2025-06-03_151609

درخت توت

نگار سلیمانی‌فر

درخت مقابل خانه توت داده است. هوس می‌کند یکی از توت‌ها را بچیند. دست‌هایش را آنقدر بلند میکند که دست‌هایش کشیده می‌شود و تنش کشیده‌تر و بعد پرت میشود پایین…

درخت مقابل خانه‌ام توت داده است. توت‌ها به زمین می‌افتند. طاهره خانم پارچه‌ای روی زمین گذاشته است و هر دو روز یکبار می‌آید و توت‌های ریخته بر روی پارچه را در سبدی خالی می‌کند. دوباره پارچه را پهن می‌کند و می‌رود تا دو روز دیگر. زنی است با چادر مشکی به سر و عینکی با فریم بی‌رنگ به چشم. سه ماه که پیش که تازه به اینجا آمده بودم چادرش گل‌های بنفش داشت اما حالا گویی آن را برعکس به سر می‌کند طوری که فقط سیاهی باقی می‌ماند. ظرف‌ها را که می‌شویم صدای او را می‌شنوم که از دیوار پشت آشپزخانه می‌آید. گاه آواز می‌خواند و گاه دعا. گاه داد می‌زند که از دست شما خسته شده‌ام. دندان‌هایش زرد است و نامش را از فریادهای گه‌گاه‌هایش فهمیده‌ام:«ای طاهره تو چقدر بدبختی. از هیچ چیز شانس نیاورده‌ای. خاک بر سرت طاهره. طاهره‌ی فلک زده.»

ظرف‌ها را که می‌شوید صدای برخوردشان در گوش‌هایم می‌پیچد. آن‌ها را طوری به هم می‌کوبد که هربار فکر می‌کنم همین حالا است که یکی از آن‌ها بشکند. اما تا به حال صدای شکسته شدن ظرف‌ها را نشنیده بودم تا یک بعداظهر ابری که صدای شتلق در آشپزخانه بلند شد. به گمانم چینی ظریفی بود چرا که صدای شکستن آن زیر و ادامه دار بود. شبیه به آن ظرف‌های فرانسوی که وقتی به سرامیک‌های آشپزخانه برخورد می‌کنند هزار تکه می‌شوند. قبل از اینکه صدای شکسته شدن ظرف به پایان برسد، صدای طاهره خانم آمد که:«خدا باعث و بانی‌اش را لعنت کند.» صدای مردانه‌ای به آرامی گفت:«دوباره می‌خریم.» به گمانم شوهر طاهره خانم بود. آقا ایرج. همان صدایی که هر از چند گاهی فریاد می‌زند «ایرج» اینبار فریاد زد که:«دوباره می‌خریم؟ هه! آقا را باش، میگوید دوباره می‌خریم. با کدام پول؟ پول هم که بدهی از این ظرف‌ها دیگر هیچ جا پیدا نمی‌شود. باید هزار برابر پول بدیم تا جنس آشغال بخریم. همان را هم دیگر نمی‌توانیم بخریم. هه! دوباره میخریم. حتما! اصلا دو دست می‌خریم. دو دست می‌خریم و یک دست را قاب می‌کنیم و می‌زنیم به دیوار.»

آقا ایرج دوباره تکرار کرد:«دوباره می‌خریم.» طاهره خانم فریاد زد:«ای طاهره‌ی بدبخت با این شوهر احمق‌تر از خودت. مردک مافنگی از کدام گورستانی پول می‌آوری که دوباره بخری؟» به دنبال صدای او صدای شکسته شدن ظرف دیگری آمد. صدایش به مثابه صدای قبلی بودم و من حدس زدم که از همان ظرف قبلی باشد. شوهر طاهره خانم صدای ضغیف و رو به موتی دارد. به گمانم تریاک هم مصرف میکند. برای اینکه هر از چند گاهی بوی تریاک از خانه‌ی آن‌ها به خانه‌ی من می‌آید. اما صدای ظرف دوم که بلند شد صدای او هم بلند شد:«دوباره می‌خریم. دوباره بهتر از آن را می‌خریم.» این اولین بار بود که صدای فریاد آقا ایرج را می‌شنیدم. گوش‌هایم تیزتر از قبل شدند. پشت دیوار ایستاده بودم تا بفهمم ظرف دوم را کدام یک از آن‌ها شکسته است و بالاخره تکلیف این ماجرا به کجا میرسد که زنگ تلفنم به صدا در آمد. آن را برای ساعت هفت عصر تنظیم کرده بودم. با این فکر که این دعوا، مثل دعواهای قبلی این دو نفر به زودی به سکوت و خارج شدن آقا ایرج از خانه ختم می‌شود خودم را از کنار دیوار به سمت اتاق کشاندم. چمدانم را برای بار نمی‌دانم چندم زیر و رو کردم. احتمال اینکه چیزی فراموش کرده باشم بسیار پایین بود زیرا که تمام خانه را خالی کرده بودم و کلید را هم قرار بود برای صاحبخانه زیر پادری بگذارم. پشت پنجره رفتم و برای بار آخر به درخت توت نگاه کردم. پارچه‌ی طاهره خانم هنوز زیر آن پهن بود اما توت‌های رویش دیگر به درشتی قبل نبودند. با چمدان‌ها از اتاق بیرون آمدم و تمام خانه پنجاه متری را یک دور زدم. به آشپرخانه رفتم. صدایی نمی‌آمد. دکمه‌گرفتن تاکسی را روی تلفن همراهم زدم و بدون منتظر ایستادن با خیالی بین راحتی و ناراحتی از در بیرون زدم. کلید را زیر پادری گذاشتم. چمدانهایم را در آسانسور گذاشتم و دکمه‌ی طبقه همکف را زدم.

در رو به بسته شدن میرفت که دستی نگهش داشت. آقا ایرج بود. با اخم‌هایی گره خورده و نگاهی که به زمین بود. حدسم درست بود. دعوایشان زود و با خروج آقا ایرج از خانه به پایان رسیده بود. چمدان را که کنارم دید پرسید:«به فرودگاه میروی؟» گفتم:«بله.» گفت:«مهرآباد یا امام؟» گفتم:«امام.» گفت:«با تاکسی می‌روی؟» گفتم:«بله.» به همکف رسیدیم. « صد میگیرم تاکسی را میفرستم که برود.» گفت و منتظر نگاهم کرد. فکر نکردم. گفتم:«باشد.»

آسمان رو به تاریکی میرفت و دست‌هایم رو به سردی. آقا ایرج راننده تاکسی را فرستاده بود که برود. مرد راننده اخمی کرده بود، زیر لب فحشی داده و تخته گاز رفته بود. صندوق عقب پراید آقا ایرج پر بود، پس مجبور شدیم چمدان‌ها را روی صندلی‌ها جا بدهیم. صد تومان نقد به او دادم و در صندلی عقب کنار چمدان بزرگتر چپیدم و راه افتادیم. همینطور که از خیابان‌های شلوغ و گاه خلوت میگذشتیم به این فکر میکردم که از او بپرسم در خانه چه گذشت یا نه. چشم‌هایم خیابان‌ها را میدید. آدم‌ها و ماشین‌هایشان را. همه را گویی لایه‌ای از خاکستر تار کرده بود. خاکستر شهر. یا شاید خاکستر افکار پشت چشم‌هایم. فکر اینکه این آخرین شبی است که این همه را میبینم، و هزار فکر دیگر. مهی از افکار مبهم ذهنم را غلغلک میداد که بی‌‌هوا مه و سکوت را همزمان شکستم و پرسیدم:«صداهایی از خانه‌تان می‌آمد. صدای شکسته شدن چیزی. مشکلی پیش آمده بود؟» با این سوال فضولی کرده بودم و به دنبالش حس خجالت مرا دربرگرفت اما حداقل کمی از آن همه مه و خاکستر دور شدم. آقا ایرج کمی درنگ کرد:«در خانه .. یک بشقاب شکست. دوباره میخریم. فقط یک بشقاب بود. یک بشقاب..». آرام و آهسته حرف می‌زد. گویی که در ذهنش دنبال کلمات می‌گشت و آن‌ها را به سختی می‌یافت. یکهویی حرف را عوض کرد و گفت:«آن مغازه را می‌بینی؟ آنجا، سر نبش.» و به سمت چپ اشاره کرد. «زمانی اندازه‌ی پانصد هزار تومن بود. من با پولم می‌توانستم آن را بخرم اما من چه کردم؟ این لگن را خریدم. چه کسی فکرش را می‌کرد؟ گفتم ماشین می‌گیرم و کار می‌کنم. مغازه چه به دردم میخورد؟ من که کار بلد نیستم.»

حرف زدنش سرعت گرفته بود. حالا برعکس قبل کلمات قبل از آنکه او بخواهد پیدایشان کند از دهانش بیرون می‌ریختند. «ارزش این لگن حالا چقدر است؟ مفت نمی‌ارزد. حتی به زور حرکت میکند. کمرم رفته است. زانوهایم درد میکنند. اما آن مغازه.. همان مغازه حالا ده برابر زندگی من می‌ارزد.» مغازه حالا پشت سر ما بود. آنقدر سریع از آن گذشته بودیم که حتی نفهمیده بودم در آن چه می‌‌فروختند. اهمیتی هم نمی‌داشت .در جواب آقا ایرج سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم، اما یادم آمد که او مرا نمی‌بیند، پس مجبور شدم بگویم:« متوجهم.» اما آنقدر دیر گفته بودم متوجهم که او پرسید:«چه؟» گفتم:«حرفتان را تایید کردم.» گفت:«ای بابا..‌ای بابا.. یک عمر اشتباه زندگی کردیم.» گفت و سیگاری روشن کرد. باد دودش را به داخل میزد. دستم را جلوی بینی‌ام گرفتم. پرسید:«دودش که اذیتت نمی‌کنه؟» جواب دادم:«کمی.» سریع جوابم را عوض کردم و گفتم:«نه.» و با کمی دلهره و تپش قلب ادامه دادم که:«اگر که یک نخ هم به من بدهید.» سیگار گرفتن از مرد همسایه آخرین چیزی بود که فکرش را میکردم اما او در سکوت یک نخ سیگار از پاکتش بیرون آورد و به سمت من گرفت. پرسیدم:«فندک هم دارید.» فندک را در دست‌هایم گذاشتم. سیگار را آتش زدم و به اولین و آخرین سیگارم در تهران پکی زدم. پرسیدم:«ظرف دوم را کدام یکی از شما شکست؟» اما صدای باد در ماشین پیچید و صدای من را با خود برد.

حالا در اتوبان بودیم و ماشین سرعت گرفته بود. سیگارش که تمام شد، آن را از شیشه بیرون انداخت. من هم به تبعبت از او سیگاری که تا نصف کشیده بودم را از شیشه بیرون انداختم. سرفه‌ام گرفته بود و از خیر تمام کردنش گذشتم. به آقا ایرج نگاه کردم. صورتش چروکیده بود و سیاه. شیشه‌ی ماشینش خاک گرفته بود. قطره‌ای باران زد. آرام آرام سرعتش بیشتر شد. شیشه پاک کن را روشن کرد. به سختی کار میکرد و قژقژ صدا میداد. گفتم:«گویی میخواهد از جا در رود.» گفت:«چند ماهی همینطور است. حالا یک روز درستش میکنم.» یک روز. در دو طرف اتوبان پر بود از بنر. رنگ داشتند اما گویی همه پشت هاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از خاکستر پنهان شده بودند. همان خاکستر قبلی. همان مه. «برای همیشه میروی؟» آقا ایرج پرسید و مرا از مه بیرون کشید. «همیشه را نمیدانم.» «مگر میشود ندانی؟» گفت و ادامه داد:«فکر برگشتن را نکن.» جوابی ندادم. حتی نپرسید کجا میروم. کمی گاز داد و دوباره دنده را عوض کرد و ترمز گرفت. تصادف شده بود و در اتوبان ترافیک راه انداخته بود. قرمزی چراغ ماشین‌ها از هاله‌ی خاکستری گذشت و سپس در شیشه‌ی نصف به خاک و نصف به باران نشسته شکست و در چشم‌هایم سوسو زد. «خدا کند سیل نشود.» تا او این را گفت قطرات باران شدت گرفت. گفتم:«سیل شد گویی.»

شیشه پاک کن به زور قطرات را به اطراف پخش می‌کرد و چندتایی را جا می‌گذاشت. چراغ‌های قرمز در قطرات باران می‌شکست و تصویر روبه رو را تار میکرد. ساعت به سرعت میگذشت و فکر اینکه به پرواز نرسم گه گاهی ذهنم را غلغلک میداد اما گویی تمام اضطراب ساعت‌های قبل با شیشه پاک کن به اطراف پخش میشد و حالا فقط باران را میدیدم و ترافیک و غم. دیر رسیدن به پرواز ذهنم را مشغول نمیکرد. حتی گویی در گوشه‌ای از ذهنم انتظار آن را می‌کشیدم. حال که همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود و شبهه و شکه‌ای در کار نبود گویی در انتظار اتفاقی بودم که گند بزند به همه چی. نگاهم را از شیشه‌ی روبه‌رو گرفتم و نگاهی به سمت چپم انداختم. پسرکی از پشت شیشه‌ی ماشین بغلی با چشم‌هایی گرد شده به من زل زده بود. تیشرتی قرمز به تن داشت و مدام وول میخورد. به او زبان درازی کردم. چشم‌هایش گردتر از قبل شد و برگشت و به خانمی که کنارش نشسته بود نگاه کرد. نگاهم را از او گرفتم و به سمت آقا ایرج برگشتم و پرسیدم:«ظرف دوم را کدام یکی از شما شکست؟» اما صدایم در صدای بوق ماشین‌‌ها که به ترافیک معترض بودند حل شد و به او نرسید.

بالاخره رسیدیم. ساعت نزیک ده بود. درست به موقع. آقا ایرج کنار فرودگاه پارک کرد و کمکم کرد چمدان‌ها را از ماشین بیرون بیاورم. هر دو چمدان را گرفت و راه افتاد به سمت فرودگاه. گفتم:«خودم می‌برم. لازم نیست شما بیاید. جریمه می‌شوید.» همینطور که می‌رفت و من را دنبال خود می‌کشاند، گفت:«نه اینطور خیالم راحت‌تر است. تا داخل می‌آورم و سریع برمیگردم.» داخل فرودگاه که شدیم شلوغ بود و صف طولانی. با آقا ایرج خداحافظی کردم و وارد صف شدم. بارها رفتند. آدم‌ها رفتند و من به دنبال آن ها. پاسپورت‌هایشان چک شد و پاسپورت من نیز. ممنوع‌الخروج شده بودم. چمدان‌هایم را پس که گرفتم در فرودگاه نماندم. نمیدانستم چه کنم اما دلم هوای بیرون را میخواست. هوای بارانی را. بیرون رفتم. روی چمدان بزرگترم نشستم و به آدم‌ها نگاه کردم. خانمی که گل به دست داخل رفت. دختری که در کنار خانواده‌اش گل به دست بیرون آمد. مردی که دیرش شده بود و از تاکسی به دو بیرون رفت. دو مرد در انتظار ماشین. و چند راننده تاکسی در انتظار مسافر. خانمی که اشک‌هایش را دستمالی پاک کرد. پسرک تیشرت قرمز به تن را دیدم. حالا دست در دست آن زنی است که کنارش بود. مرا ندید. رفتند. بلند شدم و کمی راه رفتم. آقا ایرج هنوز آنجا ایستاده و با مامور درگیر بود. جریمه شده بود. مرا که دید، در جا ماند. «پس تو چرا اینجایی؟» نمی‌دانستم که چه بگویم. کمی نگاهش کردم. پرسیدم:«یک نخ دیگر سیگار دارید؟» با گیجی پاکتش را جلو آورد. نخی برداشتم. با فندک برایم روشنش کرد. به دومین سیگارم در تهران پکی زدم. پرسیدم:«راستی آخر سر نشد بگویید. ظرف دوم را کدام یکی از شما شکست؟»

درخت مقابل خانه توت داده است. هوس می‌کند یکی از توت‌ها را بچیند. دست‌هایش را آنقدر بلند میکند که دست‌هایش کشیده می‌شود و تنش کشیده‌تر و بعد پرت میشود پایین. بر روی پارچه پر از توت طاهره خانم. لباس‌هایش رنگ سرخ می‌گیرند. یا هر رنگی که توت می‌تواند باشد. با کشش صدای بدنش سرها بیرون می‌آیند و دوباره به داخل برمیگردند. .فقط آقا ایرج که در تراس نشسته و بالای منقل است، همچنان نگاه می‌کند. از بالا داد خفیفی میزند که:«حالت خوب است؟» میگوید:«به گمانم.» کمی بعدتر ادامه می‌دهد:«اما میتوانست بهتر هم باشد.»

کتابستان

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون