49656

یک عکس و چند‌صد قدَم

شایسته ساسانی مقدم

جوابش را ندادم، در عوض، زیرزیرَکی از گوشه‌ی چشمَم حواسم بهِش بود که چه‌جور حواسش به من است و ردِ نگاهِ مرا دنبال می‌کند روی بالکنِ خاموشِ پیشانیِ خانه و باقیِ پنجره‌های آن طبقه‌ی خالی‌تر از خالیِ بالای همکف…

از چند ثانیه قبل، گوشهایم تیز شده‌بود به طنینِ خفیفِ قدم‌های پاورچین پاورچینَش و زیر‌چشمی می‌پاییدم آن جهدِ مُجدانه‌اَش برای «رهگذر جلوه کردن» را!… شالَم را کشیدم روی سَرم، گوشی و هَندزْفری را هم چِپاندم توی جیبِ سمتِ راستِ کُت و چند کامْ سُربِ پاییزی حواله‌ی ریه‌هایَم دادم!… سَرسَری با سَر انگشتانمْ نوکِ دماغ و زیرِ چشمهایم را ساییدم و منتظر ماندم!…

– «خانم، خانم!…»

کیسه‌ی نارنگی‌ها و گوجه‌فرنگی‌هایش را فرستاد وَردستِ کیسه‌ی نان‌فانتزی‌ها و اَنارهای دستِ چَپَش و همزمان دستِ راستش را بالا بُرد که خلاصه یعنی «ایست»!… هرچه جلوتر می‌آمد، انگار آن اَطوار و پشتِ ‌چشمْ‌نازکْ کردن‌ها و قَمیش‌آمدن‌های «مارپِل[۱] طوری»اَش غلیظ‌تر می‌شد به یُمنِ وَرانداز کردنِ وَجنات و سَکناتِ پاستوریزه‌ی من، زیر نورِ چراغِ پیاده‌رو!… من هم حریص‌تر شده‌بودم انگار؛ زُلْ‌زُلْ با لبخندی «نه‌چندانْ خداپسندانه» چند قدم به سمتَش برداشتم: «بفرمایید؟…»

یک قدم عقب‌تر رفت… یک‌آن هوس کرده‌بودمْ حس‌کنم «جاخورده، ترسیده، رنگش هم پریده حتی»! پس حس‌کردم «جاخورده، ترسیده، رنگش هم پریده حتی»!…زنی چهل‌و‌چندساله و ریز جُثه، با تَه لهجه‌ای وارفته و بلاتکلیفْ میانِ فارسی و مازَنی و گیلکی: «ببخشید، چرا داشتین ازین خونه‌ عکس میگرفتین؟…»

آن لحظه این فکر دَوید توی کله‌اَ‌م که: «آخه زنِ ناحسابی، من که میدونم حدسَم درسته و ساکنِ همین خونه‌ای؛ پس دیگه چه حاجَتیه به همچینْ اعلامِ برائتِ نخ‌نمایی از این خونه‌ی بینوا؟ (تازه اگه خونه‌ی خودت باشه، که اونَم نمیدونم چرا تَهِ دلم میگفتم نیست احتمالا!…چه میدونم، خونه‌ی صاحبْ‌خونه‌ای، صاحبْ‌کاری، اَربابی، چیزیه لابد!…)»

بی تعارفْ دِلم غَنج میزد که ناغافلْ دستهام رو به نشانه‌ی تسلیمْ بالا بِبَرم و بگَم: «آخ، مُچم رو گرفتی که ناقُلا»، بعد هم یک نیشگونِ ریز از گونه‌ی استخوانی‌اش بگیرم و لب وَر‌بِچینم که: «ولی نه، قبول نیست جونَم، تو دیدی منو! اصلا چشم نذاشته‌بودی پدر صلواتی!…جریمه‌اَ‌ت هم اینه که صد قدمْ جاده‌خدا[۲] بِدی و بِری عقب‌تر که یه برداشتِ دیگه از این سکانس بگیریم، آخه اون قَبلیه هَمچین دندون‌گیر و «فِراسَتیْ پَسَند» نبود عشقم!»…و یکهو پووووففف، با صدای بلند بزنم زیرِ خنده…جوری که امعاﺀ ‌و ‌احشا و پَشم‌هام جُملگی گره بخورند تَنگِ همدیگه، نفَسْ کم‌بیاورم و گوشه‌ی چشمهایم آب بیُفتد!…منتها نشد! (راستش، بعد از رفتنِ مامانْ دیگر «سخت می‌شد خندید»!…یعنی «کم می‌شد که بشود»!…در اصل، ۸ ماه و ۹روز بود که «نمی‌شد»!…)

اما جِدی آن شب غَرَض و مَرَضم چه بود که داشتم از آن خانه عکس‌می‌گرفتم؟یا به‌عبارتی آن سه دقیقه دقیقا داشتم چه غلطی میکردم آنجا؟ اصلا چرا مسیرم در امتداد سُمیّه را برگشته‌بودم عقب؟ و سوالِ۱۰۰ امتیازیِ آن شب: ساعت ۱۹:۴۵ دَمِ خروجیِ شماره چهارِ «متروی تئاتر شهر» کجا و ساعت ۱۹:۴۴ اوایلِ سمیّه کجا؟…

قطعا راستَش را به زن نمی‌گفتم!… این‌که به هوای تصویر و تصَوری مَحو و صامت از مامان و در تمنای بادِ خُنکی که به صورتم بزند و بِبُرد نفَسِ آن بُغضِ سَگْ‌صاحب را، آسیمه‌سَر و عَلَیَ‌اللّهیْ رَم کرده‌بودم سمتِ پاتوقِ دوران مجردیِ بابا، کوچه پس‌کوچه‌ها و بن بست‌های راسته‌ی انقلاب و حافظ و بعد هم سمیّه!…از این‌که «آخرسر هم مامان را گُم کردم و ظَنم این بود که از لای درِ این خانه‌ی خرابْ‌شده جَسته توو و غیب‌اَش زده چون عجیبْ حال‌و‌هوای خانه‌ی قدیمیِ مادربزرگم اینها را دارد» هم حرفی نمی‌زدم!… یا از جریانِ داغ و آنیِ رشته‌های شور و خیسِ اَشک روی صورتم، درستْ جلوی در آن خانه و مصادف با ثانیه‌ی پنجاه و چهارم به بعدِ ترانه‌ی Green Fields ـ[۳]ـ از پلی‌لیستِ در هم و برهمی که آن‌ روز عصر داشت توی گوشم پخش می‌شد!…از این‌که اگر قرار بود این چند دقیقه‌ی کذاییْ یک سکانسِ سینمایی باشد، چقدر دلم می‌خواست «پُل مَسکال[۴]» نقش مرا بازی‌کند و این‌که برای انتخابِ کارگردانَش چقدر مُردَد بودم بینِ «آرونوفسکی[۵]، وندرس[۶]، اندرسن[۷] و پولانسکی[۸]» هم چیزی به زن نمی‌گفتم!…یا از این‌که خلاصه: «بی‌رَمق بودم و گیج و تب‌زده، جلو پام رو دیگه چشمام نمی‌دید، تا تو جِلوه‌کردی ای سوهانِ روح، یه فضولْ با یه بغَل نون و اَنار…باورم‌ نمی‌شد این مخمصه بود…به گمونم تو عَذابی، یه عذااا آآآ آآآ آآآب»! (مزین به ملودیِ جاودانه‌ی ترانه‌ی سایه[۹] و صوتِ داوودیِ ابراهیم‌خانِ حامدی)!…

اما خب، عوضش دروغ هم نگفتم!…چه می‌‌دانم، از این دروغ‌های خَرَکی و شاخ‌ و ‌دُمْ‌ کُلُفت…مثلا این که زاغْ‌زَن‌اَم!… یا پِیِ یک نرینه‌ی از خدا بی‌خبر می‌گردم که گولَم زده و دستی به سر و رویم زده، حالا هم قالَم گذاشته و من هم «جانی‌دالِرْ ‌وار»[۱۰] رَدَش را تا این گوهدانی زده‌اَم (چرا که نه؟ بازار این قِسم کثافتکاریها هم که کمْ داغ نیست این روزها)!…یا این‌که یک سفّاکِ سریالیِ شَق‌و‌رَق و گوگولی‌اَم- مُلبس به عینکِ اِستاتِ فولْ‌فرِیم- که بدجور نَسَخِ یه شکارِ ژوست[۱۱] و پدر مادردار است امشب!… یا چه‌بسا سورئال‌تر حتی؛ مریضی که عن‌قریب قرار‌ است مُفتخرَش‌کند به یک فقره گازِ کِش‌دار و مجلسی از پَسِ آن کَله‌ی ریزه‌میزه‌اَش! [عامدانه به گاز از گَردن اشاره‌ای نمی‌کنم، چون بِحمداللّه این فقره دیگر زیادی پَرت است و بعید از منِ یَخمکْ‌سِرشت و سَرد‌مزاجِ «خرسند ز کیش و مَسلکِ خویش»!]…تازه تمامِ این سناریوهای گل‌درشتْ هم حَسَبِ تصادف، عَدلْ حدِفاصلِ چندتا دوربین مداربسته و وسطِ هِر و هُشِ جماعتِ سواره و پیاده در آن ساعتِ شلوغی!… فکرش را بکنید، حتی شوخی‌اَش هم خنده‌دار نیست، چه رسد به دروغش!…

پس به‌جایش گفتم: «چندتا عکسِ دَمِ‌دستی و شخصیه خانم، از ساختمونای دوره‌ی پهلوی و خونه‌هایی شبیه به این، مایل‌باشین همین دو سه تا عکسِ تار و کج و‌کوله رو هم اَلسّاعه پاک‌می‌کنم!…» لبه‌های کُتم را هم باز و بسته کردم که به خیالِ خودم مُعذَّب تَرَش کرده‌باشم؛ «ملاحظه فرمودین که، دوربینِ دیگه‌ای هم همراهم نیست!…»

– آهااا، پس دانشجویی؟ ساختمون و معماری و اینا؟ الان این خونه خیلی قدیمیه؟ قشنگه یعنی؟

اعتراف میکنم آن لحظه بدم نمی‌آمد هنوز «دانشجو» باشم… به اِنقضای چند ثانیه دلم می‌خواست هنوز «همان چند سال پیش» باشد اصلا!…

جوابش را ندادم، در عوض، زیرزیرَکی از گوشه‌ی چشمَم حواسم بهِش بود که چه‌جور حواسش به من است و ردِ نگاهِ مرا دنبال می‌کند روی بالکنِ خاموشِ پیشانیِ خانه و باقیِ پنجره‌های آن طبقه‌ی خالی‌تر از خالیِ بالای همکف، همزمان با سُر دادنِ مُحتاطانه‌ی پنجه‌ی راستش روی بازوی چپم؛ یحتمل به نشانه‌ی ختمِ غائله و ترکِ مُخاصمه!… از فشار مرموز و اصطکاکِ نیم‌بندِ انگشتانش روی دستم مور مورَم می‌شد، بی‌اختیار خودم را کنار کشیدم و ماتِ این‌‌پا و آن‌پا کردن‌هایَش شدم تا ببینم بالاخره کِی بناست آن سنگرِ «ایرج ملکی طور» و نقشِ عابرِ مظلوم و مُنزَّهی که «به جانِ عمه‌اش هیچ صَنَمی با آن خانه ندارد» را رها کند!…

بالاخره واداد!… بعد از چند لحظه دَرجا زدن و سرخ و سفید شدن، رفت سمتِ در خانه… دست انداخت توی جیبش و دسته کلیدش را بیرون کشید، یک بفرما و تعارفِ شاه عبدالعظیمی خطاب به بنده و… فوَقع ما وَقع!

در را که پشت سرش بست، من هم دوباره راه افتادم به نیتِ اَدای تَتمه‌ی «نذرِ راهِ» آن شب و صدالبته به شوقِ شنیدنِ صدای پایِ آن آشنای مجهز به «اَپلیکیشن و چرتکه‌ی قدمْ‌شمارِ اّندرویدی»، که علی‌القاعده می‌بایست ۶-۵ دقیقه‌ی قبل، جنبِ ایستگاهِ متروی تئاتر شهر از شوقِ دیدارش برقیْ نغز و کودکانه تاختیْ می‌دَوید توی چشمانم و لبخندی گرم و پَت و پهن بر آن صورتِ «از سرما سِر شده‌ام» می‌نشَست؛ حالا اما قرار بود به محضِ آن‌که گوشیْ دست گرفتم و خواستم علامتِ تماسِ مقابل نامَش را با شَستَم لمس‌کنم، تلفنم زنگ بخورد و خودش باشد که خدا می‌دانست تهِ دلش چقدر و چند از آن فُحش و فَضیحتهای آب‌دار نثارِ من کرده بود بابتِ رمیدنِ بی‌اختیارم از دَمِ ایستگاه و این خُلفِ وَعده‌ی چندصَد قدمی!…


[۱] جین مارپل (به انگلیسی: Miss Marple) که با نام خانم مارپل نیز شناخته می‌شود، یکی از شخصیت‌های داستانی نویسنده جنایی‌نویسِ انگلیسی آگاتا کریستی است.

[۲] جاده خدا دادن: عبارتی مصطلح در برخی بازی‌های کودکانه نظیر گرگم به هوا و بالابلندی و… به معنای تقاضای فُرجه و فضا برای فرار.

[۳] ترانه‌ای از گروه فولک امریکاییِ ‌‌‌‌The brothers four – (۱۹۶۰)

[۴] پل مسکال (Paul Mescal؛ زادهٔ ۲ فوریه ۱۹۹۶) – بازیگر ایرلندی

[۵] دارن آرونوفسکی (Darren Aronofsky؛ زاده ۱۲ فوریه ۱۹۶۹ ) – کارگردان، تهیه کننده و فیلم نامه نویس آمریکایی

[۶] اِرنست‌ویلهلم وندرس یا «ویم وندرس» (Wim Wenders؛ زاده ۱۴ اوت ۱۹۴۵ در دوسلدورف) کارگردان، عکاس، نویسنده و تهیه‌کننده آلمانی

[۷] وسلی ویلز اندرسن (Wesley Wales Anderson؛ زادهٔ ۱ مه ۱۹۶۹) فیلم‌ساز آمریکایی

[۸] رومن ریمون پولانسکی (Raymond Roman Thierry Polański؛ زاده ۱۸ اوت ۱۹۳۳) کارگردان فیلم، تهیه‌کننده، فیلم‌نامه‌نویس و هنرپیشه فرانسوی-لهستانی

[۹] ترانهٔ «سایه» با صدای ابی (ابراهیم حامدی)؛ به آهنگسازیِ بابک بیات و ترانه‌سراییِ ایرج جنتی‌عطایی

[۱۰] کارآگاه جانی دالر، شخصیت اصلیِ مجموعه نمایش‌های رادیوییِ «ارادتمند، جانی دالر» که در خلال دهه ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ از رادیو ایران پخش می‌شد.

[۱۱] اصطلاحی موسیقایی به معنای صحیح، درست، کوک و موزون بودن قطعه‌ی موسیقی از لحاظ فرکانس؛ عبارتی معادلِ اصطلاح عامیانه‌ی «بی نقص و تر و تمیز»

کتابستان

دوسیه دیورند: گزارش‌ها، توافق‌ها و یادداشت‌ها

اسناد دوسیه دیورند

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی