برنامهنویس ـ سال ۱۴۰۵
تنها در خانه نشسته بود کنار پنجره و خیره شده بود به دستانش روی کیبورد. از دستانش نگاهش رفت به مانیتور و کدهایی که تا به این ساعت نوشته بود، سپس به آسمان بیرون از پنجره و در نهایت به ساختمان روبهرو.
یک زوج جوان را دید که با هم آشپزی میکردند. به سر و صورت هم آرد میپاشیدند، جیغ و داد میکردند و میخندیدند.
ابتدا با دیدن این صحنهها لبخند بر لبش آمد، اما بعد که چشمش به دوربینی افتاد که گوشهای کار گذاشته بودند تا از آنها فیلم بگیرد با خود گفت: اینا هم که فیکن بابا.
گویا درست میگفت، چه همین که فیلم گرفتنشان تمام شد، دوربین را گرفتند دستشان و با قیافهای جدی به بررسی ویدیو گرفتهشده پرداختند. دیگر نه از شوخی و خنده خبری بود و نه هیجانات و شور جوانی. این زوج حتی دیگر به غذا درست کردن هم نپرداختند.
برنامهنویس یادش آمد امروز با دوست دخترش تماس نگرفته است. گوشی تلفنش را برمیدارد. به این فکر میکند که آیا حوصله دارد تلفنی صحبت کند یا نه.
– نه. حال ندارم.
تصمیم میگیرد پیام بدهد. متن پیام شامل یک کلمه است که به این صورت تایپش میکند: «کجایییییی؟»
تا میخواهد پیام را ارسال کند تماسی روی صفحه گوشیاش ظاهر میشود. دوستش است. جواب میدهد.
– حاجی خلاصه کن.
دوستش پاسخ میدهد: محسن خبر خلاصه هست و بد.
میپرسد: چی شده؟
– بیکار شدیم محسن. ندیدی گروه تلگرامو؟
– نه؟!
صفحه تلگرام را باز میکند.
– عذر ما رو خواستن. شرکت خواسته یعنی.
باور نمیکند.
– خو چرا خو؟
– چرا؟ اِیآی* برنامه جدید داده مردهشورشو ببرن. همش میگفتن دیگه در این حد پیشرفت نمیکنه که جای برنامهنویسا رو بگیره ولی ظاهرا میتونه.
– بابا این خطا داره. مگه میشه؟ اینا کی وقت کردن تست کنن ببینن این گند میزنه اصلا یا نه؟!
– باور کن گند نمیزنه. همچین کد میزنه بیا و ببین. فکر میکنی چاخان میکنم یه دقیقه برو خودت چک کن. فکر کن خودت. یه اشتراک چند دلاری کل قضیه رو حل میکنه. یه دلیل بیار که چرا نباید عذر مارو بخوان؟
محسن عزا گرفته بود. هیچ جوره نمیخواست باور کند. نمیخواست باور کند دارد توسط چیزی که حتی موجودیت ندارد از عرصهی شغلی خود حذف میشود.
– الو؟ الو؟ مردی؟
آهی میکشد و میگوید: نه. متاسفانه هنوز زندهام. بگو.
– محسن ما خودمون کردیم. خود برنامهنویسا کردیم این کارو.
– گمونم آره. همینیه که تو میگی سید.
– تو میدونی بعد اینجا چیکار کنی؟ این اساماس حقوق بیاد. بعدش چی؟
– کار دیگهای هم بلدیم؟
– من که پشت کامپیوتر بزرگ شدم.
– باشه حالا. بذار ببینیم چه گلی به سرمون بگیریم.
– فعلا داداش.
– فعلا.
در بهت و حیرت نشست و دوباره خیره شد به مانیتور. کدهایی که نوشته بود. پرانتز در پرانتز در پرانتز.
با خود گفت: مغز ما چقدر پیچیده است! من اینارو نوشتم! من!
سپس با عصبانیت داد زد: یزیدتونو که نمیذارین دیگه آدما از مغزشون استفاده کنن.
دومرتبه از پنجره به بیرون نگاه کرد. آن زوج دوباره جلوی پنجره بودند. نگاههای عاشقانه با هم رد و بدل میکردند. این بار پسر گلی را به دختر داد و او هم با عشق آنها را بویید.
دوربین هم آنجا بود؟ بله.
با خود گفت: چه مثلث عشقی!
این رفتارشان برایش منزجرکننده بود. آرزو میکرد کاش آنها برای پنجرههایشان پرده میخریدند تا او مجبور نباشد این خزعبلات را تماشا کند. بعد به خود آمده، دید خودش میتواند پرده اتاقش را بکشد. بلند شد و پرده را کشید تا این صحنهها را نبیند. به صفحه گوشیاش نگاه کرد. پیامک تک کلمهای را هنوز برای دوستدخترش ارسال نکرده بود و یک پیام جدید روی صفحه گوشیاش نمایان شده بود.
– نباید بپرسی من کجام؟ چیکار میکنم؟ اصلا تو به من فکر میکنی؟
گوشیاش را پرت میکند روی مبل و شروع میکند به راه رفتن در خانه. از این اتاق به آن اتاق.
– هوش مصنوعی. هوش مصنوعی. لعنت به این هوش مصنوعی. من ساعتها تمام فکر و ذکرم رو میذاشتم اینارو مینوشتم. پس زحمات من، عمر من، زندگی و کار من چی میشه؟
میایستد و نگاهی در آینه به خودش میاندازد.
– من چی میشم؟
چشمش میافتد به یک بلبل سفالی آبی رنگ، کنار آینه. اشک در چشمانش حلقه میزند. با بغض میگوید: ولی من قول داده بودم. من به یه نفر قول داده بودم.
سفالگر ـ سال ۱۳۷۳
در دفتر مدیر کارگاه نشسته بود. تنها، کنار پنجره و خیره شده بود به دستانش. نگاه کرد به گلی که زیر ناخنهایش جمع شده بود، بعد به در و دیوار، بعد به بیرون از پنجره.
چند بچه را دید که در بین خرابههای باقی مانده از جنگ با هم بازی میکردند. همه به جز یک نفر باید پشت دیوارهایی که قبلا برای کسانی خانهای بود قایم میشدند. آن یک نفر باقیمانده هم وظیفه داشت پیدایشان کند.
آرزو میکرد کاش جای یکی از آنها بود. دغدغهاش قایم شدن میان خرابهها بود. اما نبود. دغدغهی او این بود که در جنگ، خانهی او هم خرابهای شده بود که اکنون بچهها در آن بازی میکردند. و بیپولی بود و بیپولی و بیپولی…
شخصی وارد دفتر شد. مدیر کارگاه بود او. سفالگر از جایش برخواست.
ـ بشین آقا حمید. بشین.
سفالگر ننشست.
ـ آقا تروخدا اینجوری نکن. من نمیشینم. میترسم از چیزی که میخوای بهم بگی.
مدیر در تمام این مدت سرش را بلند نمیکند و به او نگاه نمیکند.
ـ آقا حمید. ببین…
ـ نه آقا شما ببین. من از بچگی همین یه کارو بلدم فقط. اخوی خدا بیامرزمم فقط همینو بلد بود بهم یاد بده. کار دیگهای از من بر نمیاد آخه. دِ اگه من کاسه سفالی نسازم پس چیکار کنم؟
مدیر همچنان سرش را بلند نمیکند.
ـ آقا حمید جان. تو یه لحظه از پنجره بیرونو نگاه کن. وضعیت مملکت رو نمیبینی؟ ما باید به فکر رشد باشیم. باید این خرابهها رو دوباره بسازیم. یه ماشینی آوردم. آلمانیه. تو یه دقیقه سه تا بشقاب چینی میسازه.
سفالگر دو مرتبه به دستان خود مینگرد. ساکت است. میداند که هیچگاه نخواهد توانست در یک دقیقه سه بشقاب سفالی درست کند.
اشک در چشمانش حلقه میزند. به یاد اولین روزی افتاد که برادرش دستان کوچک او را گرفته و روی گل نرم به حرکت درآورد.
فکر کرد به اولین لیوانی که درست کرد. حتی آب را درست در خود نگه نمیداشت اما او با افتخار از آن آب میخورد چون هنر دست خودش بود.
از اولین لیوان آب به یاد آخرین کوزهای افتاد که درست کرده بود. کوزهای که سر خاک برادرش گذاشته بود تا هر وقت خواست سنگ قبر او را بشوید آب دم دستش داشته باشد.
بغض خود را فروخورد.
گفت: ولی آقا. من روحمو میذاشتم. من عشقم رو میذاشتم روی نوک انگشتام و اونا رو درست میکردم.
اینبار مدیر سرش را بلند میکند. میگوید: و چقدر هم قشنگ درست میکردی.
مدتی هر دو در سکوت میایستند. گویا منجمد شده باشند، در آن گرمای جنوب. بالاخره مدیر دستش را به سمت جیب کتش دراز میکند. مبلغی پول از آن در میآورد. میگذارد روی جامدادی سفالی که خود سفالگر برای او درست کرده است.
ـ آقا حمید، من واقعا دلم نمیخواد عذر تو رو بخوام. تو آدم هنرمند، بااحساس و شریفی هستی. اما من چارهای ندارم.
ـ چرا آقا. چاره داشتی. که بعد از بیست سال کار کردن اینجا یه ماشین رو به جای من نیاری. ولی تو این رو انتخاب نکردی.
باید به کارگاهش بازمیگشت و وسایل خود را جمع میکرد. کارگاه کوچکی بود آکنده از بوی خاک خیس. خیس مانند چشمان او. نگاه کرد به آخرین بشقابهایی که با دستان خود به آنها شکل داده بود. حرکت انگشتانش را روی موجودیت گلی آنها به خاطر آورد. احساس میکرد آنها دیگر وجود نداشتند. او از آنجا میرفت و آنها میمردند.
به خاطر آورد که برادرش به او گفته بود: خدا هم آدما رو از گل ساخت. خدا بهترینِ سفالگراست.
با خود گفت: منو میبینی بهترینِ سفالگرا؟ من دیگه حتی نمیتونم بشقاب درست کنم.
سفالگر اشکهای خود را پاک کرد، وسایل خود را برداشته و پا به خرابهها گذاشت. صدای خنده بچهها به گوش میرسید. از پشت تلی از خاک پسر کوچک خودش را دید، محسن. مدتی ایستاد و خیره شد به او. چهار سال بیشتر نداشت.
محسن اما متوجه حضور او نبود. پاهایش را به طرز عجیبی جمع کرده بود پشت تل خاک تا کسی متوجه حضور او نشود. سعی میکرد آرام نفس بکشد اما حرکات سریع قفسه سینهاش از دور نمایان بود. مضطرب بود. اضطرابی کودکانه که مبادا گرگ بازی او را بیابد. گرگی در کار نبود. کسی دریده نمیشد. برای او اما همه اینها بسیار جدی مینمود.
سفالگر داد میزند: محسن جان. بیا اینجا بابا.
محسن به او اشاره میکند که ساکت باشد و جای او را لو ندهد. اما دیگر دیر شده است. گرگ بازی پیدایش کرده است.
– بچهها گرگِ محسنو خورد!
محسن که توسط گرگ خورده شده عصبانی است. با چهرهای عبوس به سمت پدرش میدود.
– بابا. کاری کردی من باخیدم.
– باخیدی؟
– آره دیگه!
محسن گریهاش میگیرد. وقتی سرش را بلند میکند تا پدرش را ببیند شوکه میشود. تا به حال چنین صحنهای ندیده است. پدرش هم حال او را دارد.
میپرسد: بابا، تو بلدی گریه کنی؟
پدرش چیزی نمیگوید. نگاهی به وسایلش میاندازد. یک بلبل سفالی آبی رنگ را میبیند. دستان کوچک و خاکی محسن را میگیرد. بلبل را در دستانش میگذارد.
محسن با دیدن بلبل دیگر گریه نمیکند. اشکهای خود را با دستان کثیفش پاک میکند و با حرکت سر از پدر خود تشکر میکند. میخواهد برود و هر چه سریعتر بلبل را به دوستانش نشان بدهد اما سفالگر دومرتبه دستان او را میگیرد و میگوید: قبل رفتن محسنِ من باید به من یک قولی بده.
بغض گلویش را میفشارد. محسن درد پدرش را میبیند. مثل آن روز که مراسم سالگرد عمویش بود، یا آن روز که خانهشان خراب شد، یا روزی که خواهرش مریض شد. محسن درد را حس میکند.
در حالی که اشک از چشمان سفالگر سرازیر میشد گفت: میخوام به من یه قولی بده محسنِ بابا. محسنِ بابا قول بده وقتی بزرگ شد یه کاری داشته باشه هیچکس و هیچچیز نتونه از کار بیکارش کنه. محسن به من قول میده؟
محسن به بلبل سفالی در دستانش نگاه میکند. سرش را تکان میدهد و میگوید: محسن قول میده.
* AI، هوش مصنوعی