روز اول
صدا میآمد. زشت. ناهموار. ناسور، ناجور، پشت سر هم، خِر، خِر، خِر، خِر، خِر. پتو را کشیدم روی سرم اما نمیشد. هِی میرفت و هِی میآمد جوری که طاقتم طاق شد؛ پشت سر هم، خِر، خِر، خِر، خِر، خِر. گفتم، عجب همسایههای بی مراعاتی. پتو را کنار زدم. ناراحت از جا برخاستم. ساکت شد. سکوت. آرامش. خواب. و… دوباره. همین که پلک سنگین شد، شروع شد. پشت سر هم؛ خِر، خِر، خِر، خِر، خِر. لعنت به این همسایه. بلند شدم. صدا از آپارتمانهای مجاور نبود، از آپارتمان خودم بود! ای وای که موش آمده. گشتم. گشتم. نبود. نمییافتمش. ساکت ایستادم تا خودش را نشان دهد؛ نیامد. پشت کمدها زدم تا بیرون بیاید؛ نیامد. کوبیدم؛ نیامد. موش زرنگی بود. بیشتر دقت کردم. صدا از دریچۀ کولر بود. پخش میشد توی ساختمان. جایش تغییر میکرد. سکوت میشد و باز میگشت. حرکت میکرد. با حرکت من حرکت میکرد. هوشمند. به یاد آوردم روزی را، سالها پیش، که گربهای در کولر خانۀ پدریام گیر کرده بود. اینجا آپارتمان بود! گربه آنجا چه میکرد؟! موش بود، موش. خرابکارترین موجود عالم. اگر میآمد تو چه؟ دریچههای کولر را بستم. عصبی بودم. لباس پوشیدم. صبحانه نخورده، رفتم. فرار کردم. رها کردم خانه را با او.
روز دوم
باز هم. صدا. صدا. صبح زود. زودترین موقع عالم. عنفوان خواب و بیداری. پتو را کشیدم. محکم. محکم تر. سفت تر. متکا را گذاشتم روی سرم. فشار دادم. نمیشد. بلند شدم؛ ساکت شد. خوابیدم؛ شروع شد. پشت سر هم. خِر، خِر، خِر، خِر، خِر. بلند شدم. باید مییافتمش. باید کولر را، دریچهها را، همه جا را به دنبالش میگشتم. باید هر چه بود، این مانع آرامش، از میان میرفت. صندلیها را جا به جا کردم. دَرِ تراس را گشودم. پرید. خودش بود. کبوتر. و رفت. نفس راحتی کشیدم. لااقل موش نبود. کبوتر بود. و رفت.
روز سوم
باز هم صدا، صدا. همان بود. خودش بود. کبوتر. برگشته بود. بلند شدم؛ ساکت شد. خوابیدم؛ شروع شد. در تراس را گشودم؛ پرید و رفت. و دوباره خواب از چشمان من رفت.
روز چهارم
صبح شد؛ آمد. صدایش. خِر خِرَش. دَرِ تراس را گشودم. پرید و خواب و آرامش را با خود برد. برد تا دورترین عمق پرواز. رفتم. صبحانه نخورده. درست نخوابیده. عصبی. از هر کس که میشد پرسیدم. گفتند، حتماً لانه ساخته و جفت گرفته. برگشتم. گشتم. درست میگفتند. بالای کولر بود. فضایی کوچک و تنگ که تاکنون به چشمم نیامده بود. چوبهای سست در هم تنیده شده. ویرانش کردم و نفسی به آرامش کشیدم. حتماً دیگر نمیآمد.
روز پنجم
باز هم صبح. باز هم آمد. خودش؛ خِرخِرَش؛ بی خوابی اش. پشت سر هم. خِر، خِر، خِر، خِر، خِر. دوباره صندلیها را کنار زدم. دوباره پرید و رفت. و دوباره خانه اش؛ همانجای سابق؛ انگار نه انگار که خرابش کرده بودم، درست به همان شکل، همان جا سبز شده بود، و… تخمی هم دورنش بود! زردتر و کوچکتر و بدشکلتر و کثیفتر از تخم مرغ. ای بابا. حالا که تخم گذاشته دیگر برو نبود. لباس پوشیدم. صبحانه نخورده. عصبی و ناراحت که با این مهمان ناخوانده چه باید کرد. هنگام باز کردن دَرِ ماشین به تراس آپارتمانم نگاه کردم. دو تا بودند. همین که من میرفتم، میرفتند سر خانه و زندگی شان. همینکه احساس خطر میکردند، میرفتند آن طرف حیاط مجتمع، روی چراغ بلند محوطه مینشستند. از این سو به آن سو میرفتند و بَغ بَغو بَغ بَغو میکردند. شاید هم بغ بغو نبود، شاید… شاید… بیشتر به هو… هو… شبیه بود. رفتم در مغازه اما حواسم به کار نبود. درست جواب مشتریها را نمیدادم. بیشتر سعی میکردم رَدِشان کنم. در فضای کم از این سو به آن سو میرفتم. همسایهها متوجه شدند. پرسیدند، چه شده؟ گفتم، کبوتری آمده. بعضیها خنده یشان گرفت. ای بابا؛ حالا گفتیم چه شده؛ انگار مار آمده خانه اش. یک نفر گفت، برو از سلمانی طبقۀ بالا بپرس. پرنده باز قهاریست. راست میگفت. دکانش پر بود از پرندههایی که نمیدانستم به آنها بُلبُل میگویند یا سحره یا چمی دانم چه. گفت چه شده؟ گفتم. گفت، اذیتِشان نکن، نفرینت میکنندا. گفتم چاره چیست، ذله شدم. گفت هر جور میلت است. تا تخم آن جاست آنها تکان نمیخورند. حالا تو هر کار میخواهی کن. تخم… تخم… تغییر مکان تخم. رفتم سراغ تخم. آرام، آرام. لانه را آرام بلند کردم که… همین که بلندش کردم تخم از میانش سر خورد و اُفتاد. پخش شد کف تراس. عجب خانۀ سستی! پرتش کردم بیرون. تراس را شستم. اَبر آوردمو و بریدمو و تکه تکه کردمو و جایشان را مسدود کردم. دیگر نمیتوانستند بیایند. نفس راحتی کشیدم. عصر که میرفتم سر کار، به بالا نگاه کردم. بیچارهها هِی میرفتند و باز میگشتند و نمیدانستند که خانۀشان چه شده و تخم کجا رفته و فاصلۀ بالای کولر چرا اینطوری شده. بالاخره خستۀشان میشد. حتماً میرفتند و دست از سر ما بر میداشتند.
روز ششم
صبح. خِر خِر. باز هم! دیگر چه شده؟ اَبرها را خورده بودند؟! پتو را کشیدم روی سرم اما نمیشد. پشت سر هم؛ خِر، خِر، خِر، خِر، خِر. ای بابا. بلند شدم. صندلیها را جا به جا کردم. در تراس را گشودم. دوباره آن جا بودند. پریدند و رفتند و روی پاتوقِ شان، چراغ بلند محوطه نشستند. چشمهایم داشت از حدقه در میآمد. لانه بود، تخم بود، کثافت هاشان بود، تکههای چوبِشان این طرف و آن طرف بود، اِنگار نه اِنگار که من این خانه و این تخم و این آت و آشغالها را ویران کرده بودم. همه چیز درست به همان شکل، فقط جایش عوض شده بود. روی حفاظ سیمانی تراس بود. عِین دفعۀ اول. عجبا! چه باید میکردم؟ نفس عمیقی کشیدم. خُب چاره چه بود؟ راهی نبود. باید صبر کرد تا بچۀشان به دنیا بیاید، شاید آن وقت دست از سر ما برداشتند و دست نورسیدۀشان را گرفتند و رفتند دنبال کار و زندگی شان. باید تحمل کرد. نکند یک وقت واقعاً نفرینم کنند؟ برگشتم. یک پایم را گذاشتم داخل که… اما… یادم آمد که چند روز بعد باید رختهایم را بشویم. اگر آنها آنجا باشند که نمیشود. لباسهای تازه شسته را به گند میکشند. چه باید میکردم؟
روز رختشویی
کیشتِشان کردم. لانۀشان را دوباره ویران کردم. زندگیشان را از هم پاشیدم. تخمشان را شکستم. رفتند و دیگر پیدایشان نشد.
آخیش!
حالا میتوانستم با خیال راحت به کارم برسم. تا میتوانستم این کار را به تأخیر انداخته بودم. شروع کردم. شستم و سابیدم و روفیدم لباسها را در لباسشویی. تمام شد. پَهنِشان کردم روی طنابهای در هم تنیده شده در فضای کَمِ تراس. چقدر بی چِرک و عرق زیبا به نظر میرسیدند. با رضایت عرق پیشانیم را گرفتم. پایم را گذاشتم تو که…
همین که رفتم اولینِشان آمد. نشست روی لباسِ تمیزِ عزیزِ من. حتماً قصد داشت رویش کثافت کاری هم بکند. فریاد کشیدمو و کیشتش کردم. رفت. رفتم. دوباره آمد. دوباره کیشتش کردم. رفت. من رفتم. دوباره آمد. خدایا چه باید بکنم؟ حتماً این نفرین شکستن تخمِشان بود. از فاصلۀ نزدیک خیلی بزرگتر از آنچه من فکر میکردم به نظر میرسیدند. دیگر مثل وقتی در حرمها میدیدمِشان زیبا نبودند. زشت بودند و کریه. آمدم داخل. دور خود میچرخیدم و نمیدانستم چه باید بکنم. از این سر سالن به آن سر و داخل این اتاق و آن اتاق میرفتم و مثل دیوانهها با خودم حرف میزدم. ناگاه نگاهم به تفنگ بادی پنج و نیم اُفتاد که زیرِ میزِ اتاقِ کنارِ تراس قرار داشت. چند لحظه به آن چشم دوختم. نگاهم چند بار میان کبوترها و تفنگ رَد و بدل شد. سرانجام به سمتش رفتم و برداشتمش. خاک رویش را تکاندم. بستۀ ساچمه کنارش بود. مسلحش کردم. اما درون تراس که نمیشد تیراندازی کرد. به شیشههای آپارتمان آن طرف خیابان نگاه کردم. تفنگ بادیه قویای بود و بردش زیاد. اگر تیرم خطا میرفت چه؟ تازه همین که من کنار تراس میرفتم، کبوترها پر میکشیدند و میرفتند. دوباره تفنگ به دست از این سو به آن سو رفتم و با خودم حرف زدم. فکری به ذهنم رسید. کبوترها را کیش کردم. همانطور که فکرش را میکردم، پر میکشیدند و میرفتند در پاتوقِ شان. پنجرۀ سمتِ راست اتاق کنار تراس را باز کردم. دید خوبی نداشت. سراغ پنجرۀ سمت چپ رفتم. دیدش عالی بود. یکیشان درست مقابلم بود. نشانه گرفتم. نفسم را حبس کردم. آرام… چکاندم.
بَنگ…
کبوتر تکان نخورد. با تعجب به او چشم دوختم. دوباره تفنگ را مسلح کردم. کمی به چپ نشانه رفتم. آرام…
بَنگ…
کبوتر کمی تکان خورد و به راست رفت. دوباره تفنگ را مسلح کردم. اینبار زیرش را نشانه رفتم. آرام…
بَنگ…
پر کشید و دور خودش چرخ خورد و در صحرای سمت چپ نشست. پرَ پرَ میزد. نمیتوانست بلند شود. زده بودمش اما نه به جای حساسش. سگی از کنار جاده منحرف شد و به سمتش آمد. بیشتر پَر پَر زد. توجهام رو به جفتش رفت. روی تیر چراغ نشست. مضطرب از این سو به آن سو میرفت و هو… هو… میکرد. سریع تفنگ را مسلح کردم. حالا پس از سالها قلقش دوباره دستم آمده بود. زیرش را نشانه رفتم و…
بَنگ…
پَر پَر زد و سرنگون شد. پنجره را بستم. خدا کند کسی ندیده باشدم که در مجتمع تیراندازی میکنم. تفنگ را در جای سابقش قرار دادم و جلوی لباسها نشستم. وقتی خیالم راحت شد، دَرِ تراس را بستم.
چند روز بعد
داشتم ناهار میخوردم که دوباره آمد. خودش بود. همان صدا. همان بَغ بَغو. همان هو هو. دیگر به خوبی میشناختمش. عصبی به سمت تراس دویدم. هیچ چیز نبود. حتماً خیالاتی شده بودم. نفسی کشیدم و دوباره سر سفره نشستم. چند دقیقه به سکوت گذشت اما…
اینبار خیالات نبود. دقت کردم تا منشأِ صدا را بیابم. بله درست بود. دوباره کبوتر بود و دوباره هم دو تا بودند. سایه هاشان از پشت همان پنجرهای که من به قبلیها شلیک کردم بودم پیدا بود. درست همان جایی که تفنگ را گذاشته بودم تا ثابت بماند و تیرم خطا نرود. آرام دو لنگۀ ابتدایی پرده را از هم باز کردم. صداشان قطع شد. خیلی خیلی آرام بند پرده را کشیدم و آن را کنار زدم. یکیشان پرید و رفت. احتمالاً کبوتر نَر بود. آن یکی بی صدا و مبهوت در لانه نشسته بود. سر سفره رفتم و مشتی برنج برداشتم. آرام دریچه را باز کردم. همین که لبۀ در باز شد، دومی هم پرید و رفت. برنجها را آنجا ریختم و دریچه را بستم. تا چند روز وقتی از خواب بلند میشدم، اولین کارم این بود که آن پرده را کنار بزنم و به برنجهای دست نخوردهای که هر روز پلاسیدهتر میشدند چشم بدوزم. کبوترها هرگز باز نگشتند.