همین آبیِ گرفتهی عصر، و روشنایی کدرِ سایهسارِ درختان کوچه سبب شد تا این کار را بکنم، اگر نه که حنّاق گرفته بودم. طاقتم نبود. کدر بود. باد چُرت میزد لابهلای شاخهها. خواب بودم. جای دیگری. جیغِ بچهزاغی بیدارم کرد. میپرم. عصر. دهْ تماس از دسترفته از دوستات روی گوشیم افتاده. حوصلهاش را ندارم. راه میافتم سمتِ خانهت، خانهی کوچکات در خیابانِ بهار. هزار و یک حرفی که پیش ازین باید میزدم را یکجا جمع کردهام، حالا، تا از جلو خانهتان که رد شدم بندازم تو. تا تو، مثال همیشه، کارد برداری، بندازی لای حرفهام، پارهپارهشان کنی. این هم از این. باشد. حرفی نیست. یعنی اگر تب و تابم حرفهام را نرسانده باشد، کلامم چه سود؟ بیان الکنم چه سود؟ پس میخوابم، حرفهام را هم میگذارم برِ پنجره، کفتر بخورد، و بعد بریندش روی ماشین کسی آن پایین. این هم از این. نمیخوابم.
میرسم. کلیدِ زاپاس را روی در میاندازم، پنجره باز است و پردهی اتاق از بادْ کِش آمده تا تخت –هوا را تو میدهم. تو نیستی و من اینجا بودهام. یک تختِ بهمریختهست از ما. دستنخورده. هوا را تو میدهم، و جز خنکا و باد، غمیست که توم میرود. میدود. از هوا پر میشوم. و سوزنی کوچک کافیست. زنگِ در. میترکم. زنگِ در. میترکم. میترکم. سوزنسوزن. نزن. میترکم. پوزه میمالم به دیوار. به کف. به سقف –اگر که قدم میرسید. پوزه میمالم به تخت. اینجا بودهای. پوزه میمالم به لحاف. بو میکشم. اینجا بودهای. تلفنات را میگیرم و در دسترس نیست. لیوانهای لکزده، یک پاکتِ سیگارِ خالی. و زیرسیگاریِ پر. جمع میکنم همهچیز را توی یک کیسه، و بعد خودم متلاشی میشوم. زنگِ در نه، تقِ در. من باز نکرده بودم، حالا کدام مادرقحبهای تو را راه داده بالا؟
«بله؟»
«مُردی؟ دهبار زنگ زدم، در زدم.»
«من اینجا نبودم.»
«باز کن.»
«میپرم از پنجره بیای تو. شوخی نمیکنم.»
«پروانه کو؟»
«رفته، نیست.»
«یعنی چی رفته؟»
«یعنی رفته، اینجا نیست. نمیدونم.»
«مگه پروازو کنسل نکرد؟»
دیگر حوصلهی حرف زدن ندارم. تو هم برو.
«با تو ام.»
حوصلهام نیست.
«من میرم برمیگردم.»
«باشه. برو. باز نمیکنم.»
دست به هیچ چیزِ این خانه نخواهم زد. نه. عوضاش کاغذپارهای برمیدارم، شاید که فقط تا سرِ کوچه رفتهباشی، تا انتهای خیابان، تا شهرِ پدری، تا –رها میکنم. اینجا، گچِ این چهاردیواری را دستی مُشتمُشت دارد توی دهانم میکند، راه نفسم را میبندد. کاغذپارهای برمیدارم، از میزِ کنار تختات.
مینویسم:
«پروانه.» و بیش ازین کلمه ندارم. کاغذ را به دندان میگیرم، میخورم، میرود لای خونابههای جاری در تنم. شناور، خیس میخورد، سرخ میشود، حل میشود، عقام میگیرد؛ حالم از تو بهم میخورد. دیشباش کور بودم، چشمِ بسته، عصاکشام بودی، آغوشِ باز. و تو چه حیوانی بودی که از پا نمیافتادی و من چه –ول کن. باید بردارم همهٔ اینها را بنویسم، و بدانی که رفیقِ شفیقات آمده پشتِ در و انگار که من مادرقحبهی دو عالمام طوری با من حرف میزند که مثلاً من کاری کردهام یا من حرفی زدهام که تو رفتهای. بنا بود بروی. گفته بودی. همهی آن حرفها هم افاقه نکرده بود. غیر از این بود؟ من فقط –ول کن. این هم از این.
بنا نبود بروی. یا دستکم آنطور که من فهمیده بودم. یعنی، آن تویی که از توی تو بیرون کشیده بودم، بنا نبود برود. و غیرِ آن تو، چیزی که بودی و هستی را نمیشناسم. این چیز که رفته. پروانه. پنجره باز است. سر میکِشم بیرون. جلوتر. تا سینه. خم میشوم، تا میخورم، چشمهام بستهاند. پایین آدمها در آمد و شدند.
«محمد!»
صدای توست. حتمن که صدای توست –امّا از وقتی دیگر. من صدای تو را میشناسم که از کجای تاریخچهمان با من صحبت میکند، و میدانم این صدای تویِ حالا، و توی دیشب نیست.
«محمد!»
بس کن، که من چشمهام باز نمیشوند. و حالا صدای تو سُر میخورد، بهدستِ اهریمنی میافتد، تا برمیدارد، و صدای رفیقِ شفیقات میشود آن پایین، توی خیابان.
«محمد.»
«چیه باز؟»
«من زنگ میزنم جوابمو نمیده. مثل آدم بگو چی شده کِی رفت؟ چیزی گفت؟»
«من خونه نبودم. تازه اومدم.»
«خب؟»
سر میکِشم تو، پنجره را میبندم. این هم از این. روی تخت ولو میشوم. دستهام بازند. بازِ باز. خیرهام به سقف. شبِ پیش، حدی از تو، بخشی از تو، نمیگذاشت که سقف را ببینم. و نمیخواستمم که ببینم. حالا بالای سرم یک فضای بزرگِ خالی است. سفید. غلت میزنم. بوها توی هم میروند. چند تارِ مو. یکراست توی دستشویی. ماشین را برمیدارم. سرم را از ته میتراشم. و باز تقِ در. عصبیام.
«ببینم درِ پایین چارطاق بازه که تو فرتوفرت میای بالا؟»
«خیلی عذر میخوام آقا محمد، ربیعیام.»
«ببخشید، فکر کردم کسِ دیگهست. من الان توی شرایطی نیستم که بتونم درو باز کنم آقای ربیعی. بفرمایید کارتونو بگید.»
«از توی خیابون دیدم پشت پنجره سر کردید بیرون، فهمیدم برگشتید. گفتم بیام امانتیو بدم بهتون و رفع زحمت کنم.»
«چه امانتیای؟»
«پروانه خانم صبحی اومدن مغازه، اینو دادن به من که بدم به شما. گفتم خب، میذاشتید خونه دیگه. گفت نه، بهونهای بشه که سری هم به شما بزنم.»
«لطف میکنید بذارید پشت در. ممنونم که آوردید. یه وقت دیگه، یه وقت بهتر، خودم میام مغازهتون جبران میکنم.»
«وظیفهست، چشم. فقط امانتیه… هیچی. من گذاشتم پشت در، زود بردارید. با اجازه.»
در را باز میکنم، یک تُنگِ شیشهای، و یک ماهیِ سیاهِ بدبختِ بدریختِ –چه چشمهایی! و یک یادداشت، که تو روی آن گذاشتهای:
«اسمِ ماهی رو بذار پروانه.»
پروانه. شوخیات گرفته حتمن. تنگِ شیشهای را برمیدارم. میگذارم روی تخت. وول میخورد. ماهی مضطرب شده. عینهو خودت، که رعشه از سرانگشتانِ پاهات شروع میشد و به زبانات میرسید، به دهانات، به چشمهات، و از چشمهات به چشمهام، که کور بودند. ماهی را برمیدارم، میگذارم پشتِ پنجره. خیرهی یکدیگر میشویم. بیزارم ازو، و او هم حتمن از من. اما تو فرستادهای، تو خواستهای. پس من هم میخواهم. این هم از این.
تلفنات را میگیرم، و در دسترس نیست. حتمن حالا تو آن بالایی، توی طیّارهای که آنقدر دور خواهد شد که پاهام نکِشند تا بدوم و به تو برسم، و آنقدر بلند که بالهام وقتِ نزدیک شدن به تو بسوزند. دوری، و اگر دوباره از پنجره سر بکشم به بیرون، تو را که نه، ردِ تو را اما در آسمان میزنم.
با نوکِ انگشتانم ضربههایی به تنگِ شیشهای میزنم، آبْ موجِ کوچکی برمیدارد، ماهی جستِ ریزی میزند. اگر هزار سوراخ و درزْ این خانه نداشت، آب میگرفتم، و خانه را آبِ تو میکردم، و خودم هم از پنجره میپریدم آن پایین. ولی نه. یا که باید درزها را بگیرم. اولْ زیرِ در. پارچه نمیشود. نه. خیس میخورد. گچ. نه. سیمان. شاید توی حمّام، هان؟ نه. یک ضربهی دیگر. موجِ دیگر. و جستِ دیگر. هراس برت ندارد. آبْ سقفِ توست. سقفِ نرم و سیّال تو. بَرَت میدارم، لیز میخوری، دستوپا میزنی، بَرَت میگردانم. هراسی نداشته باش. حالا میروی دورترینِ نقطهی تنگِ شیشهای، و تا میتوانی از من دور میشوی. طوری که مرگْ تو را آنقدر دور نمیکند که این فاصله. من فقط میخواستم تو را در آغوش بگیرم، و تو داشتی توی دستهام جان میدادی.
دستدست میکنم. که تو مثلن رسیده باشی، و بعد خبری بدهی. که یا نه، خبرم کنی که نرفتهای. بازی راه انداختهای، مثل همین امانتیات. نه. خفهام. خفهام میکند همهچیز. باید در و پنجره را باز کنم. باید دیوارها را بکوبم، بریزم –و باز این همه بادْ بسام نیست. باید بردارم خودم را سوراخسوراخ کنم که هوا از همهجام داخل شود. باید سر کنم داخلِ تنگِ شیشهای، باید بروم توی شکمِ این ماهی. کاش نهنگی امانتام میدادی، کاش در را که باز کردم، اقیانوسی داخلِ خانه میشد. نشد.
تقِ شیشه. کسی با سنگ به شیشه میزند. باز میکنم.
«آقا محمّد، ربیعیام، اینجا! عجب هوایی! بیا مغازه یه دست تخته بزنیم، چای هم گذاشتم. دوست پروانه خانم هم اومدهن، میخوان شما رو ببینن، میگن در رو باز نکردید روشون. گفتم روی منم باز نکرد. هه هه.»
پنجره را میبندم، پرده را میکشم، و تاریکیای که پشتِ اشیاء خانه پنهان بود، آشکار میشود. تو از تاریکی میترسی. ازین هم تاریکتر خواهد شد. هراس برت ندارد. ظرفِ بزرگتری میخواهی، میگردم. نیست. باید تخت را مرتب کنم، گورم را گم کنم. اما سرنوشتِ تو چه خواهد شد؟ تو را به خودت میسپارم. من اگر توانسته بودم که تو را نگهت میداشتم، اما دستهام سُست بودند. باید که پیشِ تو باشم. سر میکنم توی تُنگ شیشهای، و از تنگیِ دریچه تنها قوز و نوکِ بینیام به آب میخورد؛ نشد. این هم از این. تلفنام زنگ میخورد، شمارهی ناشناس.
«بله؟»
«منم. درو که باز نکردی، گفتم اگر با خطِ خودم بگیرم جواب هم نمیدی. فقط خواستم بگم پروانه گوشیش خاموشه، شمارهی منو ولی از حفظ بود، با تلفن کسی تماس گرفت، گفت که ترکیهست. موقت. وقتی رسید باهات تماس میگیره.»
قطع میکنم. نه. ممکن نیست. نمیشد که همهٔ اینها توی آن کلهی کوچک جا شده باشد، امّا سر نخورده باشد روی زبانت، و دم نزده باشی. من که بودم. من کور بودم. تو که اما لال نبودی. که نگفته باشی تصمیمم را گرفتهام، و میروم. نمیتوانستی من را دور زده باشی، بعدِ آنهمه پایین و بالا، فرستاده باشیام پیِ نخود سیاه، روی قیرِ خیابانها، اینور و آنور، و خودت روی تیغِ پارهابرها. و صبحش رفته باشی.
یک تختِ بهمریختهست و یک ماهی و پنجرهی بسته –باز میکنم. تخت را مرتب میکنم. چروکیها را میگیرم. صاف میشود. بوها را نمیشود گرفت. به درک. عق میزنم. یکراست توی دستشویی. دست میکنم تهِ حلقم، هست و نیستم بالا میآید، بوی استفراغ جای بوی تو مینشیند. آخربار خیرهی ماهی میشوم. آرام است. آرام هم میماند، تا برگردی. لاشهاش آنِ تو.