نصف شب بود؛ نحسی و بدبختی سایهی سنگینش را روی تمام شهر انداخته بود و توی کوچهها جنبندهای جرئت بیرون آمدن نداشت. من نشسته بودم سر بساطِ منقل و سیگار میکشیدم؛ یک شیشه از «خون تمیز[۱]» هم کنار گذاشته بودم که بعد از بیرون آمدن تمام «خون کثیف[۲]» از بدنم، تزریق کنم بلکه این لکهی چرکین که از سر شب به جانم افتاده برای چند ساعت من را به حال خودم بگذارد. احساس کردم که توی یک ماه اخیر مصرفم بالا رفته و دیگر با مقادیر قبلی نمیتوانم ادامه بدهم، با این حال دکتر مقدار بیشتر برایم تجویز نمیکند که به مصرف خون تمیز معتاد نشوم. با این وجود صدایی انگار از درونم میگفت که میتوانم همین مقدار باقیمانده را با آب قاطی بکنم و به خودم تزریق بکنم. به هر حال باید یک جوری امشب را به سر میرساندم و تصمیم گرفتم یک ذره بیشتر از دفعات قبلی از خودم خون بکشم.
همین جور که در حال کشیدن خونهای کثیف از اطراف مغزم بودم، احساس میکردم توی سرم دارد خالی و سبکتر میشود و مغزم مثل اسفنج در حال خشک شدن، توی خودش مچاله میشود؛ بعد احساس کردم سرم گیج میرود و همه چیز دورم میچرخد. برای چند دقیقه احساس تعلیق داشتم و به یک باره انگار همه چیز سیاه و تیره شد؛ تمام حسها از بین رفت و احساس کردم بین دو جهان گیر افتادهام؛ با این حال نه از جهان مادی و نه از عالم معنا هیچ درک و شهودی نبود و هر چی بود فقط سیاهی محض تا بیانتها بود.
توی همین احوالات معلق بودم که صدایی ضعیف انگار ته چاه به گوشم خورد: «اینجایی؟» جا خوردم. بعد احساس کردم روحم به سمت یک نقطهی روشن، یک پرتگاه در آن سوی ناکجا آباد تاریکی کشیده میشود؛ به خودم که آمدم دیدم توی یک اتاق هستم در کنار دختری رنگ پریده با موهای بلند مشکی که تا کمرش ادامهدار بود؛ برایش دست تکان دادم و سلام کردم ولی انگار نه من را میدید و نه میشنید؛ ولی با این حال احساس کردم که حضورم را درک میکند.
دختر لباس سفید و باوقاری پوشیده بود و روی سرش یک نیمتاج ظریف با دانههای مروارید قرار داشت. روبهروی دختر یک تشت بزرگ از مایعی قرمز رنگ بود که به نظرم خونهای کثیف میآمد؛ اندازهی حداقل پنجاه نفر آدم بالغ و افسردهی حاد، خون کثیف توی تشت بود؛ هر چه فشار آوردم بوی تندی را که معمولاً از خون کثیف میآید نتوانستم استشمام بکنم؛ با این حال از رنگ و ظاهر و نحوهی موج برداشتنش توی ظرف مطمئن شدم که همان محلول خون کثیف است. همین طور که با تعجب به تشت خونهای کثیف نگاه میکردم، دختر سفیدپوش یک پیاله از آن پر کرد و یک نفس سر کشید.
وقتی خون توی پیاله را قورت میداد از شدت تلخی و بوی بد، جهرهاش در هم میشد؛ با این حال تا به خودم آمدم یک پیاله دیگر پر کرد و باز سر کشید. پیالهی سوم را داشت پر میکرد که با تمام وجود فریاد زدم: «چیکار میکنی؟» یک لحظه از خوردن دست کشید. نگاهی به سمت من روانه کرد ولی مشخص بود که من را با چشم نمیبیند؛ بعد احساس کردم همان صدای نازک و ضعیف سابق به گوشم میخورَد، در حالی که لبهای دختر تکان نمیخورد. صدا گفت: «دارم خونهای کثیف میخورم.»
گفتم: «برای چی؟ این خونها همهاش درد و رنج مردمه. تو میخوری که چی بشه؟»
+ چون وظیفهی من خوردن رنج مردممه.
– وظیفه؟ مردمت؟ تو کی هستی؟
+ اسمم گیشاست.
روی قفسهی سینهاش جای یک سوراخ بزرگ بود؛ انگار مستقیم از قلبش شلنگ وصل شده و به دفعات خون از آنجا بیرون کشیده شده باشد؛ گفتم: «گیشا؟ الههی عشق ناکام؟»
جواب داد: «آره» بعد بدون اینکه به من نگاه کند لبخند مهربانانهای زد. خندهاش جوری بود که شکفتن غنچهای را توی قلب خودم احساس کردم. گفتم: «به چی میخندی؟»
باز بدون اینکه لبهایش تکان بخورد گفت: «حالت بهتر شده؟ بالأخره نگار رو فراموش کردی؟»
جا خوردم؛ پرسیدم: «تو نگار را از کجا میشناسی؟»
+ من خیلی چیزها میدونم. همهی درد و رنجی که میفرستید میاد اینجا پیش من.
– یعنی، تو خون کثیف را میگیری و به جاش خون تمیز تحویل میدی؟
+ آره
– چرا؟ چرا مجبوری درد و رنج بقیه را بخوری؟
+ یکی به هر حال باید این کار رو بکنه؛ الآن هم نوبت منه.
– تا کی؟ تا کی باید این کار را بکنی؟
+ تا وقتی یکی دیگه پیدا بشه.
یک نگاه به سر و وضعش انداختم؛ دست و پاهای نحیف و انگشتان کشیدهاش را نگاه کردم و باز به جای زخم روی قفسهی سینهاش دقت کردم. دور زخم از بس از آنجا خون کشیده بودند سیاه شده بود و باد کرده بود؛ گیشا یک پیالهی دیگر هم سر کشید، بعد با گوشهی دستمال، خیلی با وقار و اشرافگونه گوشهی لبش را تمیزکرد. روی دستش یک زخم کوچک دیگر دیدم که از مچ تا میانههای ساعد کشیده شده بود و به نظر میآمد با یک چیز تیز مثل تیغ ریشتراشی بریده باشد. گفتم: «این زخم دستت مال چه زمانیه؟» گفت: «مال خیلی وقت پیشه؛ یادم نیست دقیقاً چی شده بود. از وقتی اومدم اینجا، گذشته کمکم فراموشم شده.»
آخرین پیاله را از توی تشت پر کرد؛ گفتم: «یادت نیست چطور سر از اینجا در آوردی؟» گفت: «مثل تو شدم؛ یک شب که تمام مصیبت دو عالم روی سرم خراب شده بود، رگ دستم را بریدم و از حال رفتم؛ وقتی به هوش آمدم اینجا بودم.»
– یعنی من قراره جای تو را بگیرم؟
+ مجبور نیستی. هر بار که یک نفر به خاطر غم از دست دادن عزیزی میاد، دوتا راه جلوی پاش قرار داره؛ میتونی بمونی جای من، میتونی بمیری.
– اگه بمیرم، از این غم راحت میشم؟
+ نه، عشقت بعد از مرگ هم تو قلبت میمونه.
– اگه اینجا بمونم چی؟
+ اگه بمونی فراموشش میکنی؛ ولی باید تا پیدا شدن نفر بعدی به بقیهی رنج دیدهها کمک کنی؛ باید قلبت رو فدا کنی و خون تمیز براشون درست کنی؛ حالا تصمیمت چیه؟
گیشا دستش را به طرفم دراز کرد؛ چهرهی نگار را با موهای پیچدار و صورت گرد و چشمهای پفدارش توی ذهنم آوردم؛ لبخندی که هیچ وقت مال من نشد دیوارهای قلبم را به هم فشار میداد. خواستم دست گیشا را بگیرم ولی در آخرین لحظه نظرم برگشت؛ گفتم: «ترجیح میدم با این غم که مال خودمه تا ابد ادامه بدم». گیشا با سر تأیید کرد و دستش را پس کشید. احساس کردم یک قطره اشک از گوشهی چشم جسدم پای منقل روان شد. در همین حال رو به گیشا تعظیم کردم؛ بعد احساس کردم بین من و او فاصله میافتد و روشنایی اتاق، در پسزمینهی تاریک دورتر و دورتر میشود…
[۱] خون تمیز: محلولی دستساز که برای انسانهای افسرده تجویز شده و از طریق رگ تزریق میشود. به دلیل تقابل با «خون کثیف» به آن خون تمیز یا اوپتیموپلاسم هم گفته میشود.
[۲] خون کثیف یا پسیموپلاسم: خون گرفتهشده از قسمتهای خاصی از مغز انسانهای افسرده است که تصور میشود عصارهی همهی مشکلات و افسردگیهای آنان در آن قرار دارد. برای درمان افسردگی خون کثیف را هر از چندگاهی با خون تمیز جایگزین میکنند تا به مرور سم از بدن فرد افسرده خارج شود.





