کل هفته، شب و روز به چهار بعد از ظهر جمعه فکر کردم و هزار و یک بار همه چیز رو تو سرم شمردم و زیر و رو کردم. یک لحظه مطمئن بودم و لحظه دیگه ته دلم حسابی خالی شده بود. هرچی که بود، اونقدر صبرکردم و نخوابیدم که بالاخره جمعه از راه رسید و من از دو ساعت قبل، پای چنارهای بلند ناژوون وایساده بودم و این پا و اون پا میکردم. چله تابستون بود و سر سوزن هم باد نمیاومد. خورشید صاف تو سرم میکوفت. حتی یه وجب سایه هم زیر اون چنارهای بیسر و پا پیدا نمیشد. همشون گری گرفته بودند و دیگه برگی براشون نمونده بود و شده بودند یه مشت تنه لخت و توخالی.
اونقدر این پا و اون پا کردم و هزار بار همه حرفا و حرکات رو تو سرم مرور کردم که دیگه خودم هم خسته شدم و به امون اینکه حالا دیگه باید پیداش میشد، رفتم و روی یه تپه خاک که مثل آتیش داغ بود نشستم و به رودخونه خشکیده خیره شدم که تنش توی آفتاب جز میزد و میسوخت.
از سر بدبختی بود که ساعتم رو نیاورده بودم و دمبهدم میباست هر تکوتوک آدمی که اونورا آفتابی میشد رو گیر میآوردم و هوار میکشیدم و ساعت میپرسیدم. همه زمین رو گر گرفته بود و حس میکردم که قراره مغزم آب بشه و شرشر از دماغم بیرون بریزه. با هزار بدبختی و هزار بار بالا و پایین رفتن و دور چنارها تاب خوردن و هزار جور کشوقوس دادن به خودم بود که بالاخره ساعت چهار شد. قلبم مثل گنجشک زیر پیرهنم دلدل میزد و پاهام از حرکت وای نمیسادند. همه ور رو سرک میکشیدم و میدونستم که ممکنه دیرتر بیاد. از تشنگی لهله میزدم و از ترس اینکه مبادا سر برسه و اونجا نباشم، جرئت نمیکردم که برم و یه قلپ آب توی حلقوم خشکیده و مثل خاکتلخ شدهام بریزم.
همینطور که با نگاهم همه جا دنبالش میگشتم، از اون دور دست، جایی بین آخرین ردیف چنارهایی که معلوم بودند و آفتاب از بالای سرشون صاف توی چشمام میریخت و نگاهم رو تار کردهبود، سایهای رو دیدم که دلدل میزد و همینطور بهم نزدیک و نزدیکتر میشد. چشمام نا نداشت و میسوخت و نمیتونستم درست ببینم. سرتاپام شروع به خاریدن کردهبود.
هزار بار زور انداختم روی چشمام تا بتونم اون رو از سایه غریبی که لابهلای درختای آفتابسوخته و گرگرفته به سمتام میاومد تشخیص بدم اما انگار هرقدر که جلوتر میاومد، ناآشنا و غریبتر میشد. مثل تودهای از سیاهی که داغی آفتاب دور و برش گر میگیره و به رقص در میاد و مثل سراب سوسو میزنه، به سمتم میاومد. فکر کردم که توی چشمام لکه افتاده و برای همین چشمام رو پشت سرهم باز و بسته کردم تا سایه یا لکه یا هرچی که بود محو بشه اما هنوز اونجا بود و هنوز همونطور نزدیک و نزدیکتر میشد. دلم به غش و ضعف افتاده بود و انگار که قطرهقطره آب بدنم بخار میشد و میرفت توی هوا.
پیش خودم گفتم حتما که یه تیکه دوده که از یه قبرستونی بلند شده و حتما که تا وقتی بهم برسه توی هوا رفته و دیگه هیچ اثری ازش نمونده و توی همین فکرها و گرگرفتن از آفتاب بود که صدای پچپچی که انگار از درختها بیرون میاومد به گوشم رسید. نفسم درست بالا نمیاومد. هر طرف که میشد رو چشم چرخوندم اما احدی رو ندیدم که زبون بازکرده باشه و پچپچ کنه و دوباره نگاهم به اون تکه سیاهی خشک شد که نزدیک و نزدیکتر میشد و گوشم پر شد از صدای پچپچی که بلند و بلندتر میشد.
خشکم زده بود. درست مثل چنارهای اطرافم. بیاختیار به خودم سیلی میزدم تا اون تصویر مضحک از سرم بپره و اونقدر ادامه دادم که دندونام به زقزق افتادن و اشک توی چشمام جمع شد اما سایه یا دود یا هر جونور لعنتی دیگهای که بود همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد و حالا فقط بیست تا درخت دیگه باهام فاصله داشت و پچپچاش همینطور بلند و بلندتر میشد و …
فکر کردم، فکر کردم که مردم یا نه فکر کردم که دارم میمیرم و این سایه غریب حتما حتما عزرائیله که اومده منو توی خودش بگیره و حتما که میخواد ببرتم توی آسمون و خدابیامرزم کنه اما نه اما نه، فکر کردم همش یه اشتباهه، یه تصادف مسخره و مضحک، یه توهم بیخودی و احمقانه و حتما وقتیکه میرسید، میفهمیدم که فقط یه تیکه دود بوده که لابد بین درختا سرگردون شده بوده و نتونسته به آسمون بره و …
فقط ده تا درخت دیگه مونده بود و پیش خودم دعا میکردم که کاش مغزم توی سرم آب میشد و از دماغم بیرون میریخت و میرفت توی زمین و یه چنار سبز و تنومند میشد که دیگه دست هیچ کسی بهش نرسه و … صدای پچپچ اونقدر بلند شد که دیگه حتی فکرهای خودم رو نمیشنیدم. نای وایسادن نداشتم، چشمام رو بستم و به دعا کردن ادامه دادم. همه کلمات نامفهموم بود و نمیتونستم ذرهای از دعاهایی که از ته دلم میاومد رو توی سرم بشنوم. چشمام رو باز کردم و سایه سیاه درست بیخ گلوم وایساده بود، انگار که کاسه چشمام داشت از هرچی که دیده بود خالی میشد. داشت خفهام میکرد، با دستایی که نمیدونستم از کجا اورده بود اما داشت خفهام میکرد و جونم رو از حلقومم میکشید بیرون و همینطور به خرخر افتاده بودم و جونمیکندم و همه حرفها وصداها توی گلوم میشکست و محو میشد و دور و دور و دورتر میشد که صدایی دم گوشم گفت: «سلام، ببخشید دیر کردم!»
به نفسنفس افتاده بودم، دستوپاهام میلرزید، همه چنارها دور سرم میچرخیدند و زانوهام مثل خمیر وا رفته بودند. سعی کردم به خودم بیام و حرفی بزنم اما انگار که صدام رو ته حلقم زندونی کرده بودند. بعد از یه عالمه خرخر و منمن کردن و با هر بدبختی و فلاکتی که بود، با صدای بریده و خفهای گفتم: «تو … تو ندیدیش؟»
عشوهکنان خندید و گفت: «چی رو؟»
– اون سایه رو.
– وا! کدوم سایه؟
نگاهم خشک شده بود بهش. قشنگی از سر و روش میبارید. انگار که همه چیز داشت یادم میرفت. همه چیز داشت کمکم محو میشد. آسمون، خورشید و چنارها انگار که هیچوقت اونجا نبودند. سبک و بیوزن، کمرنگ و کمرنگتر، محو محو. فقط من مونده بودم و اون. دستای مخملیش رو آروم آروم گرفتم و لبهام رو روی لبای مثل گل سرخش فشار دادم. همهی تنم خنک شده بود. بهار شده بود. بوی شیرین شکوفهها از همه ور میاومد. دستهام رو دور گردنش حلقه کردم. چشمام رو بستم و همونطور بوسیدمش و از ته دل آرزو کردم که کاش میشد تا آخر آخر دنیا توی بغل پر از شکوفهاش بمونم.
چشمام رو باز کردم و از اون دور دست، جایی بین آخرین ردیف چنارهایی که معلوم بودند و آفتاب از بالای سرشون صاف توی چشمام میریخت و نگاهم رو تار کردهبود، سایهای رو دیدم که همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد.