ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: داستان کوتاه

detective-t
کارآگاه به جای جواب از دستیارانش خواست کمک کنند و نردبان را از مخفیگاهش بیرون بیاورند. دستیارانش اطاعت کردند و در ضمن این جوابِ بی‌صدا را شنیدند:«به زودی خواهید فهمید.»…
چیزی که هیچ کس انتظارش را نداشت، این بود که جنگ این‌قدر سریع به پایان برسد. حتی خود دولت هم از این اتفاق تعجب کرده بود. سخنرانی پیروزی رئیس‌جمهور بی‌روح بود. انگار ما در جنگ شکست خورده بودیم…
درون یک آلاچیق دور هم جمع شده‌ایم که به اندازه‌ی یک ‌آمفی تئاتر است. دورتادور آن نیم‌دیوارهایی از حصیر به اندازه‌ی دامن یک زن از سمت بام به طرف زمین ‌آویزان است، و در این لحظه به طور وسوسه انگیزی در میان باد…
دیگر خبری از آن دختر سرسخت و مغرور نبود. هنوز حرف از دهان‌مان درنیامده، اشک از چشم‌هایش سرازیر می‌شد. مچ دستش را روی گونه‌هایش گذاشت تا اشکهایش سُرنخورند. به انگشتهایش اجازه نمی‌داد چیزی را بدون واسطه لمس کنند…
آن شب مرا لت‌وکوب نکردند و نان هم دادند. نیمه‌های شب ناله‌های جوانی که پهلویم به زنجیر بسته بود خاموش گشت و بی‌حرکت افتاد. او که شب گذشته تا صبح از شدت درد تقلا می‌کرد، امشب یکباره آرام شد…
نفرت از لابه‌لای دندان‌های نامرتبش، روی لب‌های کلفت و سیاهش ریخت. هیکل نخراشیده و زنگ‌زده‌اش را از نظر گذراند. درحالی‌که بیل را به سینه‌اش می‌کوبید نالید: بگیر آهن‌پاره…
به زودی آفتابِ کم جانِ پاییزی پشت کوه‌های همجوار پنهان شد و پرده‌ای غیرقابل لمس به رنگ تیره متمایل به بنفش پهنه‌ی دره‌ی در حال توسعه را فراگرفت. همزمان با غروب آفتاب اهالی کاریِ منطقه برای صرف شام و…
دستانم آماده‌ی لرزیدن بود اما انگار دستان او از قبل‌تر به لرزیدن عادت داشت. صدایم داشت به قطعی می‌رفت اما انگار صدای او از قبل برای وصل کردن کلمات جان داده بود. پاهایم رو به خشکی می‌رفت اما انگار راه رفتن…
اواخر اکتبر ۱۹۶۲ بود. موشک‌های روسی را به کوبا می‌فرستادند. کندی و خروشچف با هم بگومگو می‌کردند. ممکن بود دنیا به پایان برسد. این حرف رایجی بین مردم بود: «غصه نخور، دنیا که به آخر نرسیده.»…
گمان نمی‌کنم از آن موقع چیز جدیدی به این جهان اضافه شده باشد. فقط مردم کمی نسبت به من مهربان‌تر شده‌اند. مردها وقتی به من می‌رسند به رسم احترام گام‌هایشان را کُند می‌کنند؛ همه‌ی بچه‌ها به من سلام می‌کنند…
روی صحنه بچه‌ها درست مثل تمرینها بعد از کشتن سرباز اسرائیلی با سنگ‌ها و چوب‌هایشان بالای سر جنازه سرباز اسرائیلی شق و رق ایستاده بودند. مانوک هم وسط صحنه افتاده بود. از سر و صورتش خون می‌آمد. صورتش پاره…
این لقبی بود که با آن من را در مدرسه صدا می‌کردند. دلیلش را هم نمی‌دانستم. یک روز یکی از قلچماق‌های کلاس یک پس گردنی به من خواباند و بعد هم گفت:«قالپاق». از آن روز اسم من ماند قالپاق…