ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: داستان کوتاه

abs
پایش را که از در اتاق بیرون گذاشت شروع شد. بیست‌سی‌تا زن یک‌باره کِل کشیدند. هول کرد. از حضورشان نه. از کِل‌هایشان نه. از ریخت و قیافه‌هایشان هول کرد. همه هفت قلم آرایش داشتند. چندتایی لب و لوچه کاشته بودند…
او روزهای چهارشنبه احساس رهایی داشت. لبخند می‌زد و از هر کاری بی‌اندازه لذت می‌برد. از اینکه می‌توانست فقط برای خودش باشد و کارهای مورد علاقه‌اش را انجام بدهد رضایت داشت…
آن روز صبح وقتی چشم باز کرد فهمید که یکی از آن روزهای تعطیل تقویم است. بسیار خوشحال شد که نباید به بانک برود. ابتدا خواست بخوابد ولی در دم پشیمان شد و فکر کرد اگر تا بعد از ناهار خودش را بیدار نگه دارد…
شاید آن روز دیگر گریه نمی‌کردند. نمی‌دانم، پیش‌شان که نبودم؛ فقط می‌توانم تصور ‌کنم. خود من معمولاً توی خانه گریه نمی‌کردم، به جز سر میز، اگر شام می‌زد توی ذوقم، یا وقت خوابم نزدیک می‌شد، چون واقعاً دلم…
سرم گیج می‌رود، انگار سقف‌ سالن بلندتر از چند دقیقه قبل است. حس می‌کنم صندلی برایم کوچک است و من را در خودش فشار می‌دهد و هر آن است که به بیرون تفم کند. سنگینی نگاه‌های حسرت‌انگیز را حس می‌کنم…
هیچ وقت به تو نگفتم. نتوانستم بگویم. نتوانستم بگویم، که همه چیزهایی که گفته بودی، برای من درست به همان اندازه ارزشمند بود، که درست در همان روز در سالن اجتماعات دبیرستانمان با صدای تو جان گرفت…
در کاخ پادشاهی درحال بازی قایم موشک بودیم که سردسته‌ی خبرچین‌ها خودش را رساند و اعلام کرد که در برخی نقاط شهر مردم شورش کرده‌اند. این خبر تعجب همه‌ی ما را برانگیخت. چون چنین اتفاقی در ۴۸ ساعت گذشته بی‌سابقه بود…
کارآگاه به جای جواب از دستیارانش خواست کمک کنند و نردبان را از مخفیگاهش بیرون بیاورند. دستیارانش اطاعت کردند و در ضمن این جوابِ بی‌صدا را شنیدند:«به زودی خواهید فهمید.»…
چیزی که هیچ کس انتظارش را نداشت، این بود که جنگ این‌قدر سریع به پایان برسد. حتی خود دولت هم از این اتفاق تعجب کرده بود. سخنرانی پیروزی رئیس‌جمهور بی‌روح بود. انگار ما در جنگ شکست خورده بودیم…
درون یک آلاچیق دور هم جمع شده‌ایم که به اندازه‌ی یک ‌آمفی تئاتر است. دورتادور آن نیم‌دیوارهایی از حصیر به اندازه‌ی دامن یک زن از سمت بام به طرف زمین ‌آویزان است، و در این لحظه به طور وسوسه انگیزی در میان باد…
دیگر خبری از آن دختر سرسخت و مغرور نبود. هنوز حرف از دهان‌مان درنیامده، اشک از چشم‌هایش سرازیر می‌شد. مچ دستش را روی گونه‌هایش گذاشت تا اشکهایش سُرنخورند. به انگشتهایش اجازه نمی‌داد چیزی را بدون واسطه لمس کنند…
آن شب مرا لت‌وکوب نکردند و نان هم دادند. نیمه‌های شب ناله‌های جوانی که پهلویم به زنجیر بسته بود خاموش گشت و بی‌حرکت افتاد. او که شب گذشته تا صبح از شدت درد تقلا می‌کرد، امشب یکباره آرام شد…