ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: داستان کوتاه

prison
آن شب مرا لت‌وکوب نکردند و نان هم دادند. نیمه‌های شب ناله‌های جوانی که پهلویم به زنجیر بسته بود خاموش گشت و بی‌حرکت افتاد. او که شب گذشته تا صبح از شدت درد تقلا می‌کرد، امشب یکباره آرام شد…
نفرت از لابه‌لای دندان‌های نامرتبش، روی لب‌های کلفت و سیاهش ریخت. هیکل نخراشیده و زنگ‌زده‌اش را از نظر گذراند. درحالی‌که بیل را به سینه‌اش می‌کوبید نالید: بگیر آهن‌پاره…
به زودی آفتابِ کم جانِ پاییزی پشت کوه‌های همجوار پنهان شد و پرده‌ای غیرقابل لمس به رنگ تیره متمایل به بنفش پهنه‌ی دره‌ی در حال توسعه را فراگرفت. همزمان با غروب آفتاب اهالی کاریِ منطقه برای صرف شام و…
دستانم آماده‌ی لرزیدن بود اما انگار دستان او از قبل‌تر به لرزیدن عادت داشت. صدایم داشت به قطعی می‌رفت اما انگار صدای او از قبل برای وصل کردن کلمات جان داده بود. پاهایم رو به خشکی می‌رفت اما انگار راه رفتن…
اواخر اکتبر ۱۹۶۲ بود. موشک‌های روسی را به کوبا می‌فرستادند. کندی و خروشچف با هم بگومگو می‌کردند. ممکن بود دنیا به پایان برسد. این حرف رایجی بین مردم بود: «غصه نخور، دنیا که به آخر نرسیده.»…
گمان نمی‌کنم از آن موقع چیز جدیدی به این جهان اضافه شده باشد. فقط مردم کمی نسبت به من مهربان‌تر شده‌اند. مردها وقتی به من می‌رسند به رسم احترام گام‌هایشان را کُند می‌کنند؛ همه‌ی بچه‌ها به من سلام می‌کنند…
روی صحنه بچه‌ها درست مثل تمرینها بعد از کشتن سرباز اسرائیلی با سنگ‌ها و چوب‌هایشان بالای سر جنازه سرباز اسرائیلی شق و رق ایستاده بودند. مانوک هم وسط صحنه افتاده بود. از سر و صورتش خون می‌آمد. صورتش پاره…
این لقبی بود که با آن من را در مدرسه صدا می‌کردند. دلیلش را هم نمی‌دانستم. یک روز یکی از قلچماق‌های کلاس یک پس گردنی به من خواباند و بعد هم گفت:«قالپاق». از آن روز اسم من ماند قالپاق… 
دیر وقت است و تاریکی به اتاقم سرایت کرده. این آغاز میعاد همیشگی من و خیال توست. پیش از خواب؛ آن‌جا که همه چیز دست‌ یافتنی‌ست. آن‌جا که تو را دارم. آن‌جا که صدایت می‌کنم. آن‌جا که صدایم می‌کنی…
بادی که می‌وزید، میان موهایم می‌پیچید. می‌توانستم هر کدام از تار مو را که بخواهم حس کنم؛ رقصش با باد و موج برداشتنش از حیات. احساس آخرین و اولین مرزهای در جهان بودن شده. درک جهان موجی شده بود، که موجی می‌آید…
ایک‌بیری حرف زدنش را هم بلد نبود. نمی‌دانست چطور حرف بزند که دل آدم را با خودش ببرد. شوهر خدابیامرزم یک کلمه که از دهنش بیرون می‌پرید حاضر بودم جانم را برایش بدهم، بچه که چیزی نبود…
کمی این پا آن پا کرد و درجا ایستاد. چند قدم برداشت و نوکی به زمین زد و باز ایستاد. مهرداد طاقت نیاورد و کرمش گُل کرد. سکوت را شکست و با توپ محکم کنارش کوبید. سبزینه با شلیک توپ شوکه شد. با سرعت دوید و دور شد…