت خودش را از حضور میترا متعجب نشان بدهد اما شاید چندان موفق به نظر نرسید. پدرام حس خوبی از این مواجه نداشت و هنوز یاد آن حرف و حدیثهایی که اهل محل پشت سر خواهرش میگفتند در سرش میپیچید. سعید دستپاچه به نظر میرسید. عرق روی پیشانیاش هنگام رانندگی این را نشان میداد. پدرام که از دیشب تا الان نسبت به ساعت ملاقات با کیوان متعجب شده بود از سعید پرسید:
– چرا گذاشتن این ساعت؟
– غیر از ما کسای دیگهای هم هستن که باید کیوان رو ببینن.
– هنوز نمیخوای بگی کیوان رو از کجا پیدا کردی و چی شده که …؟
– بهت که گفتم… تقصیر خودش بود.
– نتونستی کمکش کنی؟
– خودش نخواست.
پدرام به دستهای سعید روی فرمان ماشین نگاه میکرد. دستهایی که هنوز عادت قدیمیشان را ترک نکردهاند. وقتی سعید دروغ میگفت یا قرار بود حقیقتی را پنهان کند، انگشتهایش را درون هم قفل میکرد و مرتباً شستهایش دور هم میچرخیدند. میترا که گاهگاهی با سعید از طریق آینه اتوموبیل چشم در چشم میشد و او هم دستپاچگی و استرس سعید را متوجه شده بود؛ از صندلی عقب کمی خودش را جلو کشید و پرسید «دیرمون نشه یکم آهسته رانندگی نمیکنید؟ کیوان منتظره» سعید جواب داد «ترافیکه. کاش زودتر راه میافتادیم» پدرام رو به سعید کرد و گفت «تو مطمئنی ساعت پنج عصر…» سعید با علامت سر به میترا و پدرام جواب داد. طوری که با زبان بی زبانی از آنها بخواهد سکوت کنند. پدرام منظور سعید را فهمیده بود اما برایش سوال شده از بین مسیرهایی که منتهی به محل قرار است چرا سعید دورترین راه را انتخاب کرده؟ چرا انقدر آهسته رانندگی میکند؟ جواب این سوالها در ذهن آشفته سعید بود. پدرام شیشه ماشین را پایین داد و سیگارش را دود میکرد تا شاید کمی آرام شود. هرچقدر میخواست به جواب مشخصی در مورد کیوان، ملاقات امروزشان، حضور میترا و ارتباط میان این وقایع فکر نکند؛ نمیتوانست از نشخوار کردن ذهنش بپرهیزد. میترا روی صندلی عقب ماشین در حالی که همچنان اشک میریخت، گونهاش را به شیشه اتوموبیل چسبانده بود و به آسمان و آخرین ساعات روز نگاه میکرد. یادش میآمد به تجربه اولین عشق، نخستین لمس شدن، اولین مردی که در آغوشش گرفته بود. به دوست داشتنهای یواشکی به ترسها و به گناه کیبره شهوت. یادش آمد او بود که در ابراز عشق به کیوان پیش قدم شد. وقتی کیوان به حرمت پدرام امتناع میکرد، این میترا بود که برای رابطهشان اصرار میکرد. کیوان خودش هم به میترا علاقه داشت اما نمیخواست با خواهر بچه محلشان در ارتباط باشد. تا اینکه میترا آخرین برگش را هم بازی کرد. کیوانِ جوان هرچقدر هم که سعی میکرد آدم با معرفتی باشد، نمیتوانست در مقابل دختر زیبا روی خوش اندامی که با لوندی از میلش به هم آغوشی میگوید؛ مقاومت نشان بدهد. معلوم نبود اشکهای امروز میترا دقیقاً برای چیست؟ برای دلتنگی یا اتفاقی که برای کیوان افتاده؟ برای حامله شدنش از او؟ یا برای این همه سال دوری؟
مادرشان خیلی زود فهمید که میترا حامله شده و میخواست دخترش را نجات بدهد. میترا از یک طرف همچنان به نگه داشتن بچه به عنوان اهرم فشار کیوان اصرار داشت و فکر میکرد بالاخره کیوان جلو میآید و ازدواجشان سر میگیرد و از طرف دیگر علائم حاملگی و بی پولی برای سقط جنین و برگرداندن بکارت میترا و دستپاچگی مادر و دختر سبب شد تا پدرشان مشکوک بشود و وای که اگر میفهمید… نه مادر و نه میترا شک نداشتند که او دندان لق خانوادهاش را کنده و دور میاندازد. حالا میترا یاد آن شب آخر افتاد. شبی که مادرشان مجبور شده بود بین دختر و همسرش، دختر را انتخاب کند و با چیز خور کردن شوهرش کلک او را بکند و بعد هم دخترش را بسپارد دست اقوام دورشان تا از مرز کردستان ردش کنند. میترا به پدرام نگاه میکرد که اگر او نبود، اگر کیوان حجب رفاقت با پدرام را نداشت. کار به اینجا نمیکشید. نه پدرشان میمرد و نه مادر دیوانه میشد و نه خودش آواره و نه کیوان… با این همه دلش برای برادر تنهایش سوخت، جلوتر رفت دست و کشید روی موهای پدرام. پدرام هم که بغضش گرفته بود سرش را چرخاند و دستهای خواهرش را بوسید. میترا در حالی که گریهاش بند نمیآمد همچنان به نوزاد خودش و کیوان فکر میکرد به روزی که پسر یخ زدهاش را ده کیلومتر در کوههای مرزی ترکیه بغل گرفته و قبول نمیکرد بچهاش مرده باشد. به اردوگاه پناهندگان، اعتیاد و کارتن خوابیهایش، تن فروشی و آن همه مصیبتی که از سر گذرانده. یک ربع دیگر به ساعت پنج عصر باقی مانده بود و به طرز معجزه آسایی ترافیک باز شد. دیگر چیزی به ملاقات با کیوان باقی نمانده و این باعث شد خیال میترا و پدرام از بابت دیدن کیوان راحت شود با این حال سعید همچنان با پریشانی و حالت تهوع به رانندگی ادامه میداد. تصاویری از گذشته چنان با سرعت از جلوی چشمانش میگذشت که فرصت تمرکز بر جزئیاتش را نداشت. به برادر کوچکتر میترا و پدرام فکر میکرد که تابستانها برای یادگیری چرم دوزی به دکان پدر سعید میرفت. یک روزهایی پدر سعید، یک روزهایی کیوان و اغلب اوقات هم خود سعید شغل آبا اجدایشان را یاد شایان ده ساله میدادند. پدرام به شایان گفته بود که سعید را مثل برادر بزرگتر بداند. سعید روزهایی را یادش آمد که با شایان تنها میشد. پستوی مغازه، اجبار شایان و شهوت بی امانش. یک بار، دو بار، ده بار… به وقتی که شایان احساس گناه وجودش را گرفته و به ستوه آمد و نمیخواست به وسوههای سعید تن بدهد. صدای التماسهای شایان در گوش سعید میپیچید. سعید تهدیدش میکرد که اگر به هر دلیلی به مغازه نیاید، یا حرفی به کسی بزند، آبروی خودش را برده. پشت فرمان از یادآوری آن همه رذالت داشت بالا میآورد اما همچنان خاطرات مثل کنه به ذهنش چسبیده بودند. بگو مگو با شایان، هل دادنش، سر شایان که به میز چرم دوزی خورد و از حال رفت و سر رسیدن کیوان… کیوان متحیر بود اما چیزی نمیگفت اینکه چقدر از ماجرا دستگیرش شده برای همیشه مسکوت ماند اما نگفته هم مشخص میکرد که آن وضعیتی که دیده، باعث شده همه چیز را بفهمد. چند دقیقه بعد از التماس کردن شایان به سعید برای اینکه دست از سرش بردارد، حالا سعید باید به شاگرد پدرش تمنا میکرد که اولاً سکوت کند و ثانیاً کاری برایش انجام بدهد. کیوان که خودش را مدیون پدر سعید میدانست. فقط سکوت کردن را پذیرفت طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده. سعید که استاد فکر کردن درست در شرایط حساس به حساب میآمد، به خودش مسلط شد. شایانِ از حال رفته را به همراه چند تکه چرم و یک طناب انداخت پشت ماشین پدرش و به سمت آبگیر پشت کانال رفت. جایی که شنا کردن برای همه ممنوع بود اما شایان هر ازگاهی دزدکی برای آبتنی به آنجا میرفت. شب شده و شایان به خانه برنگشته بود. پدرش به سمت مغازه پدر سعید آمد تا سراغ بچهشان را بگیرد. سعید و کیوان بعد از پاک کردن آثار جرم هنوز داخل مغازه بودند. وقتی پدر شایان آمد سعید با خونسردی تمام گفت که شایان امروز نیامده و به کیوان اشاره کرد و گفت «ما از صبح منتظرش بودیم اما نیومد گفتیم شاید کاری داشته». کیوان با سکوتش حرفهای سعید یا بهتر است بگویم حرفهای پسر ولی نعمتش را تائید کرد. علاوه بر این دکان پدر سعید تک مغازهای به حساب میآمد دور از محل رفت و آمد ساکنین و خیال سعید از پیدا شدن هر شاهد دیگری راحت بود. پدر شایان که نگرانتر از قبل بود نمیدانست چکار کند. سعید پیشنهاد کرد چند گروه بشوند و دنبال شایان بگردند. بعد خودش جلوتر از همه به سمت آبگیر رفت و در تاریکی و سکوت آنجا، شیرجه زد زیر آب، طناب را از وزنهای که روی یک تکه چرم (که برای جلوگیری از ایجاد رد طناب روی پاهای پسر بیچاره) به پای شایان بسته بود باز کرد و او را بالا کشید. حالا حین رانندگی ماده تلخی در دهانش ترشح میکرد و مطمئن بود که درخواست کیوان برای ملاقات با پدرام و میترا برای اعتراف به همین موضوع بوده. سعید همیشه خوش شانس به حساب میآمد. خوش شانس از اینکه پدر پدرام به مامور و کلانتری متوصل نشد و جسد پسرشان را که فکر میکرد موقع شیرجه زدن سرش به سنگ خورده و از حال رفته، برداشت و به گور خانوادگیشان برد تا آنجا خاکش کنند و خوش شانس بابت اینکه بعد از این همه سال به واسطه شغلش در چنین بزنگاهی با کیوان مواجه شده و بدون اینکه خود کیوان متوجه این ماجرا بشود، در خواستش مبنی بر دیدار با پدرام و میترا به گوشش رسیده. حالا سعید فقط باید ده دقیقه دیگر شانس میآورد. هرچقدر نزدیکتر میشدند بنرهای تبلیعاتی کنار خیابان تغییر میکرد و پدرام با دقت بیشتری به آنها توجه نشان میداد. تصاویر همیشگی از شهدای جنگ با عکسهای تازه نصب شدهای با شعار «شهدای عدالت» و چهره قضات کشته شده از زمان لاجوردی تا امروز جایگزین میشد. پدرام فکر میکرد کیوان قرار است دلیل اجتناب از حرف زدن با رویا را به او بگوید. میترا تصور میکرد که کیوان شاید بخواهد از او طلب بخشش کند. اما سعید که همچنان میترسید نکند رازش فاش بشود، کوبید روی ترمز و یک ماشین هم از پشت بهشان خورد. سعید با آرامش پیاده شد و طوری رفتار کرد که بررسی خسارت ماشینش نسبت به ملاقات با کیوان مهمتر به نظر میرسید. میترا و پدرام که معنای گذر ثانیهها را خوب درک میکردند، تصمیم گرفتند با یک ماشین خودشان را به محل قرار برسانند و سعید هم که میدید کاری از دستش بر نمیآید به همان چهار پنج دقیقه وقت تلف کردن رضایت داد و قید تصادف را زد و از تقصیر راننده پشت سرشان هم گذشت. وقتی سوار شدند تلفن سعید زنگ خورد سعید در جواب کسی که پشت خط بود گفت «من تصادف کردم واسه همین دیر شد.» بعد کمی صبر کرد تا حرفهای طرف مقابل را بشنود و در آخر گفت «خب چارهای نیست کار رو طبق برنامه پیش ببرید.» پدرام و میترا درحالی که فال گوش ایستاده بودند متوجه شلوغی و جمعیت شدند. حالا خیلی نزدیک شدند. سعید مجبور بود سرعت ماشین را به حداقل برساند و به آرامی جلو برود. تپش قلب پدرام و اشکهای میترا و ترس سعید امانشان را بریده بود. یکم که جلوتر رفتند، سربازی از لا به لای جمعیت نزدیکشان شد و اشاره کرد که مسیر بسته و باید برگردند. سعید شیشه ماشین را پایین داد و کارت شناساییاش را جلوی سرباز گرفت و سرباز علاوه بر یک احترام نظامی راه را برایشان باز کرد. پدرام و میترا با اینکه کنجکاو شده بودند اما دل و دماغ سوال کردن نداشتند. بالاخره رسیدند اما نه آنطور که کیوان خواسته بود. هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صدای جمعیت اگرچه بلند بود اما هیچکدامشان انگار نمیشنیدند. آنها به آسمان نگاه میکردند، به مرد سیاهپوشی که گویی با طنابی به آسمان وصل شده و مثل آونگ تلو تلو میخورد. بالای سرش آسمان خورشید را ذبح میکرد و سرخی غروب رخت در دل آدمی میشست. در دور دست کلاغهای قصه کیوان میرفتند تا همچنان به خانهشان نرسند. چند زن چادری و یک دختر خردسال عباپوش جلوتر از جمعیت ایستاده بودند و کِل میکشیدند. چند مرد ریشو و تعدادی از جمعیت شعار میدادند و از چنین مرگی خرسند به نظر میرسیدند. میترا که دیگر طاقتش طاق شده بود با تمام وجود شروع کرد به جیغ زدن. پاهای کیوان آخرین بار تکان خورد و یک دقیقه بعد جرثقیل آوردش پایین تا پایان روز ملاقات با کیوان را اعلام کرده باشد. پدرام علاوه بر تمام چیزهایی که از کیوان در طول بیست و چهار ساعت گذشته در خاطرش مرور شده، یادش آمد که بزرگترها همیشه در موردش میگفتند زبان سرخ و سرتق بودنش سرش را به باد میدهد. او همچنان که خواهرش را در آغوش گرفته بود، به نامی ورای «انتها» در مواجه با تصویری که در برابرش قرار داشت فکر میکرد و سعید در حالیکه دکمه پیراهن یقه دیپلماتش را باز میکرد و نفس راحتی میکشید. ختم ماجرای آن روز را اعلام کرد و از ماموران خواست تا مردم را متفرق کنند.