5464212121

در قاب

از نظر عدد در نظر بگیریم تو زیاد عمر نکردی. اما از نظر کیفیت در نظر بگیریم، باکیفیت نفس کشیدی. این را از آنجایی می‌گویم که در این چند سطر محدود آن‌قدر رگه‌های داستانی ازت رو کردم که خواننده پشت این حروف…

«خودم را که آدم‌ها را دوست دارد، بر خودم که بشریت را دوست دارد، ترجیح می‌دهد.»
وسواوا شیمبورسکا

تو آدمی بودی که همه دوست دارند یکی شبیه تو در کنارشان باشد. از همان‌هایی که می‌خواهند نقشی در بالابردن تراز سطح فرهنگ اجتماعی داشته باشند. ترجیح می‌دادی بروی روی صندلی‌های زرشکی و تاشو بنشینی و فیلم را روی پرده سفید بزرگ ببینی. عاشق سینما بودی، نه فقط برای داستان‌ها، بلکه برای آن لحظه‌ای که نور پرده، حقیقت را از خیال جدا می‌کرد. اما چیزی درونت مدام سقلمه‌ات می‌زد؛ انگار که نیمه‌ی دیگرت، آن نیمه‌ی بی‌قرار، نمی‌گذاشت سرجایت آرام بگیری. دوست داشتی گاهی از آن صندلی‌های مخملی دل بکنی، بروی توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها، زیر نور کم‌سوی تیر چراغ‌برق، با آدم‌هایی حرف بزنی که زندگی‌شان روی پرده سینما نیست. آدم‌هایی که داستان‌هایشان نه کارگردان دارد، نه فیلمنامه. همیشه ماجرا و حکایت آماده‌ای برای روایت کردن داشتی. در هر موقعیتی دست می‌کردی توی آستینت و داستانی رو می‌کردی. کسی نمی‌دانست آن آدم‌ها با آن سرگذشت‌های عجیب واقعاً وجود داشتند یا تو در کسری از ثانیه، خلقشان می‌کردی.

تو گربه‌ها را به سگ‌ها ترجیح می‌دادی. نه فقط به خاطر نرمی پنجه‌هایشان یا چشم‌های مرموزشان، بلکه چون در آن‌ها انعکاسی از خودت می‌دیدی: مستقل، کنجکاو و کمی پیچیده. مثل گربه‌ای که روی دیوار باریک راه می‌رود، تو هم عاشق تعادل بودی بین تنهایی و ماجرا، بین سکوت و کشف.

آن شب، بعد از تماشای «اسب حیوان نجیبی است» که قلب و ذهنت را به هم ریخته بود، از سینما بیرون آمدی. آسمان پرستاره بود، اما تو به جای رفتن به خانه، راهت را کج کردی به سمت کوچه‌هایی که مسیر تو نبود، جایی که بوی چوب سوخته و صدای زمزمه‌ی شبانه‌ی آدم‌ها در هوا می‌پیچید. زیر نور لرزان یک چراغ توری، دکه‌ی کوچکی دیدی، پر از نوشته‌های روی دیوار و اشیای عتیقه. بوی عطر قهوه و دمنوش آویشن همه خیابان را در آن نیمه‌شب نمناک برداشته بود. مرد میانسال سیاه‌چهره با موهای نقره‌ای پشت پیشخوان ایستاده بود، گربه‌ای سیاه روی شانه‌اش لمیده بود و با چشم‌های زردش تو را می‌پایید. انگار منتظرت بود.

به سمت دکه رفتی و چشمت به یک دوربین عکاسی قدیمی افتاد، از آن‌هایی که لنزش انگار می‌توانست روح آدم‌ها را ثبت کند. مرد لبخندی زد و با صدای خش‌داری گفت: «این دوربین، داستان‌ها رو می‌بینه. نه فقط اونایی که جلوی چشم‌ان، اونایی که توی سینه‌ها قایم شدن.» تو، که همیشه داستانی در آستین داشتی، خندیدی و گفتی: «فکر کنم من و این دوربین با هم رفیق بشیم.» دوربین را برداشتی و همان‌جا، زیر نور کم‌سو، اولین عکس را گرفتی: از خودت در آینه‌ی کوچکی که به در دکه چسبیده بود و از پس‌زمینه آن گربه‌ی سیاه که به تو زل زده بود.

بعدها وقتی توی جمعی می‌نشستی و کله‌ات گرم می‌شد، تعریف می‌کردی که وقتی نگاتیو را زیر نور نگاه کردی، چیزی دیدی که نفس‌ات را بند آورد. توی عکس، نه فقط گربه، بلکه سایه‌ای از یک نفر دیگر هم بود، انگار کسی که سال‌ها گمش کرده بودی، درست پشت سر گربه ایستاده بود. مرد آرام گفت: «گفتم که… این دوربین، حقیقت رو نشون می‌ده.» تو، با قلبی که حالا تندتر می‌زد، پرسیدی: «این کیه؟» و او فقط شانه بالا انداخت و گفت: «اونو باید خودت پیدا کنی. داستانش از حالا مال توئه.»

شاید این هم یکی از ماجراهایی بود که در آن واحد ساخته بودی. شاید داستان کس دیگری بود و تو مال خودت کرده بودی. شاید دوربین را در صبح یک جمعه زمستانی از یک دست‌فروش در خیابان سیروس خریده بودی. شاید اصلاً دوربین کس دیگری بوده و تو توانسته‌ای در یک نیمه‌شب کنار کافه دانته عکسی با آن بگیری.

وقتی کسی می‌پرسید بعد از آن با آن دوربین چه عکس‌هایی گرفتی، جواب می‌دادی: هیچی. انداختمش دور. آدم باید لحظه به لحظه رو زندگی کنه، نه ثبت.

انگار بی‌خیال آن سایه شدی و چسبیدی به صداها و رنگ‌ها و عطرها و جرینگ‌جرینگ‌های دیگر زندگی. مثل همه کارهای دیگرت. چیزی توی سرت وول می‌خورد، هنوز دستت به آن نخورده، رهایش می‌کردی و بند می‌کردی به دست ‌انبوی بعدی.

درخت‌های تایله رو به ارغوان‌های آبیدر ترجیح می‌دادی و دیکنز رو به داستایوفسکی.

چرا؟ چون دیکنز برای تو مثل همان کوچه‌های سنندج بود، پر از آدم‌های جورواجور، از دست‌فروش‌های فردوسی گرفته تا پیرزنای عراقی که توی بچگی‌ات پشت هاجر خاتون می‌نشستی پای قصه‌ها و افسانه‌هاشان. دیکنز قصه‌هاشو با یه جور گرما و زندگی می‌بافت، انگار که داره از ماجراهای توی شلوغی میدان اقبال برایت حکایت تعریف می‌کند. شخصیت‌هایش، مثل پیپ آرزوهای بزرگ یا الیور توی الیور تویست، انگار از جنس همین آدمای دوروبرت بودند، با همه‌ی رنج‌هاشان، ولی یک روزنه‌ی امید همیشه ته قصه‌یشان پیداش می‌شد. پسر نان‌خشک‌فروشی که یک روز پشت رول میباخ می‌نشیند. داستایوفسکی اما، انگار تو ر می‌برد توی یک زیرزمین تاریک، پر از سوالای سنگین و عذاب‌های روحی. می‌گفتی: راسکولنیکف و برادران کارامازوف انگار دارن با‌هام توی سرم کشتی می‌گیرن. و تو که عاشق نور و رنگ و قصه‌های پرهیاهوی چهارباغ و قطارچیان بودی، دلت نمی‌خواست آنقدر تو تاریکی غرق شوی.

دیکنز برای تو مثل یک پیاده‌روی در هفت آسیاب بود، با نسیم خنک و صدای پرنده‌ها، که تهش می‌رسیدی به یک چشم‌انداز قشنگ. داستایوفسکی اما انگار یک غار عمیق بود، پر از رمز و راز، که هرچند جذاب بود، ولی تو ترجیح می‌دادی همان بالا، زیر آسمان باز، نفس بکشی. تو عاشق قصه‌هایی بودی که هم دلت را می‌لرزاندند، هم تهش یک لبخند روی لبت می‌آوردند. برای همین، وقتی کتابی از دیکنز دستت می‌گرفتی، انگار داشتی با یک رفیق قدیمی گپ می‌زدی، نه با یک فیلسوف که می‌خواهد کل وجودت را زیر سؤال ببرد.

تو همیشه دنبال استثنا بودی. مثلاً می‌گفتی رابین ویلیامز یک استثناست. چیپس یک استثنا در میان چربی‌های غیر اشباع و خیار شور یک استثنا در میان نمک‌هاست. چای و کوکاکولا دوست داشتی و در مورد آدم‌ها حرف‌های جالبی برای گفتن داشتی. شبیه جادوگر که دور از ذهن ماست، اما بیشتر شبیه فال‌گیرهای خیابانی بودی که گاهی حرف‌هایشان درست از آب درمی‌آمد یا آدم دوست داشت درست از آب دربیاید.

نظر خواننده تا اینجای متن نسبت به تو این است که در هر صورت همه سلول‌هایت ترجیح می‌دادند توی یک آنتروپی محو شوند. هرچند خودت گاهی می‌گفتی که دغدغه کف هرم مازلو نمی‌گذارند متوجه شوم که در چه خلأیی دارم دست‌وپا می‌زنم.

سر هیچ شغل و حرفه‌ای بند نشدی. هیچ هنر و مهارتی را کامل یاد نگرفتی. تو ترجیح می‌دادی از همه‌چیز ایراد بگیری تا اینکه چیزی را تمجید کنی. غلط‌های نگارشی بنرهای تبلیغاتی را در نوت گوشی‌ات یادداشت می‌کردی. تپق دوستانت را ثبت می‌کردی. مثلاً فلانی در فلان تاریخ گفته کال و شلاه، یا بهمانی در فلان روز گفته اندر بنزلی. آمار تعداد دست‌اندازهایی که در طول روز در سطح شهر احداث می‌شدند و یا در ۲۴ ساعت چندتا درپوش فلزی چاه فاضلاب به سرقت می‌رود، را داشتی. تقریباً نامه بی‌کفایتی همه ارگان‌ها را نوشته بودی و به قطعیت مشخص می‌کردی که فلانی فرزند بهمانی دزد و بی‌مسئولیت است.

گاهی سخت می‌شد فهمید که تو خوشبختی را هوس می‌کنی یا دردسر را؟ حقیقت را می‌خواهی یا ابدیت رنج کشیدن را. از دید تو در این جهان آنچه عدد نبود، وجودی نداشت. در همه‌چیز به دنبال فرم بودی و انگار غلام رقم بودی تا وجود چیزی را تأیید کنی. به‌راستی چه کسی می‌تواند بگوید تعداد دفعاتی که تیغ را در دست گرفتی و روی رگت نکشیدی به چندبار رسید؟ به ۴۰ نرسیده بودی و همه‌جا می‌گفتی: مبتلا به اسهال کلمه و یبوست انگیزه‌ام. مبتلا به سندرم خزِ «خب که چی»ام. دچار مرض کون مستعمل شدم. تو اگر فیلم می‌شدی، چیز بی‌در و پیکری از آب درمی‌آمدی. می‌خواستی حرف‌های بزرگ و مهمی بزنی اما همه را نصفه‌نیمه گفتی. کسی نمی‌داند که تخمش را داشتی و می‌خواستی یک درام همین‌جوری دربیایی یا صرفاً نتوانستی خوب از پسش بربیایی.

از نظر عدد در نظر بگیریم تو زیاد عمر نکردی. اما از نظر کیفیت در نظر بگیریم، باکیفیت نفس کشیدی. این را از آنجایی می‌گویم که در این چند سطر محدود آن‌قدر رگه‌های داستانی ازت رو کردم که خواننده پشت این حروف یک معدن تجسم کند. حقیقتاً مجبورم اینجا بکشمت بلایی سرت بیاورم، بدهم آن دوست‌های همه‌جایی‌ات سرت را توی گونی کنند و یک‌جایی گورت را کم کنم. بی‌رحم نیستم چون با محدودیت زمان و کلمه روبرو هستم. بیشتر از همه این‌ها دلم می‌خواهد بعد از آخرین نقطه‌ این متن، خودت از خاکسترت در ذهن خواننده زنده شوی پر و بالی بجنبانی و پرواز کنی. بدم می‌آید از این نیشگون‌هایی که ازت گرفته‌ام و پخش کرده‌ام در این صفحه. تو می‌توانی یک داستان کامل باشی نه چند خط جستار گسسته. حتی قابلیت این را داری که رمان شوی. یک رمان چندجلدی. اما کی می‌تواند از نان و آبش بگذرد و از تو رمان دربیاورد؟ مگر یک وجب و دو وجبی؟ مگر یک چاله آبی؟‌ تو یک اقیانوس عمیقی. اینطور که نشان می‌دادی. آن نی‌نی چشم‌هایت که این را به ما می‌گفت.

کسی نمی‌داند چه بلایی سرت آمده. تقدیر تو مثل سرنوشت شعر شد. خودت می‌گفتی که طالع شهر متاسفانه برای ما به وجه نادرستی رقم خورده است. چه در شکل کلاسیک‌اش چه مدرن. کلاسیک با رویکرد دبیرستانی‌اش و مدرن با تحمیل ستیزش با سنت.

باز هم تکرار می‌کنم متأسفانه مجبورم تو این خط آخر بکشمت. مثلاً بگم یک روز رفتی و از بالای پل معلق توی شلوغی غروب خودت را انداختی پایین یا یک صبح خلوت خودت را از یک درخت در آبیدر دار زدی. اما نه، به تو می‌خورد که یک روز از دوست‌دخترت خواسته باشی که باهم خودکشی کنید اما دخترک پیشنهادت را رد کرده و تو از خانه‌اش آمده‌ای بیرون و در راه‌پله یک تیر توی دهنت خالی کرده‌ای. صرفاً به‌این خاطر آمدی بیرون که فرش‌های کرمی‌رنگ خانه دختر کثیف نشود. شاید خبر مرگت را کانال‌های خبری پوشش داده باشند، اما در حقیقت تو وسعتی داری بلند که در مخیله‌ی تنگ کرم روزنامه نمی‌گنجد.

کتابستان

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون