بعدازظهر بایرام، بلقیس و دخترش فرنگیس را به خانهٔ خواهرش آورد تا خانه را ببینند؛ همه دور هم نشستند؛ قدسی چادرش را جمع کرد و نشست، باخنده به بلقیس گفت: «خوشاومدی زنداداش چایی میل داری؟» بلقیس صدایش را نازک…
هاتف توی دستشویی روی دو پا نشسته بود و زور میزد، که یکهو نگاهش کنج سه گوش کنار در افتاد، عنکبوت ریزی با سرعت از تار تنیدهاش پایین آمد و روی سوسکی دو سه بار ضربه زد. سوسک با تمام دست و پاهایش به پشت غلتید…
پری زنی زیبا و خوش اندام است؛ بعد از مرگ شوهرش به خانهی پدری برگشته بود. آنها ساکن مشهد بودند و شوهرش مرده بود. تمام همسایهها فقط این را از او میدانستند. هیچ وقت نشده بود که در مورد همسرش حرفی…
چشم باز کردم دیدم توی این خانهام. شش پنجره با چهار در، اما نگاهش میکردی بیدر و پیکر به نظر میآمد. همه چیز همین بود. گفتی دوام بیاوریم که ساخته شویم، برای که و چه را نمیدانم، همهی حرفت همین بود…
بارانی بلند سیاه به تن داشت و قوز کرده راه میرفت. چه حس آشنایی میانمان بود، انگار که سالها میشناختمش. پا تند کردم تا به او برسم اما هماهنگ با قدمهایم قدمهایش را تند کرد. درمانده ایستادم. به ساعتم…
خودرویِ حاجی و پسرش کم کم از راه میرسه، موتور هوندا با سرعت خیلی کم حرکت میکنه که در صورت رسیدن ماشین حاجی و پسرش همه چیز طبیعی به نظر برسه. رانندهی آریا هم مماس با موتورِ حسین و دوستش و با کمترین فاصلهی…
دوباره در زدند. اما او آنقدر غرق عبادت بود که حتی اگر در را میشکستند هم متوجه نمیشد. فرشته کمی صبر کرد و سپس آهسته در را باز کرد و پاورچین پاورچین وارد شد. اتاق کوچکتر از آنی بود که از بیرون نشان میداد…
کونلختی با چتری باز در سر کوچهی فلان ایستاده بود و عبور گلهوار کونلختهای دیگر که فراری از بارانند را با آرامش نظاره میکرد. گویا برایش هیچ اهمیت ندارد. آری، او به آرامی مینگرد. صدایی میشنود و…
آذر چشمهایش را باز کرد و اولین چیزی که دید دیوار چرک مُرد و طوسی رنگ اتاق بود. به پهلوی راست چرخید. به پردهی سفید و صورتی اتاق خیره شد و بعد آهسته بلند شد و نشست. پاهایش قوت نداشتند برای همین به سختی…
ده دقیقه پیش یک رژ لب دزدیدم. از داخل کیف دختری که قرار نیست ببینمش. یک راست آمد و روی صندلی جلو نشست. با اینکه عقب خالی بود، جلو نشست. زیبا بود. همین که راه افتادم سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و…
روز باران و طوفانی اواسط فصل پاییز بود. در کوچهی باریک و سنگفرش شده ضلع شمال غربی قلعه اختیارالدین شهر هرات، دختری با پالتوی سبز و چتر سرخ قدم میزد. کوچه از یکسو با دیوارهای بلند خشتی و سوی دیگر با پنجره فلزی…
صندلی عقب ماشین، کنار پنجره نشسته بودم. چیزی نمانده بود که به ایستگاه راهآهن برسم. به خودم دلخوشی میدادم که طولی نمیکشد و دوباره برمیگردم. باران میبارید. هوا هنوز روشن نشده بود. شهر خلوت، آرام و دلگیر…