از دروازه آرامستان که گذشتم بیشتر از چندقدمی را نمیشد دید. مه غلیظ صبحگاهی توام با بارش بارانی بسیار ریز (آنقدر ریز که گویی قطرههایش مردد بودند به زمین برسند یا معلق بمانند) با سرمای آخر اسفند درهم آمیخته بود. سرمایی مرطوب که انگار نمیخواست جایش را بهراحتی به بهار بدهد. نسیم بهاری را میشد حس کرد اما نه چندان، بازمانده باد پاییزی یخ زده در زمستان به آن میپیچید و مجبورت میکرد بیاختیار دکمههای بالاپوش زمستانی را تا آخرینش ببندی و دستهایت را در جیب بگذاری .
رفته بودم تا کمی با پدر که ماه پیش از دستش داده بودم درددل کنم، ماهی که بسیار سخت گذشته بود و حالا باید به دانشگاه برمیگشتم برای مرتب کردن کارهای نیمه مانده. از یکی دو روز پیش هوا یکباره منقلب شده بود مثل اینکه زمستان را از نو شروع کرده باشند. کمی قبلترش جوانه برگها خودی نشان داده بودند و اینجا و آنجا تک و توک بنفشهها را هم میشد دید. اما حالا همهجا را لایه نازکی از ریزقطرههای سرد پوشانده بود. این حال و هوا را درون خودم هم میدیدم، از بغضی بیامان که گلویم را رها نمیکرد تا نم اشکی که از قرار نمیخواست دست از سر چشمهای سرخ شده زیر پلکهای پفکردهام بردارد. میان این همراهی درون و بیرون نمیدانستم که باران را باید مسبب دید کمم بدانم یا اشکی که نه بیرون میریخت و نه خیال تمام شدن داشت.
محوطه آرامستان خالی بود، جز سایه تاری از مسجد آرامستان، چند بوته و چندتایی سنگ مزار چیزی نمیدیدی. همه در مه گم شده بودند. صدایی هم بگوش نمیرسید جز صدای چکیدن قطرههای آبی که از روی شاخکها و برگچههای تازه رسته بوتهها قل میخوردند یا از کناره سقف حلبی مسجد فرو میافتادند.
چشمهایم را بستم و مثل همیشه دعایی زمزمه کردم. در تاریکی چشمهای بسته، سردی ریزقطرههای سرگردانی که به پلکها و صورت از درون گرگرفتهام میخورد را بخوبی حس میکردم، چرایش را نمیدانم ولی دلم میخواست بشمارمشان. میدانستم که ممکن نیست.
گوشم پر شده بود از صدای منظم چکیدن قطرهها، سکوت و بعد یک صدای دیگر. صدایی محو، نامنظم و ضعیف. چشمها را بازکردم، سعی کردم سمت صدا را بیابم، سایه کوچکی از میان مه به سمت من، سمت دروازه آرامستان میآمد. صدای قدمهایی را میشنیدم که نزدیک میشدند. دختر کوچکی بود، پنج شش ساله، لیلیکنان با یک جفت دمپایی پاره. پیژامه مندرسی بهپا داشت که برایش گشاد بود و پیراهن آستین کوتاه نازک و رنگو رو رفته به تن. نزدیکتر که شد سر کوچکش را هم بخوبی میدیدم، موهای مجعد شانه نخورده، نمناک از ریزباران و چشمهایی بزرگ و درخشان در گردی صورت رنگ پریدهاش با لبخندی شیطنتبار.
از کنارم که گذشت درون چشمهایم زل زده بود، تمام صورت کوچکش میخندید. نمیدانم مرا چگونه میدید، مرا که دستها در جیب در لباسهای ضخیم سرتا پا سیاهم فرو رفته بودم.
دستهای لاغرش را که در هم مشت کرده بود تکانتکان میداد. چنان آنها را درهم میفشرد که انگشتان کوچکش سفید شده بودند. چیزی کف دستش بود که سعی داشت پنهانش کند. حتما بسیار عزیز که اینچنین سخت پاسش میداشت. آ… سکهای در دستانش بود. بیشک برایش گرانبها .
در عجب بودم از اینکه جسم کوچک و نحیفش در آن لباس اندک چگونه به سرما و باران بیاعتناست. شاید بخاطر شیطنت کودکانهاش بود، شاید هم عشق آن سکه در میان انگشتان بهم فشردهاش.
چشمهایم پاهای او را که همانطور لیلیکنان از دروازه میگذشت و درون مه محو میشد تعقیب میکرد. دیگر سرما را حس نمیکردم، بغضم را فراموش کرده بودم. در این فکر بودم که با آن سکه چه خواهد خرید.
به دست مشت شدهام که از جیب بیرون آمده بود نگاه کردم. بازش کردم، به این امید که شاید سکهای در کف آن باشد…